عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 57
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 61
:: بازدید ماه : 666
:: بازدید سال : 75128
:: بازدید کلی : 233349

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:10 | بازدید : 378 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

 

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:10 | بازدید : 343 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ 
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

 

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:9 | بازدید : 317 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:8 | بازدید : 315 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:7 | بازدید : 284 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:


چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟


دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!پس من هنوز هم عاشقتم

 

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:4 | بازدید : 322 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

داستان عاشقی واقعی(حتما بخونید)

دوم ابتدايي بودم تازه خونمون رو عوض كرده بوديم بابام به خاطرضرر زيادي كه كرده بود مجبور شد حتي خونمون رو هم بفروشه و يه خونهء كوچيكتر بگيره روز اول بود كه اومده بوديم تو اون محل اثاث كشي تموم شده بود ومنو بابام در خونه بوديم بابام كليد انداخت كه درو باز كنه يهو يه دختر 6 ساله با يه بلوزدامن سفيد تور دار عين مال عروسا از كنارمون رد شد من نمي دونم چرا وقتي اون رو ديدم يه جوري شدم نمي دونم چي بود ولي يه چيزي بود كه تا اون موقع احساسش نكرده بودم فقط شنيدم بابام گفت ماشالله!!! اين دخترِ كيه خدا نيگهش داره 

از اون روز به بعد همش يه موقعهايي ميو مدم تو كوچه كه ببينمش ديگه عادت كرده بودم هر روز ببينمش و اون حس هر بار كه مي ديدمش قوي تر مي شد بعدها فهميدم اون عشقي كه مي گن همينه 

من كه با عوض كردن خونمون مخالف وخيلي ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضي وشاد هم بودم 

سالها مي گذشت و من علاقم نسبت به اون بيشتر مي شد جوري كه تمام زندگيمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون مي ساختم اصلا آرزويي بجز اون نداشتم 

بارها تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتي مي ديدمش انگار لال مي شدم هر چي تلاش مي كردم نمي تونستم برم جلو گفتم تلفني باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو مي شنيدم قلبم همجين به تپش مي افتاد كه مي خواست قفسه سينمو بتركونه و زبونم هم بند ميومد اصلا لال مي شدم 

چه دعواهايي كه به خاطرش با بچه هاي محل يا كسايي كه دنبالش مي افتادن نكردم 

اما حتي يكبار نتونستم حرفم رو بهش بگم 

يادمه يه روز نشسته بودم درس بخونم كه ديدم در مي زنن رفتم درو باز كردم ديدم پشت دره يهو انگار يه تانكر اب سرد رو سرم خالي كردن ... نمي دونم چي شد فقط در بسته بود من يه تيكه گوشت نذري تو دستم بود 

اون روز تا شب گيج بودم، يه گيجيه باحال درس مرس كه اصلا، كتابو نيگا مي كردم چهرش تو نظرم مجسم مي شد 

همينطور ما بزرگ مي شديم ومن بي عرزه نمي تونستم حرفم رو بهش بگم 

حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال ديگه واسه خودش خانومي شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنين به زيبايي! 

من دست به هيچ كار زشتي نمي زدم حتي نيگاي دختراي ديگه هم نمي كردم اون پيش من تبديل به يه موجود مقدس شده بود مي گفتم اگه اين كارو بكنم ديگه لياقت اون وجود پاك رو ندارم و اون ديگه منو نمي خواد 

يه روز كه رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببينمش ديدم يه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتيم به پسره گير داديم پسره هم گفت برو بابا اين چند ماهه با من دوسته ما همديگرو مي خوايم ديگه هم مزاحم ما نشو 

من كه باور نمي كردم تا شب گيج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصميم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون كندني بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفي كردم وگفتم كه دوسش دارم ولي اون گوشي رو گذاشت نمي دونم رو زمين بودم يا رو هوا اما خوشحال كه حرفم رو بهش زدم 

و فكر مي كردم حتما خجالت كشيده حرف بزنه خلاصه انگار دنيا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش ديدم در مي زنن  رفتم درو باز كردم ديدم اون پسرست با چهرهء عصباني منم سريع برگشتم يه چيز پوشيدم رفتم كه برم يه جاي خلوت دعوا 

ولي وقتي گفت كه ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته كه بهم بگه ديگه براي من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو مي فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توي دستشويي تامي تونستم گريه كردم   
از اون به بعد وقتي مي ديدمش يه تنفر عجيبي نسبت بهش درونم پيدا مي شد 

بعدها اون پسر رو ديدم و فهميدم اونرو سر كار گذاشته و بعد از كلي تيغ زدن رفته با يكي ديگه دوست شده... 

آخر یه سری از عشق ها همین میشه چون ما نمیتونیم درست انتخاب کنیم ......

عزیزان من تو انتخابتون خیلی دقت کنید چون یه سری از آدما کارشون هوس بازیه...

همانطور که در نظرسنجی وبلاگ میبینید آمار کسانی که تو عشقشون شکست خوردن از همه بالا تره پس مواظب باشید به چه کسی دل می بندید...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:3 | بازدید : 314 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

داستان قرار(اشک منو که در آورد)

صدا پاشنه‌ي چكمه‌هاش را مي‌شنيدم. مي‌دويد صِدام مي‌كرد. آن‌طرفِ خيابان، ايستادم جلو ماشين..

نشسته بودم رو نيم‌كتِ پارك، كلاغ‌ها را مي‌شمردم تا بيايد. سنگ مي‌انداختم بهشان. مي‌پريدند، دورتر مي‌نشستند. كمي بعد دوباره برمي‌گشتند، جلوم رژه مي‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نيامد. نگران، كلافه، عصبي‌ شدم. شاخه‌گلي كه دستم بود سَرْ خَم كرده داشت مي‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتيم را خالي كردم سرِ كلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمين، پاسارَش كردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش كَنده، پخش، لهيده شد. بعد، يقه‌ي پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را كردم تو جيب‌هاش، راهم را كشيدم رفتم. نرسيده به درِ پارك، صِداش از پشتِ سر آمد.

صداي تندِ قدم‌هاش و صِداي نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتي براي دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خيابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم مي‌آمد. صدا پاشنه‌ي چكمه‌هاش را مي‌شنيدم. مي‌دويد صِدام مي‌كرد.
آن‌طرفِ خيابان، ايستادم جلو ماشين. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. كليد انداختَ‌م در را باز كنم، بنشينم، بروم. براي هميشه. باز كرده نكرده، صداي بووق
 - 
ترمزي شديد و فرياد - ناله‌اي كوتاه ريخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندي برگشتم. ديدمش. پخشِ خيابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشيني كه بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش مي‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُكيده بود و خون، راه كشيده بود مي‌رفت سمتِ جوويِ كنارِ خيابان.
ترس‌خورده - هول دويدم طرفش. بالا سرش ايستادم.
مبهوت.
گيج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش كردم.
توو دستِ چپش بسته‌ي كوچكي بود. كادو پيچ. محكم چسبيده بودش. نِگام رفت ماند روو آستينِ مانتوش كه بالا شده، ساعتَ‌ش پيدا بود. چهار و پنج دقيقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُكيد.
چهار و چهل و پنج دقيقه!
گيجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ي بخت برگشته كردم. عدلْ چهار و پنج دقيقه بود!!

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:2 | بازدید : 309 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

 

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:1 | بازدید : 281 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

این داستان زیبا را حتماً بخوانید!

  پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند. 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 18:57 | بازدید : 291 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

یک داستان واقعی

ين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0