ملاقات محافظ امام جمعه شيرازباشهيد اسفندي پس ازشهادت و قبل از خاكسپاري!
شهيد ذبیح اله اسفندي يك عجوبه بود!
بسم اله الرحمن الرحيم اصل فرآيندحركت شهيد اسفندي به جبهه را اگر من بخواهم بگويم زماني كه من رفتم گزينش بشوم وپذيرش بشوم براي سپاه ديدم يك جوان هفده الي هيجده ساله اي درحال گزينش سپاه شهرستان اقليد است ماكه درحال پرونده سازي بوديم ديديم كه او هم درحال پروند سازي مي باشداز او سووال نمودم كه بچه كجائي ؟گفت: " بچه محله ارجمانِ اقليد هستم يكي از محلات شهرستان اقليد از اوپرسيدم اسمت چيست؟ازهمين جاماباهم رفيق شديم ماباهم دريك روز برنامه گزينش مان شروع شدتقريباًاواخر سال يكهزاروسيصدوپنجاه ونُه بودواوايل سال 20/01/1360 بودكه مادونفري باهم قبول شديم وبراي آموزش سپاه به شيراز رفتيم بعداز چهارماه آموزش درگردان رزمي ما باهم به شهرستان خرامه رفتيم سپاه خرامه راتازه تشكيل داده بودند دَه الي پانزده نفرنيرو ازشيرازرفتيم وسپاه خرامه راتشكيل داديم قبل از ماهم سپاه خرامه تشكيل شده بودولي يك مقداري اختلاف پيداشده بودواين سپاه متلاشي شده بود،مادوباره سپاه آنجاراتشكيل داديم وشِش ماه من واسفندي درسپاه خرامه بوديم اين كه گزينش وآموزش وسپاه خرامه هم شش ماه باهم بوديم كه روي هم شده بود دَه الي يازده ماه ماخيلي باهم رفيق شديم علت رفاقتمان هم اول اينكه بچه محل بوددوم يك بچه اي بود استثنائي يعني جواني هيجده ساله باتوجه به اين كه پدرومادرش اوراهميشه به سركار مي فرستادندبه كار بنائي رفته بودوكلاس علمي ومدرسه حوزه علميه اي هيچ جائي نرفته بوديك آدم عادي بود، يك بنايك كارگري بوددرعين حال توي سپاه خرامه وقبل از خطبه هاي نماز جمعه خرامه سخنراني كه مي كردباسخنراني آن زمان آقاي مرحوم حجازي برابري مي كرديعني عين مطالب كتب شهيد مطهري روجمع آوري مي كرد ومثل رايانه ثبت مي كردوپشت تريبون نماز جمعه شهرستان خرامه سخنراني مي كرد همه شاهدندهمه مي دانند حتي عكس اورابراي پدرومادرش كه درجايگاه نماز جمعه درحال سخنراني بود رافرستاده بودنداومسوول تبليغات سپاه خرامه هم بوداول معاون تبليغات شدخيلي جوان روشني بوداصلاًيك جوان هيجده ساله بااين روشني يك چيز استثنابودعجوبه اي بوداز شناخت گروهك ها از افشاگري شاخ وبرگ هاي كليه منحرفين وغيرو...
ايشان اشغال گر،است!
شهيداسفندي باخط ورفتار امام آشنائي دقيق داشت ماروزي كه آموزش مي ديديم كاملاًبني صدر برسركاربودوهيچ كس هم به اوبدبين نبود شايد يك سري مسوولين رده بالاي مملكت به بني صدربدبين شده بودند چون كارهاش مورد پسند نبود وقتي من وشهيداسفندي از سركلاس برمي گشتيم به من مي گفت:"قلندري يعني ميشه اين بني صدرخداوند سرنگونش كند!وماراحت بشويم" من گفتم:" بابارئيس جمهور مملكته! هيچي نگو ببينم چطور مي شه!" سپس اومي گفت:"نه رئيس جمورمانيست ايشان اشغال گراست! ايشان اصلاًاين كرسي رئيس جمهوري رااشغال كرده است.
هنوزمن پس از سي سال دراين تفكر هستم : آن روز كه كاملاًبني صدر حاكم بود،شهيد اسفندي چگونه اينقدرروشن بودومسائل را به زيبائي تجزيه وتحليل مي كرد! وانديشه اوازكجاسرچشمه مي گرفت!من نمي دانم!اين يك مطلب مهميه [آخر اوفقط دوران دوم وياسوم دبيرسان راخوانده بودوديپلم هم نداشت وعلوم كلاسيكي رادرآن زمان به دانش آموزان يادنمي دادندآلان ممكنه مطالب مذهبي دركتب درسي وارد شده باشدوبچه ها روآموزش بدهندولي آن موقع كه ايشان قبل از سال شصت درس خواند بودو اصلاًحوزه علميه هم نرفته بود،ولي اوبخودش جرأت مي داد پشت تريبون نمازجمعه شهرستان خرامه قرارمي گرفت وصحبت مي كرد].
شما اينجا محافظ آقاي حائري هستيدوبايد اينجاباشيد!
خلاصه ماباهم رفيق بوديم يك موقع ماراغافل گيركرديك دفعه من كه محافظ آيت اله حائري امام جمعه شيراز شده بودم وايشان آزادبودوبراي مرخصي ازشهرستان خرامه به شهرستان اقليدرفت وخودش رابراي جبهه اعزام به جبهه آماده كرده بودوسپس به شيراز برگشت ولي من اعزام نشدم[خدارحمت كند شهيدآزادي وشهيدشيرعلي سلطاني مسوول مابودندشهيدآزادي نگذاشت كه من به جبهه بروم] گفت:"كه شمامحافظيد[شهيدسلطاني هم كه عكس اش رادرمحل ساختمان عمليات سپاه شيرازنصب كرده بودندوزيرعكس آن نوشته شده بود:" من شرم مي كنم درپيشگاه امام حسين ‹ع›درقيامت سرداشته باشم اورفت وبي سرهم آمد]درنهايت شهيداسفندي وشهيدحاج شيرعلي سلطاني بايك گروه سي الي چهل نفري از بچه هاي سپاه به جبهه اعزام شدند.
خلاصه ،ماهم كه باحالت گريه وشيون وناراحتي بوديم ،گفتند:"شما اينجا محافظ آقاي حائري هستيدوبايد اينجاباشيد" ما،درشيرازبعنوان محافظ مانديم وحالاشهيداسفندي پنج ياشش روزي شده بودكه به جبهه رفته بود.
ملاقات محافظ امام جمعه شيرازباشهيد اسفندي پس ازشهادت و قبل از خاكسپاري!
آقاي حائري واستاندار وقت آن زمان بازن وبچه درخانه اي دركنارساختمان استانداري داخل يك خانه بزرگي بودند.ما دوازده محافظ بوديم ودوازده نفرمان دريك اتاق زندگي مي كرديم تاصبح كه حضرت آيت اله حائري شيرازي رابه دفتر كارشان همراهي كنيم آن شب آقاي حائري ميهمان حاج طغي استانداروقت فارس بود[اينجا مهم است كه بچه هاگفتند درسته كه حفاظت اينجاامشب به مانيست وبايد بگيريم بخوابيم اما بازهم هرساعتي يكي ازمانگهباني مي دهيم كه اقلاً اگه خداي نكرده اتفاقي افتاد نگن اينها دوازده نفرشان گرفتند وخوابيدند ،يعني آن شب مامسووليتي نداشتيم غيراز اينكه بگيريم وبخوابيم آمديم ونگهباني گذاشتيم] از ساعت دوازده الي يك بعداز نيمه شب نوبت من شد تااينكه ساعت دوازده شب يكي از برادرها من روازخواب بيداركردوگفت:"بلندشو من از خواب بلندشدم و بايك اسلحه كلاشينكف به سر پست،داخل[محوطه بيرون از ساختماني كه آيت اله حائري وزن بچه اش وحاج طغي وزن وبچه اش بود] رفتم.
من داخل محوطه قدم مي زدم پشت درب ساختمان،همين جوري كه درحال قدم زدن بودم [داخل تمام محوطه استانداري شيراز نيروهاي شهرباني آن زمان دوتادوتاداشتند رفت آمد مي كردندوحفاظت منطقه داخل و بيرون استانداري را بعهده داشتند] همين طوري كه داشتم قدم مي زدم و توفكر هم بودم كه چطوراسفندي اعزام شدمانشديم.
من يك لحظه ديدم از در استانداري ازآن دورادور يكي داره به سمت من مي آيد!
آمد...آمد...آمد...،نزديك شد،
ديدم ذبيح اله اسفندي است[حالاچهل دقيقه از دوازده شب گذشته بود]
هي داشت به سمت من بجلومي آمد،
ديدم ذبيح اله اسفندي است
پيش خودگفتم:"حالاخوب شديك جوري شده كه جبهه نرفته حالاباهم به جبهه مي رويم". ماتاحالاازهم جدانشده بوديم اوازمن سبقت گرفته بود،
صدازدم گفتم:"ديدي اومدي!اسفندي!
خوب!خدا را شكر اومدي!
ديگه باهم اعزام مي شويم،
واگر هرجور التماس هم بكنم دوتائي بايد باهم به جبهه برويم ونبايد ازهم جدا بشويم"
شهيداسفندي گفت:"ماكه آمديم.[يك كمي سرش را هم تكان مي داد]
ماآمديم ديگر،جنگ بايد اينجوري بروند،
فوري رفتيم جنگمون كرديم وآمديم."
گفتم:"ذبيح اله!
خوب!
چه طوري تو رفتي توجبهه ورسيدي و از جبهه وبرگشتي!
چطورشد!
آمديم رسيديم بهم و باهم حال واحوال وروبوسان كرديم
وحالا درنزديكي هاي ماآنطرف تر[درحدود ده الي دوازده تاازنگهبانان شهرباني شيراز دونفردونفر دارند همه جاقدم مي زنند!و من متوجه نيستم چرا من دارم اين را مي بينم وصحبت مي كنم اما اين نگهبان ها نبايد مي گذاشتند اين مي آمد تو مثلاًاگر شب فرمانده سپاه شيراز بخواهد بيايد توي استانداري نمي گذاشتند هيچ كس نبايد بيايد تو من اين موضوع رامتوجه نبودم حالا اين چه طوري آمده تو]كمي باهم قدم زديم
همينطورمي رفتيم ومي آمديم وباهم صحبت مي كرديم
شهيداسفندي گفت:"مارفتيم جنگمون انجام داديم،
موفق آمديم
وتو بعداز اين مي خواهي بروي جنگ مي خواهي هم نروي خودت مي دوني"
وسپس به من گفت:"فقط يك كار بكن"
گفتم:"چه كار"گفت:"فرداياپس فرداكه مي روي اقليد به مادرِ من بگو مثل زينب باش صبروتحملت مثل زينب باشد وخداحافظ من بايد بروم"
گفتم:"كجا بايست..." !
گفت:"نه بايد بروم..."
ايشان از جلوي ده الي دوازده نفراز نيروهاي شهرباني كه بافاصله دوتادوتا پاس مي داشتند كه چهارنفراز آنهانيز نزديك درب استانداري كه بسته بودرفت[ مثلاًدرعين حال من فكرنمي كردم اين كه داره مي ره چرااينها نمي گويند بابا توكي هستي !تارفت واز جلو چشم من محوشد] اينجامن بخودم گفتم:" اِ " آقاي ذبيح اله اسفندي كه به اين زودي از جبهه نمي آمد! چطور شد! نيروهاي شهرباني چرا به او نگفتند توداري كجامي روي ؟ توكي هستي ؟".
رفتم ورسيدم به دو تانيرو هاي شهرباني گفتم:"آقااين ذبيح اله اسفندي رفيقِ ما،پاسداربود،آمداينجا،چه طوري شدشماهيچ چيز به اونگفتيدوآمدداخل"گفت:"اگه خواب زده به سرت وخوابت مي آيد برو بگير بخواب تو داري اراجيف مي گي!" رفتم به آن دوتاگفتم آنها نيز بهمن گفتند:"اراجيف مي گي بابا كي آمد اينجا ...! مگر كسي آمده! بگو !وگرنه ماتوسط مسووليت حفاظت بيچاره مي شويم!"
خوب[آن موقع كه سال يكهزاروسيصدوشصت بودو منافقين سراسرايران هفته اي ده تابيست تاپنجاه تا هفته اي چهارصد ترور هم از شخصيت ها پاسدارها بسيجي ها از دكتروغيرو... ترور مي كردند]خلاصه درهمين حين بودكه يكدفعه آنهابه شك وشبهه افتادندوبعدگفتند:"اين داره اراجيف مي گويد! چه كسي مي آيد اينجا؟" رفتم به آن دوتاي ديگر گفتم:"آنها گفتند بابا لابد يك چيزي ديده!" آن يكي گفت:"يك چيزديده؟ اين چه طورشده؟ چه كسي مگر آمده اينجا ماراكشاندندبه محاكمه" گفتند:"بابا اين به نظرش آمده"
من هم رفتم بناكردم به نگهباني دادن وتااينكه نگهباني من تمام شداينجا متوجه شدم كه:" اي داد ،اين خودش نبوده! وروح شهيد اسفندي بوده كه درآن لحظه من نمي دانستم شهيد شده است"
فرداصبح تااينكه،به اتفاق آقاي حائري رفتيم دو قدم آن طرف تريعني فلكه ستادكه دفتر امام جمعه درآنجامستقربوداز داخل دفتر امام جمعه كه الآن شده عمليات سپاه عشايراز داخل دفتر يك دري متصل مي شد به خانه شهيد آن موقع كه حال بنياد شهيد مي گويند ما از آن درب رفتيم داخل خانه شهيدو گفتيم:
"آقااز جبهه شهيد اهلِ اقليد نياورده اند؟"
گفت:"چرا؟
دوتاشهيد آورده اند"
گفتم:" يكي از آنها بنام ذبح اله اسفندي نيست ؟"
نگاهي به ليست كردوگفت :
"چرا"يكي ازشهدا بنام ذبح اله اسفندي است"
اينجامن تمام بدنم به لرزه افتاد وتعجب كردم گفتم:"اون يكي شهيد كيه؟"گفتند:"آن يكي هم شهيد محمد رضا ايمني فرزند حاج يداله ايمني است" [امروز 17/04/1392كه درحال ويرايش اين خاطرات هستم چندروزي است كه حاج يداله ايمني پدرشهيد محمد رضا ايمني كه فرزندشهيدش از همكلاس هاي من بودبه رحمت ايزدي پيوسته وبه ياد خاطره اي افتادم كه وقتي فرزندشهيدش راآوردند پدرشهيد محمد رضا ايمني درگلزارشهداي امام زاده عبدالرحمن‹ع› شهرستان اقليدحدودس سال پيش به پشت تريبون رفت وباتلاوت آياتي ازآخرسوره الفجر 27تا30يا اَيِّتُهَا النَفسُ المُطمَئِنَّه اِرجِعي اِلي رَبِّكِ راضيَه مرضيَّه فَادخُلي فِي عِبادي وَادخُلي جَنَّتي را تلاوت كرديعني اي نفس مطمئن(بيادخدا)بازآي بسوي خدايت كه خشنود وخشنود شده.اي درصف بندگان من درآي ودربهشت من داخل شو . وبراي حاضرين كه براي تشييع وتدفين آمده بودندسخن گفت روحش قرين رحمت وباروح فرزندشهيدش محشوربادمديروبلاگ نسيم اقليددردفاع مقدس] گفتند:"اين دوشهيدمربوط به شهرستان اقليد است" گفتم:"الآن جنازه هايشان كجاست" گفتند:"آن ده الي بيست شهيدي كه داخل صندوق مي باشند و ما روي صندوق ها پرچم ايران كشيده ايم[حالا ساعت 5/7الي 8صبح است]و اگراز رفقايت مي باشندوچناچه درب صندوق رانبسته باشيم برو و نگاهشان كن من بناكردم به زمزمه كردن وخواندن:
"يابن الحسن...
يابن الحسن... گفتن و
يابن الحسن...
يابن الحسن...
رفتم بطرف اين صندوق هاي شهدا هرچه تلاش كردم و حتي درب صندوق ها را بازكردم و هركدام ازصندوق ها كه درهاش رو بسته بودند ميخ هايش رو مي كشيدم ،ولي جنازه شهيد اسفندي رانديدم هركدام را وا كردم ديدم نيست برگشتم آمدم گفتم:"آقا اشتباه نمي كني!"ذبح اله اسفندي بچه اقليدجنازه اش نيست" گفت:" بابا اين ليست اسامي شهداواين هم اسم ذبيح اله اسفندي بچه اقليد بامحمد رضا ايمني اين دوتا باهم اند"يك دفعه يكي از بچه هاي بنياد شهيدياخانه شهيد آن روز درآمدوبمن گفت:"آقا دوتااقليدي ها رومي خواهي ؟" گفتم:"بله مي خواهم نگاهشان بكنم رفيقمه مخصوصاًيكي از اون ها رامي خواستم ببينمش" گفت:"صبح زوديك آمبولانس آمد وچون راهشان هم دور بود،جنازه هاي هردوشهيد را دادم ورفتند شهرستان اقليد"
من برگشتيم وآمدم داخل مقرمان به مسوول مان آقاي حاجي آزادي گفتم :
"ديدي جبهه نگذاشتي بروم!
اسفندي كه همراه حاج شيرعلي سلطاني رفت!
وحاج شيرعلي سلطاني خدا حفظ اش كند، خدا نگه اش بدارد، شايد اوشهيد نشود !؟
اسفندي مون كه شهيد شد آمده وفرستادنش اقليد
يك روز مرخصي به من هرجوري است بده تابروم اقليد اقلاًبروم وبه مراسم برسم" گفت:"بابا امروز وضعيت ...." گفتم:"من براي ذبيح اله اسفندي بايد بروم برسم[وقتي داستاني كه ديشب اتفاق افتاده بود به حالت گريه وهمين جوري گريه مي كردم وبراش تعريف مي كردم گفت:"به همين خاطربودمارا تااذان بيدارنكردي؟!توبايد بقيه محافظ ها رابيدار مي كردي تاهمه يك ساعت نگهباني مي دادند،گفتم:"من ديگر تاصبح زمزمه كردم وخوندم توي استانداري تاصداي اذان شما رفت بالا‹حاج آزادي اذان هم مي گفت وبعداًشهيدشددرنهايت بامرخص من موافقت كرد] خلاصه مطلب آمدم اقليد براي تشييع ودفن شهيد اسفندي امامتأسفانه براي مراسم نرسيدم.
به سر قبرشهيد اسفندي رفتم وبعداز دوسه روز داستان فرزندش را براي مادرش تعريف كردم وگفتم:"واقعاًمن نمي خواهم خداي ناكرده يك چيزي بگم دل شما را آرام كنم يا خداي نكرده اهل دروغ نيستم خدانكه نبودم ونيستم اين واقعيته مادر،فرزندشهيدت آمدوبه من گفت:"شمابايدمثل حضرت زينب‹س›باشي ها حواست باشه به مادرشهيداسفندي گفتم مثل حضرت زينب‹س›باشي ها.