عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 222
:: باردید دیروز : 541
:: بازدید هفته : 874
:: بازدید ماه : 2747
:: بازدید سال : 71336
:: بازدید کلی : 229557

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:13 | بازدید : 591 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

معجزه خدا در ایران: شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد! ( + عکس )

معجزه خدا در ایران: شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد! ( + عکس )
او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی ...


سید احمد پلارک  شهیدی كه مزار پاكش بوی عطر می‌دهد.
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن می‌شود. تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام می‌رسد. کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه 26 آن سر می‌زنند.
 شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی‌که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
 
 
بعد از بمب باران، هنگامی‌که امداد گران در حال جمع آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
هنگامی‌که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای  تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد بطوری كه اگر سنگ قبر شهید پلارك رو خشك كنید، از طرف دیگر سنگ نمناك می‌شود.
 
 
می‌گویند شهید پلارك مثل یكی از سربازان پیامبر ( ص ) در صدر اسلام ، " غسیل الملائكه " بوده است . " غسیل الملائكه "  به کسی می‌گویند كه ملائكه غسلش داده‌ باشند . در تاریخ اسلام آمده كه حنظله غسیل الملائكه كه از یاران جوان پیامبر بود ، شب قبل از جنگ احد ازدواج می‌کند و در حجله می‌خوابد . فردا صبح ، زمانی كه لشكر اسلام به سمت احد حركت می‌‌كرد ، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله كرد و بنابراین نرسید که غسل كند . او در این جنگ شهید شد و ملائكه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند . پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد . حالا گفته می‌شود شهید احمد پلارك عزیز هم اینچنین است و برای همین است كه همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است .
 كسایی كه زیاد بهشت زهرا می‌روند به این شهید والا مقام میگویند شهید عطری.
خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارك نذر و نیاز می‌كنن و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خوان.
او معجزه خداست.
 

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:11 | بازدید : 578 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شهیدی که مادرش را هرهفته سرِ قبر صدا می زند

روایاتی از شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی، از شهدای لشکر ۲۵ کربلا در عملیات والفجر۶

 

 

هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.

اشاره: شهید سیدمهدی غزالی از شهدای لشکر 25 کربلا در عملیات والفجر شش می باشد، مستجاب الدعوه بود و بسیاری از مردم، متوسل به جدش می شدند و حاجت روا می گشتند، مطالب زیر روایاتی از سیره عملی این شهید بزرگوار می باشد که تقدیم مخاطبان می کنیم:

***

مادر شهید می گوید:

نیمه شعبان متولد شد، او را به همین مناسبت "سیدمهدی" نامیدیم.

 

بسیاری از افراد محل اگر حاجتی داشتند و یا اگر گره ای به کارشان بود، جدّ سیدمهدی را نذر می کردند و حاجت روا می شدند.

 

روزی حسابدار کارخانه نساجی به بیماری سختی دچار شده بود، از آنجائی که شنیده احوال سیدمهدی را شنیده بود، متوسل به جد سیدمهدی شد و نذر کرد که اگر شفا پیدا کند، سیدمهدی را در کارخانه استخدام نماید. او شفا گرفت و سیدمهدی چندین سال کارگر کارخانه نساجی شد.

 

در تمامی مراسمات مذهبی و روضه خوانی ها سیدمهدی را با خودم می بردم. بسیار به این مراسمات و روضه خوانی ها علاقه مند بود. روزی به من گفت:

 

- مادرجان! خواب دیدم که دارم به سوی خدا پرواز می کنم.

 

آن زمان سیدمهدی کوچک بود و من زیاد حرفش را جدی نگرفته بودم.

 

 

 

 

علاقه زیادی به امام (ره) داشت، حتی یکبار هم موفق شد به دیدار امام (ره) برود، بعد از آن دیدار بسیار متحول شده بود و بدجوری عاشق امام (ره) و روحانیت شده بود تا جایی که عکس های امام (ره) را به صورت کلیشه درست می کرد و با اسپری در و دیوار شهر و همچنین دیوار کارخانه را پر از عکس امام (ره) کرده بود.

 

عاشق و شیفته روحانیت بود، زمانی که شهید دستغیب به شهادت رسید خیلی گریه می کرد و می گفت:

 

- ای کاش من بجای او تکه تکه می شدم و فدایش می گشتم.

 

روزی سید مهدی از جبهه آمد و گفت:

 

- مادرجان! بازهم جدّم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری که ما بودیم تمامی نیروها شهید شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر جدم حسین(ع) و اربابم ابالفضل را صدا زدم که به طور تصادفی و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا کردند.

 

 

 

هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.

 

هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید:

 

- مامان!

 

سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم.

 

سید احمد غزالی (برادر شهید) می گوید:

آخرین باری که می خواست اعزام شود. با همه خداحافظی کرد و من آخرین نفر بودم که باید با سیدمهدی خداحافظی می کردم، با هم روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. سیدمهدی گفت:

 

- داداش! این آخرین باری ست که می بینیمت و در آغوشت هستم. من دیگر برنمی گردم؛ حلالم کن.

 

خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. هیچ وقت سیدمهدی را اینقدر نورانی ندیده بودم.

 

شب بعد، خواب دیدم که سید مهدی شهید شده است. دقیقاً یک هفته بعد خبر شهادت سیدمهدی را هم شنیدم.

 

 

 

 

فرهاد کشمیری (داماد شهید) می گوید:

در آخرین وداع، همسرش در بیمارستان بود و فرزندش، زودتر از 9 ماه، یعنی هفت ماهه به دنیا آمده بود. هر چه به سیدمهدی گفتم: یک سَری به بیمارستان بزن و همسر و فرزندت را ببین، تا همسرت روحیه بگیرد ولی قبول نکرد و خیلی خونسرد و آرام بود، چون می دانست که اگر آنها را ببیند، به آنها دل می بندد. نمی خواست با دیدن همسر و فرزندش سیم شهادتش قطع شود.

 

«سرانجام سیدمهدی در تاریخ 1362/12/5 در عملیات والفجر 6، در منطقه چیلات به شهادت رسید و بعد از 10 سال چشم انتظاری، چند تکه استخوان از سید مهدی به خانه بازگشت.»


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:7 | بازدید : 504 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شهیدی که به جهنم رفت!

درس اخلاق آیت الله قرهی(1)

 


 

آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از درس اخلاق آیت الله قرهی*، مدیر حوزه علمیه امام مهدی (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) است که در مسجد حوزه علمیه یاد شده، واقع در حکیمیه پیرامون مقام والدین و ضرورت نکوداشت جایگاه آن‌ها، ایراد شده است.

 


جهنم شیطان آتش

 

 

در روایات اسلامی در رابطه با موضوع نیکی کردن این طور آمده است: «لِکُلِّ بِرٍّ بِرٍّ» یعنی برای هر نیکی در عالم، نیکی برتری وجود دارد؛ جهاد و شهادت فی سبیل‌الله مافوق تمام نیکی‌هاست و آن قدر باب مهمی است که خداوند فرمود:«فَتَحَلّی لِخاصَّةِ أولیائه» به این معنا که خداوند باب شهادت را فقط برای بندگان خاص خودش باز کرده است.

شهادت اوج بندگی انسان است و تمام حضرات معصومین (ع) و حتی وجود مقدس صاحب‌الزمان (ع) به وسیله شهادت به محضر خدا رسیدند؛ و زمانی که قسّیسّین حضرت حق، محضر امام زمان (ع) را درک می‌کنند در رکاب ایشان به شهادت می‌رسند.

در روایت شریفی به نقل از پیامبر اسلام (ص) آمده است که روزی حضرت موسی‌بن‌عمران (ع) به خداوند عرضه داشت: خدایا حال دوستِ من که شهید شده، در عالم برزخ چگونه است؟ خداوند به حضرت موسی (ع) گفت: او در جهنم است؛ حضرت موسی (ع) با تعجب به خدا عرضه داشت خدایا مگر وعده نکرده‌ای که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می‌رود و همه گناهانش آمرزیده می‌شود، خدا به حضرت موسی (ع) گفت: بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و من عمل کسی را که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی‌کنم، حتی با شهادت؛ بنابراین کسانی اسمشان در طومار شهداء نوشته می‌شود که عاق والدین نباشد.

روایتی از امام زین‌العابدین (ع) درکتاب رساله حقوق نقل شده است که ایشان فرمودند: «وَ اَمّا حَقُّ اَبیکَ فَتَعْلَمَ اَنَّهُ اَصْلُکَ وَ اَنَّکَ فَرْعُهُ وَ اَنَّکَ لَوْلاهُ لَمْ تَکُنْ، فَمَهْما رَاَیْتَ فی نَفْسِکَ مِمّا تُعْجِبُکَ فاعلمان اَباکَ اَصْلُ النِّعْمَهِ عَلَیْکَ فیهِ وَ احْمَدِ اللّهَ وَ اشْکُرْهُ عَلی قَدْرِ ذلِکَ» « و امّا حقّ پدرت را باید بدانی که او اصل و ریشه توست و تو شاخه او هستی، و بدانی که اگر او نبود تو نبودی، پس هر زمانی در خود چیزی دیدی که خوشت آمد بدان که از پدرت داری، زیرا اصل و اساس نعمت و خوشی تو، پدرت است، و خدا را سپاس بگزار و به همان اندازه شکر کن».

در قرآن کریم این طور آمده است که هر خوبی که به انسان می‌رسد از ناحیه خداوند متعال است اما هر عمل زشتی که به انسان می‌رسد نتیجه اعمال خودش است و اصل تمام خصلت‌های نیک در انسان از پدرش و به واسطه اوست بنابراین بر خدا و پدرت شکرگزاری کن و هیچ قوه و نیرویی جز از ناحیه خداوند نیست.

در روایت شریفی به نقل از پیامبر اسلام (ص) آمده است که روزی حضرت موسی‌بن‌عمران (ع) به خداوند عرضه داشت: خدایا حال دوستِ من که شهید شده، در عالم برزخ چگونه است؟ خداوند به حضرت موسی (ع) گفت: او در جهنم است؛ حضرت موسی (ع) با تعجب به خدا عرضه داشت خدایا مگر وعده نکرده‌ای که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می‌رود و همه گناهانش آمرزیده می‌شود، خدا به حضرت موسی (ع) گفت: بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و من عمل کسی را که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی‌کنم، حتی با شهادت

به سبب اذیت کردن پدر و مادر، آن نعمتی که از ناحیه خداوند به پدر تفویض شده است تبدیل به نقمت می‌شود و اگر کسی خونش ریخته شود، به هدر رفته و جهنمی است، بنابراین اگر نعمت با لطف کردن به «ربّ صغیر» یعنی پدر و مادر توأم و همراه شد آن موقع معنی نعمت را به خود می‌گیرد.

روایتی از پیامبر اکرم (ص) در کتاب‌های اصول کافی و بحارالانوار ج 74 نقل شده است که به انسان‌ها یادآوری می‌کنند و می‌فرمایند: عقوق دارای مراتبی است و فوق تمام عقوق این است که انسان باعث شود که پدر و مادرش به وسیله او بمیرند؛ بنابراین انسان با خواندن هزار رکعت نماز مستحبی به جایی نمی‌رسد، اما راه توبه در صورتی که توبه حقیقی باشد باز است .

* یکی از راه‌های رسیدن به قرب الهی، اطاعت محض از فرامین الهی است

احسان به پدر و مادر

یکی دیگر از راه‌های رسیدن به قرب الهی، اطاعت محض از فرامین الهی است اما سؤالی در اینجا مطرح می‌شود که چرا اولیای الهی بر این باورند که مسائل الهی تعبدی است؟ در جواب این سؤال باید گفت که اموری که خداوند برای انسان‌ها برنامه‌ریزی کرده است فوق عقل بشری است و عقل بشری نمی‌تواند آن‌ها را درک کند، بنابرین گوش دادن به اوامر پدر و مادر، انسان را به اوج می‌رساند.

انجام دادن دو عمل نیک، شهید سید احمد پلارک را به این مقام رفیع رساند، یکی از آن‌ها این بود که روزی سید احمد پلارک با ماجرایی برخورد که نتیجه آن انجام دادن گناهی بزرگ بود اما از آن چشم‌پوشی کرد، در نتیجه او را به اوج رساند یعنی لحظه‌ای، محکم و قوی به نفس اماره و شهوتش نه گفت و اوج گرفت.

دیگر اینکه سید احمد پلارک به مادرش گفته بود جبهه رفتن من باید با رضایت قلبی تو باشد بنابراین خداوند پرده‌هایی را از جلوی چشمانش کنار زد و باعث شد تا حقایق را درک کند؛امام خمینی (ره) فرمودند: بعضی از شهداء یک روزه ره صد ساله فهمیدند و رفتند.

اگر انسان عاق والدین شده باشد، می‌تواند تکبر را کنارگذاشته و به وسیله خضوع و خشوع دل پدر و مادرش را به دست آورد پیامبر اکرم (ص) در روایتی فرمودند: منظور از خضوع و خشوع این است که در مقابل آن‌ها بی‌ادب ننشینی و مؤدب باشی و صدایت را نسبت به صدای پدر و مادر بالاتر نبری.

روایتی از امام زین‌العابدین (ع) درکتاب رساله حقوق نقل شده است که ایشان فرمودند: وامّا حقّ پدرت را باید بدانی که او اصل و ریشه توست و تو شاخه او هستی، و بدانی که اگر او نبود تو نبودی، پس هر زمانی در خود چیزی دیدی که خوشت آمد بدان که از پدرت داری، زیرا اصل و اساس نعمت و خوشی تو، پدرت است، و خدا را سپاس بگزار و به همان اندازه شکر کن

از مرحوم شیخ غلام‌الحسین اشرفی (ره) نقل شده است که روزی در زمان کودکی پای منبر شیخ فضل‌الله محلاتی (ره) نشسته بودم که فرمودند: کسی که می‌خواهد به اوج مقامات الهی برسد صدایش را از صدای پدر و مادرش پایین‌تر بیاورد و از آن زمان به بعد به این دستور عمل کردم در حالیکه پدر و مادرم به من می‌خندیدند که چرا صدایم را نازک می‌کنم.

احسان به پدر و مادر

بوسیدن دست و پای پدر و مادر کبر و غرور را پایین می‌آورد؛ آیت‌الله مکارم شیرازی نقل می‌کنند که هر وقت به شیراز می‌رفتم دست و پای پدر و مادرم را می‌بوسیدم و در ادامه گفتند هیهات اگر انسان فکر کند که تنهایی به جایی می‌رسد.

مرحوم ملامحسن فیض کاشانی نقل می‌کنند که اگر سجده به غیر از خدا واجب می‌شد، یقینا بر پدر و مادرم سجده می‌کردم؛ بنابراین اگر آن طوری که نباید با پدر و مادر برخورد کرد برخورد شود، فرزندانش بدتر از آن را با او برخورد می‌کنند و بهتر این است که قبل از اینکه پدر و مادر چیزی را از ما طلب کنند، آن کار را به رایشان انجام بدهیم.

کسانی که پدر و مادرشان را از دست داده و از دار دنیا رفته‌اند و از طرفی عاق آن‌ها نیز شده‌اند، می‌توانند برای انجام هر عمل مستحبی که قصد انجام آن را دارند، پدر و مادرشان را نیز در ثواب آن اعمال شریک کنند البته غیر از اعمال واجب و خوب است که هر جمعه قبل از طلوع آفتاب بر سر مزارشان بروند تا مشکلشان برطرف بشود و روزانه حداقل 110 مرتبه برای آن‌ها استغفار کند، بنابراین هیچ موقع نباید پدر و مادر فراموش شوند و همان طور که پروردگار رب عظیم برای انسان‌ها حیّ ابدی است، ربّ صغیر نیز باید برای انسان‌ها حیّ ابدی باشند.

فرآوری: شکوری

گروه دین تبیان

 

 


 

* آیت‌الله روح الله قرهی در تهران و در خانواده‌ای متدین متولد و همزمان با گذراندن دوره متوسطه در سال 1355 تحصیلات حوزوی خود را آغاز كرد.

 

وی پس از گذراندن دوره مقدمات و تفسیر نزد آیت‌الله احمد ادیب، حجج اسلام سید نورالدین دزفولی و حاج میرزا علی اصغر هرندی در سال 1359 عازم قم شد و سطوح عالیه حوزوی را در قم گذراند.

قرهی سطوح عالیه فقه و اصول خود را نزد حضرات آیات گلپایگانی، مرعشی نجفی، تبریزی، بهجت، مكارم شیرازی و حسن زاده آملی و جوادی آملی گذراند و در نهایت از آیت‌الله مرعشی نجفی (ره) اجازه‌نامه اجتهاد كسب كرد.

وی در دوران هشت سال دفاع مقدس در كنار تحصیل دروس حوزوی بارها در میدان نبرد حق علیه باطل حضور پیدا كرد و در سال 1364 در منطقه عملیاتی فاو بر اثر گاز خردل اعصاب، شیمیایی شده و در سال 1365 نیز در منطقه عملیاتی شلمچه با اصابت تركش و تخلیه چشم راست و ساییدگی مهره‌های ستون فقرات به خیل جانبازان جنگ تحمیلی پیوست.

این جانباز 70 درصد، پس از جنگ تحمیلی، تدریس مكاسب، كفایة، تجرید العقاید و نهایة الحكمة را در مدرسه علمیه فیضیه قم آغاز كرد اما به سبب آسیب‌های ناشی از مواد شیمیایی و دستور پزشكان، از سال 1374 از شهر مقدس قم به سوی تهران هجرت كرد.

قرهی پس از دریافت مدرك دكترای فلسفه غرب از دانشگاه هامبورگ، در تهران به تدریس فلسفه، حقوق و معارف در دانشگاه‌های نیروی انتظامی، علامه طباطبایی (ره)، امام صادق (ع) و تهران مشغول شد.

وی از سال 1381 با تأسیس حوزه علمیه امام مهدی (عج) در شهرك حكیمیه تهران فعالیت‌های دانشگاهی خود را متوقف كرده و به تربیت طلاب پرداخت و افزون بر تدریس اخلاق،‌ تفسیر قرآن، ادبیات، منطق و كلام ،دوره روش تحقیق را نیز ویژه طلاب برگزار كرد و از سال تحصیلی 1388 تدریس خارج اصول را نیز آغاز كرد.

مؤسس حوزه علمیه امام مهدی (عج) تهران تاكنون كتاب‌های «گوهرهای فوق عرشی جلد 1» (شرح دعای ابوحمزه ثمالی)، «اكسیر رمضان»، «تفسیر قرآن كریم سوره حمد در چند مجلد»، «حج عارفان»، «اخلاق الهی و سیر و سلوك انسانی » ، «الحصول فی علم الاصول»، «زندگانی امام حسین از منظرهای مختلف»، «اصول فقه»، «شرح آداب الصلاة امام خمینی(ره)» و «شرح رساله ذكر و ذاكر علامه حسن‌زاده آملی» را تألیف كرده است.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 23 شهريور 1393 ساعت 11:48 | بازدید : 541 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
شهیدی که پس از 16 سال جسدش سالم ماند!
               

 

 

تصویـــر شهیـــــــدی شانزه سال پـــس از شهــــادت
وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تف

حص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم ! 

شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد، ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند. بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.وقتی به مادرش گفت می خواهم به جبهه بروم؛ 

دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود،چند شب بعد از شب عملیات مادرش خوابی می بیند. مادر می گوید خواب دیدم که محمد رضا با لباس سبزی از در وارد شد. گفتم: مادر جان چرا به این زودی آمدی؟ 

گفت: آمدم شما را از چشم به راهی در بیاورم. باید زود برگردم.شب بعد نیز مادر دوباره خواب محمدرضا را دید. خواب دید محمد رضا با یک دسته گل بزرگ وارد خانه شد. اما همین که به جلوی مادر رسید و دسته گل را زمین گذاشت حالت بقچه مانند شد. 

محمد رضا به مادر گفت: مادر برایت هدیه آوردم بعد از این خواب ها بود که خانواده محمد رضا متوجه شدند در شب عملیات کربلای 4 تیر به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده. همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند، او را پیدا نکرده بودند.بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند. یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند، می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید: مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند. 

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم ! 

مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: « شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » 

ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »

در معبد عشق جان فدا باید کرد / یعنی به حسین اقتدا باید کرد
بی سر به لقاء یار باید رفتن / دینی است که اینگونه ادا باید کرد

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 23 شهريور 1393 ساعت 11:46 | بازدید : 489 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
امضای شهید پای کارنامه فرزندش

«یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید، گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم.

صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود.

در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد.

مادر،   شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود

 

امضای شهید پای کارنامه فرزندش

پیام امضا :

وقتی نظرش را درباره پیام این نامه می پرسم با کمی تأمل می گوید: «به قول امام(ره) جنگ برای ما نعمت های فراوانی داشت، در کنار همه عواقب آن. شهید چمران، مطهری، صالحی و... با خدا معامله کردند، وقتی دیدند کسی مثل امام(ره) در دنیای دین ستیز امروز برای احیای اسلام به پا می خیزد، با تمام شجاعت و با کمترین امکانات فریاد وا اسلام سر می دهد، عده ای پروانه وار گردش جمع می آیند تا یاری اش کنند و در راستای هدف والایشان از همه چیزشان می گذرند، خداوند به شهدا در آن دنیا وعده های بسیاری داده مثل همنشینی با اولیا، ارتزاق نزد خود و... اما در این دنیا هم یک چشمه از آن وعده ها را گشوده است آن هم به این شکل، خداوند مزد خلوص هر کسی را به شکلی می دهد، مزد خلوص شهید صالحی را هم اینگونه داده است، این یعنی حضور شهدا در بین ما، اما این شکل ارتباط جلوه جدیدی بود از ارتباط شهید با خانواده اش، جلوه جدید نه تکامل، چون شهدا به تکامل واقعی رسیده اند

.خانم صالحی حضور پدرش را در همه مراحل زندگی اش احساس کرده، از تولد و نامگذاری اولین فرزندش که پدر به خواب دیگران می آید و نام نوه کوچکش را مجتبی می گذارد و عصر همان روز وقتی همسرش به خانه بازمی گردد شناسنامه فرزندش را به اسم مجتبی گرفته چون نوزاد بیمار بوده و پدر نذر کرده بود . در این میان مادر نیز اسم دیگری انتخاب کرده بود. او می گوید: پدر هنوز هم به خواب بسیاری می آید، مثل مادری که می گفته وقتی شهید صالحی را به خواب می بیند، چشم پسرش شفا می یابد و پزشکان از تخلیه کردن چشم او منصرف می شوند و...

زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود.

شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه‌ی چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شهیدی که امضا کرد
یک شنبه 23 شهريور 1393 ساعت 11:45 | بازدید : 629 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
کرامات شهدا - بسم الله الرحمن الرحیم  -شهید بزرگوار مجتبی صالحی:

وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرشون امضا کنه اون رو. .زهرا صالحی غم دلشو گرفت!اخه اون باباش شهید شده بود و بابایی نداشت که برگه شو امضا کنه...وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره و پدررو توی خواب میبینه . .بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه و زهرا این کاررو میکنه. . .وقتی ازخواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه متوجه میشه که بابا واقعا نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء كرده بود.علمای اون زمان از جمله آیت الله خزعلی صحت این موضوع روتایید کردند..همچنین امضا توسط اداره آگاهی تهران بررسی شد و معلوم شد امضا خود شهید است..نکته دیگه این که برای امضا از رنگ قرمز استفاده !رنگی که جوهرش مربوط به هیچ خودکار و خودنویسی نبود

امضای شهید رو برای دوستان میذارم..

 
تعداد بازدید مطلب : 100

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 23 شهريور 1393 ساعت 11:43 | بازدید : 1054 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 جسد شهیدی که بعد از 13 سال سالم بود + تصاویر
جا مي خورم. خيلي جالب است پس از سيزده سال، بدن سالم باشد. مي روم سراغ شان. سراغ حاجي بيرقي مسئول معراج شهدا؛ قبول نمي کند...
شنبه 16 دی 1391    8:12 ق.ظ           تعداد نمایش: 10618
روزي است مثل روزهاي ديگر. هشتصد شهيد را مردم تشييع کرده و بردوش مي برند تا محل معراج شهداي تهران. سخنراني مي شود. سينه زني، مداحي و خداحافظ. من نمي روم. طبق روال هميشگي مي مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه اي ميان بچه هاي معراج است. مي گويند: سه تا از شهدا گوشتي هستند ... بدن شان سالم است ...

جا مي خورم. خيلي جالب است پس از سيزده سال، بدن سالم باشد. مي روم سراغ شان. سراغ حاجي بيرقي مسئول معراج شهدا؛ قبول نمي کند که عکس بگيرم. سراغ همه مي روم. سيد حسيني، رنگين و هر کس که مي شناسم. نمي شود. آخرش حاجي بيرقي مي گويد:
حالا برو تا بعدا ببينم چي مي شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردري زدم، نمي شد. عجيب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسي مي گفتم، سريع بهانه مي تراشيد. نه سابقه جبهه براي شان اهميت داشت و نه خبرنگاري. دست آخر دوستي و رفاقت و در يک کلام پارتي بازي، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازي و سيد احمد ميرطاهري واسطه شدند تا بروم و چشمم بيفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از يک نيمه شب گذشته است. ساک دوربين را مي اندازم دوشم. پسرکوچکم سعيد که هنوز بيدار است، بهانه مي گيرد. مي گويم:
- مي رم معراج شهدا عکس بگيرم.
مي گويد: تو که صبح اون جا بودي، ديگه اين وقت شب از چي مي خواي عکس بگيري؟! 
ولي مي روم. خيابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را مي گيرم. ذکريات ومراثي اي را که درذهن دارم، با خود زمزمه مي کنم. همه اش فکر اين هستم که با چه صحنه اي روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّي در ميان است؟ در همين افکار غوطه ورم که يکي دوبار نزديک است تصادف کنم.
مي رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازي در را باز مي کند و داخل مي شوم. کاميون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به يک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجي بيرقي را که مي گيرم پيدايش مي کنم. در حياط پشت دارد ترتيب قرارگرفتن شهدا را درکاميون وارسي مي کند. خيلي دقت دارد تا اشتباهي صورت نگيرد. جلو مي روم و خسته نباشيد و سلام و عليک. تعجب مي کند. چشمش که به ساک دوربين عکاسي روي دوشم مي افتد، با خنده اي که انبوه خستگي کار چندروزه اخير از آن سرازير است، مي گويد:
- اين وقت شبم ول نمي کني خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگي نداري؟
- خودتون گفتين که بعدا بيام. حالا هم اومدم ...
با تعجب مي گويد:
- براي چي؟ 
تا مي گويم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگيرم، خنده اي مي کند و مي گويد: 
- وقت گير آوردي ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ 
و نمي شود.
سرشان بدجوري شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهايم ثمري نمي بخشد، ناکام و شکست خورده برمي گردم خانه. خيلي حالم گرفته مي شود. بغض گلويم را مي خراشد که نکند نتوانم آنها را ببينم. مي گويند دوتاي آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس مي تواند باشد. هاتفف بوجاريان، طوقاني، دائم الحضور يا ...
*
چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلي که پاکت بيل مکانيکي فرود مي آمد. همه را هيجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس مي خواست اولين نفري باشد که بدن شهيد را مي بيند. لب ها مي جنبيدند. همه ذکر مي گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي، بر سنگر ديده باني پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشيد ديگر داشت درپشت تپه ها فرومي رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بيل مکانيکي زمين را مي کند، با خود مي گفتم:
حالا کدام شهيد را با چه چهره و مشخصاتي پيدا خواهيم کرد؟
ولي نشد. وقتي سوار ماشين شديم که برگرديم، ديگر هوا تاريک بود. کسي جز ما، در راه نبود. جاده شني را زيرپا گذاشتيم تا دوباره فردا صبح به اميد خدا، همين راه را باز گرديم.
*
دو روزي از وعده اي که حاجي بيرقي داده، مي گذرد. هرچه اصرار مي کنم، ثمري نمي بخشد. هزار صلوت نذر مي کنم. و اين آخرين سلاح درماندگي ام است. 
صبح است و يک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سيداحمد حسيني را مي کشم يک گوشه و مي گويم:
- پدرآمرزيده بگم جدّت چي کارت کنه؟ مگه خودت نگفتي بعدا؟
مي خندد و مي گويد: 
- من که به کسي قول ندادم! 
رنگين هم مي اندازد گردن حاج بيرقي و مي گويد: 
- هر چي که حاجي بگه. 
آقاي آشنا هم که ديگر هيچ؛ تا حاجي بيرقي نگويد اصلا نمي خندد! بدجوري حالم گرفته مي شود. دست از پا درازتر مي خواهم برگردم. دو سه روز ديگر تاسوعا و عاشوراست.
مي گويند يکي از آنها را مي خواهند روز عاشورا تشييع و دفن کنند. اگر او را نبينم، خيلي بد مي شود. حتما بايد او را ببينم.
*
آفتاب بهاري در فکه با گرماي تابستاني مي تابيد. عرقِ صورت ها با چفيه پاک مي شد. کنار سيداحمد ميرطاهري ايستاده بودم. علي آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدايش مي زنند - پشت بيل مکانيکي نشسته بود و کار مي کرد. بر روي بازوي بيل، اين شعر با خطي زيبا نوشته شده بود:
گُلي گم کرده ام مي جويم او را به هر گُل مي رسم مي بويم او را
اگر جويم گلم را در بيابان به آب ديدگان مي شويم او را
هربار پاکت بيل ميان گُل هاي کوچک سفيد و زرد در سينه سخت زمين فرومي رفت، اين شعر را با خود زمزمه مي کردم.
چشم هايم گرد شده بود به زير پاکت بيل. در همان حال با آقاسيد حرف مي زدم. از خاطراتش مي گفت ... ناگهان سياهي پوتيني مرا واداشت تا فرياد بزنم:
- علي آقا نگه دار ... علي آقا نگه دار ...
به محض اين که بيل از حرکت بازايستاد، پريدم وسط چاله. خودش بود، شهيد. ذکر صلوات فراگير شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهباني، سرک کشيد تا ببيند چه پيدا کرده ايم.
آرام و با احتياط فراوان، پنداري ارزش مندترين چيز را يافته اند، خاک ها را با ملايمت تمام کنار زدند. آرام و بدون اين که ضربه اي به استخوان ها و اسکلت بدن شهيد وارد شود. چه قدر احساس دل سوزي! انگار بدن انسان زنده اي را از زيرخاک بيرون مي آورند. به شايعات و چرت و پرت هايي که در شهر و حتي بين بچه هاي خودي رواج داشت، نمي آمد. بايد ديد تا فهميد.
جمجمه شهيد که پيدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهيدي که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
*
گلعلي بابايي هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمي کنم تا به حاجي بيرقي بند کند. حاجي مي گويد:
- روز تاسوعا بياييد براي ديدن و عکس گرفتن.
ساعت شش يا هفت است ديگر آفتاب مي خواهد وداع کند. خيلي حالم گرفته مي شود. سه چهار روز است مي آيم و مي روم، ولي سعي مي کنم از پا نيفتم. اگر قرار باشد در تهران اين گونه زود ناکام و نااميد شوم، پس بچه هايي که يک هفته يا ده روز تمام زمين و زمان فکه را مي کاوند بلکه يک شهيد پيدا کنند، بايد چه کنند؟

ديگر واقعا نااميد شده ام. آخرش حاج بيرقي راضي مي شود و به آشنا مي گويد:
اينارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهيد رو نشون شون بده. بذار اينم عکس بگيره.
کلي خوشحال مي شوم. باورش برايم مشکل است. داخل سالن مي شويم. سر از پا نمي شناسم. آشنا جلوتر مي رود و درِ سردخانه را باز مي کند. وقتي علت در سردخانه گذاشتن آنها را مي پرسم، جواب مي گيرم:
- از بس بچه ها مي آيند اينها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ايم.
دوتابوت کوچک شايد هرکدام به طول يک متر، از سردخانه خارج مي شوند. در ندارند، فقط روي شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو مي روم. گلعلي بابايي هم فقط ذکر مي گويد. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار مي زنم. الله اکبر!

چهره اي به روشني خورشيد مقابل ديدگانم ظاهر مي شود. چه قدر زيباست. هرچه بخواهم بگويم، خود تصوير مي گويد. يک لحظه احساس مي کنم تابلوي نقاشي اي جلويم پرده برداري مي شود! گيج و مبهوت مي شوم. مقابلش زانو مي زنم. جلوتر مي روم. گلعلي بابايي مي گويد: 
- مگه نمي خواي عکس بگيري؟ 
يادم مي اندازد! سريع دوربين را آماده مي کنم. از پشت ويزور دوربين هم مي شود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربين قرار مي دهم، راضي نمي شوم و شايد او هم راضي نيست. هر دفعه دکمه شاتر را مي زنم، قدمي جلوتر مي روم. و بازعکس ديگر.
*
محل کشف بدن را کاملا وارسي نموديم. خاک هاي منطقه را با سَرَند جست وجو کرديم؛ ولي از پلاک شهيد هيچ خبري نشد. سرانجام وقتي نااميد از يافتن پلاک خواستيم به مقر برگرديم، سيد ميرطاهري درحالي که شهيد را داخل کيسه اي پارچه اي سفيد بردوش مي کشيد، رو به محل کشف، اداي برنامه هاي روايت فتح را درآورد و آويني وار گفت:
- اي شهيد، تو خود نخواستي پلاکت را به ما نشان دهي و خودت را به ما بشناساني، اما چه باک. هر چه خودت مي خواهي ..!
*
حاجي بيرقي مي گويد:
- اين دو شهيد پلاک ندارند و فعلا مجهول الهويه هستند؛ مگر اين که خانواده هاي شان از روي چهره آنان را بشناسند. ولي آن يکي "عبدالله علايي کاشاني"، پلاک دارد. آن هم پلاکي که پوسيده و نصفه نيمه است و خيلي سخت توانستيم او را شناسايي کنيم.

گلعلي پرچم روي آن يکي را نيز کنار مي زند. اين چهره اش کامل تر است. نيمه بالايي بدن و يک دستش هم وجود دارد. حال اينها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم. 
ولي آن چهره چيز ديگري است. آرام صورت را برمي دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بين رفته است. فقط جلوي صورت مانده است با چشمان، لبان و سيماي زيبا.
عکس پشت عکس. سير نمي شوم. رويش را مي بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجاي خود قراردارند. دستي برپيشاني و ابروهايش مي کشم. سرگرم او هستم. سربازها مي روند .فقط من مي مانم و گلعلي بابايي. کلي صفا مي کنيم. سعي مي کنم از هر زاويه اي عکس بگيريم.
نيم ساعتي که مي گذرد، آشنا مي آيد و مي گويد:
- کارتون تموم نشد؟ بازم مي خواي عکس بگيري؟
و من که نگاهم پشت دوربين است، فقط تبسمي تحويلش مي دهم. بار ديگر پرچم را کنار مي زنم و نگاهي و بوسه اي ديگر. هردو را مي گذارند داخل سردخانه. مي خواهيم برويم که حاجي بيرقي وارد سالن مي شود. رو مي کند به آشنا و مي گويد:
- پيکر شهيد علايي رو هم بياريد باز کنيد.
جا مي خورم. تابوت را که روي سه تابوت ديگر است، مي آورند وسط سالن. پرچم را از روي آن مي کشند. همه مي نشينند. انگشت ها را مي گذارند روي تابوت و ... فاتحه.

درِ تابوت باز مي شود. بدني به درازاي کامل يک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بيرون مي آورند و روي زمين مي گذارند. باز که مي کنند، مات مي مانم. بدني کامل مقابلم دراز کشيده است. نيمه سالم. مي گويند هر سه تاي اينها را در منطقه طلائيه، همان جايي که زمستان سال 62 آتش و خون بود، يافته اند. حاجي مي گويد:
- هنگامي که بچه ها پيکر شهيد عبدالله علايي کاشاني رو پيدا مي کنند، هنگام درآوردن از خاک، بيل به گردن او اصابت مي کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بيرون مي زند. قبل از اين که درمورد چگونگي پيکر شهيد به خانواده اش چيزي بگيم، چندتايي از بچه هاي سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هواي معنوي عبدالله سوال کردند. او گفته بود هيچ وقت غسل جمعه اش ترک نمي شد، خيلي مقيّد بود به خواندن زيارت عاشورا و مدام به زيارت حضرت عبدالعظيم (ع) مي رفت.

نمي دانم چه بگويم. سريع زانو بر زمين مي گذارم و برگردنش که خاک روي آن را فراگرفته، بوسه مي زنم. چند عکس که مي اندازم، فيلم تمام مي شود. بدن را داخل پارچه اي سفيد مي گذارند و با يک صلوات به محل قبلي منتقل مي کنند. 


 خيلي عجولانه از حاجي بيرقيف آشنا، سيداحمد حسيني، رنگين و همه بچه هاي معراج شهدا تشکر مي کنم. با گلعلي خداحافظي مي کنم و سريع مي روم به عکاسي در ميدان فردوسي تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خيلي اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافي نبوده باشد، نکند ...
و چندتايي از آن عکس ها مي شوند اين که مي بينيد

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شهیدی که خندید
شنبه 22 شهريور 1393 ساعت 13:31 | بازدید : 468 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
گفتگو با مادر "شهيدي كه در قبر خنديد"

 

کیهان - فاطمه ظاهري بيرگاني: ما راه را گم مي كنيم و مادر شهيد براي اينكه بيش از اين سرگردان نباشيم، سر كوچه مي آيد و منتظر ما مي شود. بالاخره خانه را پيدا مي كنيم. نگاهم به مادر شهيد كه مي افتد ناخودآگاه احساس ها و رفتارها طوري مفهوم پيدا مي كند كه انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم. انگار ما از سفر آمده ايم و مادري منتظر و چشم به راه است. راست بود ما از سفر آمده بوديم، از سفر جهالت و غفلت برگشته بوديم تا به خانه اي ورود پيدا كنيم كه تاريخ سر درش نوشته بود«معرفت از آن شهداست».

راستش را بخواهيد حقيقت اين سفر اين بود كه كوله بار خاليمان را جمع كرده و آورده بوديم تا با پهن كردن آن پاي صحبت مادر شهيدي كه در قبر خنديده بود، خلأ كوله بارمان را پر كنيم.

من اولين نفري هستم كه به اصرار مادر شهيد وارد خانه مي شوم و ناگهان صحنه اي را مي بينم كه باعث ناراحتي ام مي شود. پدر شهيد بدون حركت روي تخت افتاده است. آنجا ناگاه از ذهنم مي گذرد كه اگر محمدرضا زنده بود، مي توانست كمك حال پدرش باشد.

پاي گفتگوي مادر كه مي نشينيم يك هيجان ديگر خلق مي شود؛ آن هم اينكه محمدرضا حقيقي تنها شهيد اين خانواده نيست. برادر كوچكتر محمدرضا هم شهيد شده و پس از 13 سال مفقود بودن برگشته است اما اين خانه، جز پدري كه بدون حركت و بدون توان حرف زدن روي تخت افتاده است؛ مردي براي انجام امور خانه ندارد و مادر شهيد است و ...

بخوانيد روايت شهيد محمدرضا حقيقي، شهيدي كه در قبر خنديد.

¤ اگر بخواهيد دفتر زندگي دو فرزند شهيدتان را خلاصه كنيد چه مي گوييد؟

من داراي يك فرزند دختر و دو فرزند پسر به نام محمدرضا و محمودرضا هستم كه محمدرضا 14 آذر سال 1344 ساعت 10 صبح در اهواز متولد شد و در 21 بهمن 1364 در عمليات والفجر هشت در حالي كه جزو نيروهاي خط شكن بود در فاو و حاشيه اروند به شهادت رسيد و روز 24 بهمن در حالي كه لبخند بر لبهايش نمايان بود، در آغوش خاك قرار گرفت.

محمودرضا در اوايل اسفند 1346 متولد شد و در عمليات والفجر هشت به همراه محمدرضا شركت داشت كه از سه ناحيه مجروح شد و 11 ماه بعد در چهار دي 1365 در عمليات كربلاي چهار در جزيره سهيل به مدت 13 سال مفقود شد.

¤ ما اعتقادمان بر اين است كه شهدا جزء آن دسته آدم هايي هستند كه خداوند آنها را از ابتدا براي خودش انتخاب مي كند؛ ويژگي از محمدرضا كه نشان از اين برگزيدگي داشته باشد؟

شهدا از زماني كه به دنيا آمدند، خريدار آنها خداوند باري تعالي بود اما اين، به اين مفهوم نيست كه خداوند به سادگي، بهاي بهشت را به آنها بدهد. از ميان اينها، بالاخره گزينه هايي بود و امتحان هايي شدند و در نهايت از اين امتحان ها پيروز و سربلند خارج شدند.

روضه علي اصغر(ع)

پدر محمدرضا كارمند اداره آموزش و پرورش خوزستان بود، زماني كه محمدرضا هنوز به سن دو سالگي نرسيده بود، مي آمد در بغل پدرش مي نشست و مي گفت: «برايم روضه بخوان.» وقتي پدرش مي گفت من روضه بلد نيستم. مي گفت: «نه روضه بخوان.» و هيچ روضه اي جز روضه علي اصغر(ع) را قبول نداشت. وقتي پدرش از امام حسين(ع) و علي اصغر(ع) برايش مي گفت، گريه مي كرد.

غيبت

يادم هست يك روز دوستان مادربزرگش به خانه ما آمده بودند، آن زمان محمدرضا حدودا چهار سال داشت كه آن روز دوستان مادربزرگش در حال صحبت از اين ور و آن ور بودند كه به محض اينكه آنها از ديگران حرف مي زدند، محمدرضا از شانه مادربزرگش بالا مي رفت و داد و فرياد مي كرد. حتي يكي از آنها به او نخود و كشمش داد كه او شروع كردن به خوردن اما باز به محض اينكه آنها دوباره شروع به صحبت كردند، او دوباره شروع به داد و فرياد كرد.

تلويزيون رنگي

حدودا پنج سالش بود كه يك روز عمويش، تلويزيون رنگي خريد و براي ما آورد. من، پدرش، مادربزرگ و پدربزرگش در حال تماشاي تلويزيون بوديم، محمدرضا نيز در بغل پدرش نشسته بود؛ همين طور كه در حال تماشاي تلويزيون بوديم، گروه اركستر وارد صحنه شد، به محض ورود گروه اركستر، محمدرضا دويد و تلويزيون را خاموش كرد.

پدربزرگش كه نزديك تلويزيون نشسته بود، خم شد و تلويزيون را روشن كرد. محمدرضا دوباره بلند شد و تلويزيون را محكم تر خاموش كرد. صداي اعتراض پدربزرگ و مادربزرگ و بقيه بلند شد. براي بار دوم كه تلويزيون را روشن كردند، يك خانم خواننده روي صفحه تلويزيون بود، محمدرضا براي بار سوم بلند شد و همان كار را تكرار كرد كه اين بار پدرش از او پرسيد: چرا اين كار را مي كني؟ كه محمدرضا به مادربزرگش كه زياد اعتراض مي كرد رو كرد و گفت: »ماماجي، اين موسيقيه، خدا توي آتيش جهنم مي سوزوندت.»

آقاي آهنگ زني

محمدرضا چند هفته اي بود كه كودكستان مي رفت. بعد از مدتي هر چه تلاش مي كرديم محمدرضا به كودكستان نمي رفت. هيچ چيزي هم نمي گفت. تا اينكه با زور و تهديد گفت: «آنجا آقاي آهنگ زني هست.» و بعد از آن ديگر هيچ وقت به كودكستان نرفت.

خودكار سه رنگ

يكي ديگر از خاطراتي كه من از محمدرضا دارم و نشان از گلچين بودن او دارد، اين است كه به خاطر دارم زماني كه اول دبستان بود، يك روز به خانه آمد و گفت: «مادر، من خودكار سه رنگ مي خواهم.» آن زمان مثل الان نبود و از اين مدل خودكار كم پيدا مي شد. به چند كتابفروشي مراجعه كردم، خودكار سه رنگ نداشتند. يك روز كه محمدرضا را از مدرسه مي آوردم، ديدم خودكار سه رنگي روي زمين افتاده، به محض اينكه خودكار را ديدم خيلي خوشحال شدم، گفتم: محمدرضا، خودكار سه رنگ. خم شدم تا خودكار را بردارم، در همان لحظه، محمدرضا دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار» گفتم: چرا؟ گفت: «اين مال ما نيست.» گفتم: محمدرضا، مادر، اين روي زمين افتاده. او در پاسخ گفت: «باشه، الان صاحبش به خانه مي رود و مي بيند خودكارش نيست، برمي گردد تا آن را پيدا كند.» همين طور كه ما مي آمديم، ديدم كسي از پشت سر صدا مي كند: حقيقي، حقيقي، خودكار سه رنگ پيدا كردم.

محمدرضا ايستاد و رو به دوستش گفت: «علي، اين مال ما نيست، ما هم آن را ديديم ولي برنداشتيم. اين مال صاحبش است، برو و آن را سر جايش بگذار.»

اين بچه ي اول دبستاني به قدري قشنگ با دوستش بحث كرد تا اينكه او را متقاعد كرد خودكار را ببرد و همان جايي كه پيدا كرده بگذارد.

¤ وارد دوران نوجواني محمدرضا شويم و اينكه آيا عليه رژيم پهلوي فعاليتي داشتند؟

تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هيچ گونه اطلاعي از فعاليت هاي ضد رژيمي او نداشتيم. بعد از اينكه به شهادت رسيد، دوستانش براي ما تعريف كردند كه محمدرضا اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را در مدارس پخش مي كرد ولي ما به هيچ وجه اطلاعي از اين فعاليت ها نداشتيم.

¤ طريقه ورود به جبهه؟

محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت كه حضرت امام(ره) به ايران آمد. يك روز محمدرضا به من گفت: «مي خواهم براي تعليم اسلحه بروم.» آن زمان من فكر مي كردم چون نوجوان است علاقه دارد كه اسلحه به دست بگيرد كه من به او گفتم: اين جنگ را آمريكا به ما تحميل خواهد كرد، مي داني اگر آمريكا حمله كرد چه كار كني؟ او در پاسخ به من چيزي گفت كه من ديگر چيزي براي گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم يك بار مي ميرد چه بهتر كه اين مرگ در راه اسلام باشد.»

مدتي گذشت و جنگ شروع شد. يك روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضايت بدهد كه من به خط مقدم بروم.» پدرش رضايت نداد. محمدرضا در حياط نشست و گريه كرد تا پدرش مجبور شد، رضايت بدهد.

¤ از عبادت هاي محمدرضا بگوييد.

عبادت هاي محمدرضا وصفشان ناگفتني است. محمدرضا هفت ساله بود كه نماز مي خواند. تقريبا 10 ساله بود كه روزه هايش را كامل مي گرفت. يادم هست 11 سالش بود كه روزه مي گرفت و در كنار آن، در يك تعميرگاه شاگردي مي كرد. 13- 14 سالش كه بود وقتي به نماز مي ايستاد به محض اينكه تكبيره الاحرام را مي گفت، گردنش كج بود و بلند بلند گريه مي كرد.

¤ عبادت هاي شبانه ي محمدرضا را مي ديديد؟

اصلا؛ هميشه مي شد در مواقعي به من مي گفت: «مادر اگر ساعت سه بيدار شدي، من را هم بيدار كن.» اگر هم صدايش مي كردم جلوي من بلند نمي شد. فقط اينكه هميشه وقتي برايش رختخواب پهن مي كردم صبح زود بيدار مي شدم، مي ديدم كه رختخوابش جمع شده كه بعدها دليل اين كار را از روي گفته هاي دوستانش فهميدم كه مي گفتند در مسجد هم مي آمد سعي مي كرد به گوشه و كناري برود كه كسي او را نبيند و روي او پتو نيندازد. يكي از دوستانش بعد از شهادتش تعريف مي كرد كه يك روز در مسجد بوديم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پيدا نكردم بعد از چند دقيقه جست وجو، ديدم كه محمدرضا، پشت ستوني بدون پتو و زيرانداز خوابيده است. پتويي آوردم و روي محمدرضا انداختم، صبح كه محمدرضا بيدار شد با حال ناراحتي شديد با ما دعوا كرد و گفت: چه كسي ديشب روي من پتو انداخت.

¤ نمونه اي از رفتار نيك محمدرضا با پدر و مادرش؟

محمدرضا هميشه عادت داشت موقع مطالعه كردن دراز مي كشيد. رفتارش به گونه اي بود كه اگر من كه مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق مي شدم به احترام بلند مي شد و مي نشست حتي به خاطر دارم كه در حال مطالعه ي كتابي به نام «راش سوم» بود كه من از او پرسيدم: محمدرضا، مادر، چرا اين كتاب را مطالعه مي كني؟ اين كتاب به چه درد مي خورد؟ او گفت: «مادر، بسيجي بايد باسواد باشد. بالاخره بايد انواع كتابها را مطالعه كرد كه اگر يك وقت با ما بحث كردند ما بتوانيم جوابشان را بدهيم.»

¤ در مورد فعاليت هايش چيزي به شما مي گفت؟

تنها چيزي كه من فهميدم اين بود كه يك روز كه مي خواستم لباسش را بشويم، در جيب لباسش برگه اي ديدم كه رويش نقاشي هايي كشيده بود كه ابروي ماه باريك است و سلسله مورچه هاي سواري و يك سري چيزهاي اين جوري كه خنده ام گرفت و كنجكاوي نكردم و آنها را گوشه اي گذاشتم. بعد از چند دقيقه محمدرضا سراسيمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها مي گشت و آنها را از من گرفت و رفت كه بعد فهميدم اينها اطلاعاتي است كه از شناسايي به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.

يك روز ديگر بود كه من وارد خانه شدم، محمدرضا را ديدم كه روي زمين دراز كشيده است و برگه هايي را پهن كرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اينكه من وارد شدم برگه ها را جمع كرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم كه به دنبالم آمد و عذرخواهي كرد و گفت: «مادر ببخشيد، اما مي ترسم يك وقت كساني ديگر از كار ما با خبر شوند. اين هايي كه مي بيني كروكي خانه هاي تيمي است كه ما مي رويم و موقعيت آنها را مشخص مي كنيم و بعد براي پاكسازي به بچه هاي سپاه مي دهيم.»

اين اولين و آخرين چيزي بود كه محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا كار مي كرد كه پدرش مي گفت اينها جبهه نمي روند، همين پشت مشت ها قايم مي شوند. از تمام سمت هايش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شديم. محمدرضا اهل ريا نبود طوري كه ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمي دانستيم كه او خطاط است.

¤ وارد آخرين لحظات قبل از شهادت بشويم و رفتار محمدرضا در آخرين روزهاي قبل از شهادت ...

شش، هفت ماهي مي شد كه در اين خانه زندگي مي كرديم. محمدرضا در حال مطالعه بود كه من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقيقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را براي من مشخص كن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست كه اينجا نماز مي خواني، جهت قبله را نمي داني؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برايم مشخص كن.»

جهت قبله را برايش مشخص كردم و با همان حال هميشگي شروع كرد به نماز خواندن. محمدرضا هيچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمي شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالاي سر من خم شد تا سيني غذا را ببرد، به محض اينكه خم شد و من سرم را بلند كردم، نوري مثل صاعقه از صورتش رد شد طوري كه بدنم لرزيد. محمدرضا سيني غذا را برداشت و بيرون رفت ولي من ديگر نتوانستم بيرون بروم، همان جا به ديوار تكيه دادم و هر چه خواستم چيزي را كه ديدم به پدرش بگويم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم كه خدايا اين نور شهادت بود، خدايا به عزت و بزرگي خودت صبر بده.

آن روز براي اولين بار، موقع رفتن با صداي بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» كه پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چي گفت؟ هيچ وقت اين جوري خداحافظي نمي كرد. تا آمديم كه به او برسيم ماشين را روشن كرده و رفته بود.

¤ حال و هواي مردم لحظه خنديدن محمدرضا؟

لحظه اي كه محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز كردند همه آمدند و از شهيد خداحافظي گرفتند، من يك مفاتيح گرفتم و خواستم تا قبل از اينكه پيكر شهيد را وارد خاك كنند يك زيارت عاشورا بخوانم. گوشه اي دورتر از قبر نشستم و مشغول زيارت عاشورا بودم كه شهيد را بلند كردند و در قبر گذاشتند همين كه من رسيدم به «السلام عليك يا اباعبدا...» يك دفعه شنيدم كه پدرش با صداي بلند مي گفت: مادرش را بگوييد بيايد. ابتدا تصور كردم بخاطر آخرين لحظه ي ديدار و وداع با فرزندم مرا صدا مي زنند، كه من گفتم رويش را بپوشانيد كه يك دفعه پدر شهيد و تمام جمعيت يك صدا فرياد زدند: »شهيد دارد مي خندد« ولي آن لحظه بنده باور نكردم، گفتم شايد احساساتي شده اند. آخر مگر مي شود جسدي كه پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدي خشك بود كه ما مجبور شديم براي در آوردن پلاك، زنجير را پاره كنيم چطور ممكن است بخندد. در آنجا ياد اين شعر شاعر افتادم كه مي گفت: «روزي كه تو آمدي ز مادر عريان/ مردم همه خندان و تو بودي گريان/ كاري بكن اي بشر كه روز رفتن/ مردم همه گريان و تو باشي خندان».

¤ پس چطور به اين خنده يقين پيدا كرديد؟

همه مي پرسيدند چرا شهيد خنديد؟ چند روز بعد از مراسم، عكس هاي قبل از خاكسپاري و لحظه خاكسپاري به دست ما رسيد. آنها را كه كنار هم مي گذاشتيم، همه نشان از واقعيت اين قضيه مي داد.

اما آنچه باعث يقين بيشتر شد اين بود كه سه روز پس از خاكسپاري محمدرضا را در خواب ديدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهيد نشدي؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خنديدي؟ گفت: «من هر چيزي را كه در آن دنيا و اين دنيا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نيست، ديدم به همين دليل خنديدم.» اين جمله را كه گفت از خواب بيدار شدم.

يك سند ديگر كه نشان از خنده محمدرضا بود، چيزي بود كه در وصيت نامه نوشته بود. حافظ شعري دارد با اين مضمون كه:

«روي بنما و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»

كه محمدرضا در نسخه اصلي مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همين بيت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسي وعده ديدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»

¤ چه طور بر اين مصائب صبر كرديد؟

من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مريض بودم؛ به گونه اي كه وقتي محمدرضا براي آخرين بار جبهه مي رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرين لحظات كه از نورانيت و حال و هواي محمدرضا حس كرده بودند كه او شهيد خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تكليف مادرت چه مي شود؟ كه محمدرضا به آنها گفته بود: «خيالتان راحت باشد، مادرم خيلي محكم است هيچ اتفاقي نمي افتد.»

من يقين دارم كه اين گفته يك درخواست از خداوند بود كه اي كاش هيچ وقت چنين درخواستي نمي كرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد كه موقعي كه محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بيرون از مسجد بدون اينكه ذره اي گريه كنم، گوشه اي نشستم و با محمدرضا درد دل مي كردم. همه به دنبال مادرش مي گشتند و با گوش خودم شنيدم كه گفتند اين شهيد مادر ندارد. حتي بعضي ها گفتند اين بچه مال خودش نيست. خداوند به گونه اي به من صبر داد كه تا مدتها دخترم باورش نمي شد كه من مادرش هستم و به دنبال مادرش مي گشت. ما حتي رفتيم و قابله من را پيدا كرديم تا به او ثابت كنيم كه من مادرش هستم.

در ادامه از مادر شهيد خواستيم تا تعدادي از دوستان شهيد محمدرضا را براي مصاحبه به ما معرفي كند و اين شد كه پاي صحبت سرهنگ حسين كياني، همرزم شهيد محمدرضا و محمودرضا حقيقي و آقاي تقي زاده، همسنگر شهيد محمدرضا حقيقي نشستيم.

مادرش مستقيم رفت به سمت تابوت محمودرضا

¤ آقاي كياني توصيف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟

محمودرضا در همان عملياتي كه محمدرضا شهيد شد حاضر بود و از ناحيه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبري نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر مي كرديم و دوست داشتيم با محمودرضا ارتباط بيشتري داشته باشيم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبيرستان و از نظر درسي زرنگ بود، بسيار بچه ي با استعدادي بود. در سومين سال مفقودي اش بود كه از دانشگاه امام صادق(ع) نامه اي دريافت شد كه از خانواده ي شهيد خواسته بودند تا مدارك محمودرضا را كه در اين دانشگاه قبول شده بود، برايشان ارسال كنند.

محمودرضا بسيار با ادب و محجوب بود، با اينكه ما سعي مي كرديم با او صميمي باشيم ولي به دليل آنكه سن ما بيشتر بود خيلي سعي مي كرد حرمت ما را حفظ كند.

¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودي با چه اتفاقاتي همراه بود؟

محمود سال 65 شهيد شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرماي تير ماه بود كه مادر شهيد محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند مي خواهيم جنازه را ببينيم شما هم بياييد. ما يك جمع چند نفره بوديم وقتي وارد شديم ديديم كه در دو قسمت نزديك بيست و چند شهيد را گذاشته اند، به شكل هرمي آنها را روي هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما بايد مي رفتيم و بين شهدا، محمود را پيدا مي كرديم. ما به طرف شهدايي كه سمت ديگر بودند رفتيم ولي خدا گواه است كه مادرش مستقيم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پيدا كردي؟ مادرش جواب داد كه تو چطور پيدايش نكردي؟

وقتي تابوت را باز كرديم هيچ چيزي نبود جز يك جمجمه و تعدادي استخوان دست و پا و يك بادگير آبي رنگ كه تن محمود بود و يك پلاك كه با همان پلاك شناسايي شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگير سبز يا آبي داشتند. ما گفتيم از كجا معلوم كه محمودرضا باشد، مادرش اين جمجمه را دستش گرفت و شروع كرد به نوازش كردن و مي گفت قطعا اين بچه من است.

¤ آقاي تقي زاده شما كه همسنگر شهيد محمدرضا بوديد؛ يكي از بارزترين ويژگي شهيد در موقع نبرد را بيان كنيد.

يكي از بارزترين ويژگي هاي محمدرضا شجاعت بود. يك نمونه كه به خاطر دارم اين است كه سال 61 در عمليات بيت المقدس، من با شهيد محمدرضا حقيقي دو نفري در يك سنگر بوديم، در طول آن عمليات بچه ها نه شهيد دادند و نه زخمي، ما از خط شكن هاي عمليات در غرب شلمچه بوديم، من و محمدرضا آرپي جي زن بوديم، كمك آرپي جي زنها هم در سنگر بودند هر جا كه عمليات مي شد و مي خواستيم پاتك بزنيم با هم مي رفتيم. هنگام نبرد خيلي شجاع و جسور بود به دليل آنكه گلوله هاي آرپي جي براي كشور گران تمام شده بود، با وجود آنكه در تيررس دشمن بوديم و دائم بر سرمان تير مي باريد بلند مي شد و نقطه هايي كه از آنجا تيربار يا آتشبار مي زدند را مورد هدف قرار مي داد. در شب تانك ها مشخص نيستند ايشان بلند مي شد و نگاه مي كرد كه گلوله ها از كجا مي آيد و همان جا را مورد اصابت قرار مي داد.

محمدرضا حدودا يك دقيقه، سرش را تا سينه از سنگر بيرون مي آورد. كساني كه جبهه رفته اند مي دانند اين كار خيلي سخت است و شجاعت زيادي مي خواهد.

مصاحبه تمام مي شود و آماده ي رفتن مي شويم. با ايما و اشاره از پدر شهيد كه توانايي حركت و صحبت ندارد خداحافظي مي كنيم و با دعاي آرامش بخش مادر شهيد راهي مي شويم: انشاءا... فرداي قيامت شهدا به پيشواز شما خواهند آمد كه براي زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاريخ تلاش مي كنيد.

مناجات نامه شهيد

خدايا! شهدا رفتند و در ميدان عشق گوي سبقت ربودند؛ خدايا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدايا! مي دانم جسارت كردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدايا! تو را در بسياري از موارد فراموش كردم و دنيا مغرورم نمود؛ خدايا! اگر گناهانم را نبخشي و مرا عفو ننمايي متحيرم كه كجا روم و در كدام خانه را بزنم كه خود از وجودت بي نياز باشد؟ خدايا! بنده ي فراري از درگه مولايش، راهي جز بازگشت به نزد او ندارد. خدايا! بنده اي فراري و عاصيم؛ چيزي جز عفوت مرا از خشم و غضب ايمن نمي گذارد.

بارالها! چه بسيار مواقعي كه با بي شرمي معصيت نمودم ولي تو بجاي آنكه رسوا و معذبم نمايي، پرده بر گناهانم كشيدي و آن را برملا ننمودي. الهي! اگر ذره اي از گناهانم را مردم بدانند، از من گريزان خواهند شد. خدايا! به عزتت قسم در قيامت هم رسوايم ننمايي.

خدايا! ديگر از فراق شهدا دلتنگ گرديده ام. تا كي بجاي عزيزانم عكسشان را ببينم و تا كي در فراقشان بسوزم؟ خدايا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!

معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنيا و آخرت را بر خود خريدم؛ خدايا با آب بخشش و كرمت آن را خاموش گردان!

رحيما! رهي جز راه ائمه (ع) گزيدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به كرمت آنان را از من راضي ساز!

خدايا! نامه ي اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولي عصر روحي لتراب مقدمه الفدا مي رسد؛ اي رحمن! مي دانم با نافرماني هاي خود مولايم را دل آزرده ام؛ خدايا جوابي ندارم؛ در پيشگاه ولي امر مرا ببخش و دل آن عزيز را از من بدبخت خوشنود نما!

خدايا! در زندگي سختي را به من بچشان! شايد پاك گرديده، لايق ديدارت گردم. معبودا! آتشي از عشقت در درونم بيفروز تا شعله كشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاكستر كند.

رحيما! تو از درونم آگاه تري، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 22 شهريور 1393 ساعت 13:25 | بازدید : 538 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

هل حدیث در مورد شهیــد و شهـــادت 

 

* مـقـام شـهــیـد و فـضـیـلـت شـهـادت *

درباره مقام شهید و فضیلت شهادت روایات متعددی وجود دارد که در این وبلاگ به چهل حدیث ارزشمند اشاره می‏کنیم :

1. بالاترین نیکیها

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر.

رسول خدا(ص) می فرماید :

بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست.

وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21

 

شهادت
1. بالاترین نیکیها

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر.

رسول خدا(ص) می فرماید :

بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست.

وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21

2. برترین مرگها

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

اشرف الموت قتل الشهاده

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

شهادت برترین مرگهاست.

بحارالانوار، ج67، ص8، حدیث4

3. مرگ برتر

قال امیر المومنین علیه السلام :

ان الموت طالب حثیت لایفوته المقیم و لا یعجزه الهارب ان اکرم الموت القتل.

حضرت علی علیه السلام فرمود :

مرگ، با شتاب و تعقیب کننده است((همه را دریابد)) نه ماندگان از دست برهند و نه فراریان او را بازدارند، گرامی ترین مرگ، کشته شدن است.

نهج البلاغه، خطبه123 

4. برترین قتل شهادت است

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

اشرف القتل قتل الشهدآء.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

والاترین قتل، کشته شدن شهیدان است.

نهج الفصاحه، ص668

5. هزار ضربه شمشیر به از مرگ در بستر

قال امیر المومنین علیه السلام :

و الذی نفس ابن ابی ابیطالب بیده لالف ضربه بالسیف اهون علی من میته علی الفراش.

حضرت علی علیه السلام فرمود :

قسم به کسیکه جان فرزند ابیطالب در دست اوست، هزار ضربه شمشیر بر من آسانتر از مرگ در بستر است.

بحار الانوار، ج97، ص40، حدیث44

6.شهادت، نه مرگ در بستر

قال امیر المومنین علیه السلام :

ایها الناس ان الموت لا یفوته المقیم و لایعجزه الهارب لیس عن الموت محیص و من لم یمت یقتل و ان افضل الموت القتل، والذی نفسی بیده لالف ضربه بالسیف اهون علی من میته علی فراش.

حضرت علی علیه السلام فرمود :

ای مردم همانا ایستادگان و فراریان را از مرگ گریزی نیست و هر کس به مرگ طبیعی نمیرد کشته می شود و شهادت بهترین مرگ است و سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، هزار ضربه شمشیر آسانتر است بر من از مرگ در بستر.

وسائل الشیعه، ج11، ص8، حدیث12

شهادت

7. شهادت کرامت است

قال السجاد علیه السلام :

القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده.

حضرت امام سجاد علیه السلام فرمود :

کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست.

بحار الانوار، ج45، حدیث118

8. شهادت آرزوی اولیاء

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

والذی نفسی بیده ((لولا ان رجالا من المومنین لاتطیب انفسهم)) لوددت انی اقتل فی سبیل الله، ثم احیا ثم اقتل ثم احیا ثم اقتل، ثم احیا ثم اقتل.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

قسم به آنکه جانم به دست اوست((اگر نبود اینکه جمعی از مومنین خوش ندارند)) دوست داشتم که در راه خدا نه یکبار و دوبار، که چندین بار زنده گشته و بار دیگر کشته گردم.

صحیح بخاری، ج4، ص21، باب تمنی الشهاده

9. روزی شهادت

قال امیر المومنین علیه السلام :

من دعائه علیه السلام لمّا عزم علی لقا القوم بصفّین :

اللّهم ربّ السّقف المرفوع … ان اظهرتنا علی عدونا فجنّبنا البغی و سدّدنا للحق و ان اظهرتهم علینا فارزقنا الشَّهاده و اعصمنا الفتنه.

حضرت علی علیه السلام فرمود :

خدایا، ای پروردگار آسمان برافراشته … اگر ما را بر دشمنان پیروز گرداندی، از ستم و تجاوز دورمان دار و بر حق استوارمان گردان و اگر دشمنان بر ما پیروز شدند، شهادت را روزیمان فرما و از فتنه بازمان دار.

نهج البلاغه، خطبه170

10. فرجام سعادت و شهادت

عن امیر المونین علیه السلام :

و انا اسال الله بسعه رحمته و عظیم قدرته علی اعطاء کل رغبه … ان یختم لی و لک بالّسعاده و الشّهاده.

 

حضرت علی علیه السلام در پایان عهدنامه خود به مالک اشتر نوشت :

من از خدا به گشایش رحمت و بزرگی قدرتش(بر آنکه هر چه بخواهد عطا می کند) می خواهم که پایان زندگی من و تو را به نیکبختی و شهادت قرار دهد.

نهج البلاغه نامه53

11.شهادت در راه خدا

دعا امیر المومنین علیه السلام لهاشم بن عتبه فقال :

اللّهم ارزقه الشّهاده فی سبیلک و المرافقه لنبیّک.

حضرت علی علیه السلام در دعای خود به هاشم بن عتبه فرمودند :

خداوندا، شهادت در راهت را و همراهی با پیامبرت را به او روزی کن.

نهج السّعاده، ج2، ص108

12.همسایگی با شهدا

قال امیر المومنین علیه السلام :

… نسال الله منازل الشهداء و معایشه السّعداء و مرافقه الانبیاء.

حضرت امام علی علیه السلام فرمود :

  از خداوند جایگاه شهیدان و زندگی با سعادتمندان و همراهی با پیامبران را طلب می کنم.

نهج البلاغه، خطبه23

13. عشق به شهادت

قال امیر المومنین علیه السلام :

فو الله انی لعلی الحق. و انی للشّهاده لمحبّ.

حضرت امیر المومنین علیه السلام فرمود :

 پس به خدا قسم من بر حقّم و دوستدار شهادت.

شرح نهج البلاغه، ج6، ص99 و 100

شهادت

14. امید شهادت در جبهه

قال امیر المومنین علیه السلام :

و الله لولا رجائی الشّهاده عند لقائی العدوّ لوقد حمّ لی لقاءه لقرّبت رکابی، ثمّ شخصت عنکم فلا اطلبکم ما اختلف جنوب و شمال.

حضرت امام علی علیه السلام فرمود :

به خدا قسم اگر آرزوی شهادت را در پیکار با دشمن نمی داشتم،(که ای کاش زودتر فراهم آید) بر مرکب خود سوار می شدم و از میان شما کوچ می کردم و تا باد شمال و جنوب بوزد (برای همیشه) در جستجوی شما نمی پرداختم.

شرح نهج البلاغه، ج7، ص285، خطبه118

15. در ردیف شهیدان

قال السّجاد علیه السلام :

 حمدا نسعدبه فی السّعداء من اولیائه و نصیر به فی نظم الشّهداء بسیوف اعدائه.

حضرت امام سجاد علیه السلام فرمود :

سپاس خدای را، سپاسی که بدان در زمره اولیاء نیکبختی قرار گیریم و بواسطه آن در ردیف شهیدان با شمشیر دشمنانش در آئیم.

صحیفه سجّادیه، ج41، دعاء1

16. شهادت طلبی

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

من طلب الشّهاده صادقا اعطیها و لولم تصبه.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

هر کس از روی صدق شهادت را طلب کند، خداوند به او ((ثواب)) آن را عطا خواهد کرد، هر چند به شهادت نرسد.

کنز المعال، ج4، ص421، حدیث11210

17. تبریک به شهیدان

قال امیر المومنین علیه السلام :

انّ الله کتب القتل علی قوم و الموت علی آخرین و کلّ آتیه منیّته کما کتب الله له فطوبی للمجاهدین فی سبیل الله و المقتولین فی طاعته.

حضرت امام علی علیه السلام فرمود :

خداوند برای گروهی کشته شدن و برای گروهی دیگر مرگ را مقرّر نموده و هر کدام به اجل معین خود آنسان که او مقدّر کرده است می رسند، پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و کشتگان راه اطاعت او.

نهج السعاده، ج2، ص107

شهادت

18. خون شهید

انّ علیّ ابن الحسین علیه السلام کان یقول : قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

ما من قطره احبّ الی الله عزّوجلّ من قطره دمٍ فی سبیل الله.

امام زین العابدین علیه السلام پیوسته از قول رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود:

هیچ قطره ای در نزد خداوند دوست داشتنی تر از قطره خونی که در راه خدا ریخته می شود نیست.

وسائل الشیعه، ج11، ص8، حدیث11

19. شهید درد جراحت را احساس نمی کند

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

الشّهید لایجد الم القتل الّا کما یجد احدکم مسّ القرصه.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد.

کنز المعال، ج4، ص398، حدیث11103

20. آمرزش گناهان شهید

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

للشّهید سبع خصال من الله اوّل قطره من دمه مغفور له کلّ ذنب.

حضرت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

به شهید هفت امتیاز از طرف خداوند عطا می شود، اولین آنها بخشیدن تمام گناهان اوست بواسطه اولین قطره خونش.

وسائل الشیعه، ج11، ص9، حدیث20

21. شهادت، کفّاره گناهان

قال الباقر علیه السلام :

اوّل قطره من دم الشّهید کفّاره لذنوبه الّا الدَّین فانّ کفّارته قضاءه.

امام باقر علیه السلام فرمود :

اولین قطره خون شهید کفاره گناهان اوست مگر بدهیها، که کفاره آن ادای آن است.

وسائل الشیعه، ج13، ص85، حدیث5

22. موجب آمرزش گناهان

قال الصادق علیه السلام :

من قتل فی سبیل الله، لم یعرّفه الله شیئاً من سیئاته.

امام صادق علیه السلام فرمود :

کسی که در راه خدا کشته شود، خداوند هیچ یک از گناهان او را به روی او نمیآورد.

وسائل الشیعه، ج11، ص9، حدیث19

23. شهید غسل و کفن ندارد

قال النّبی صلی الله علیه و آله : فی شهداء احد :

زمّلوهم بدمائهم و ثیابهم.

پیامبر اکرم درباره شهدای اُحُد فرمودند :

آنها را با همان خونهایشان و لباس های خودشان دفن کنید.

وسائل الشیعه، ج2، ص701، حدیث11

شهادت

24.دفن با جامه خونین

عن امیر المومنین علیه السلام قال :

لمّا کان یوم بدرٍ، فاُصیب من اصیب من المسلمین، امر رسول الله بدفنهم فی ثیابهم، و ان ینزع عنهم الفراء، و صلیّ علیهم.

حضرت علی علیه السلام فرمود :

در روز بدر، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نسبت به کسانی که از مسلمانان به شهادت رسیده بودند، دستور داد که آنها را با لباسهایشان دفن کنند، و تنها لباسهای چرمین را از تنشان بیرون آوردند، و سپس بر آنها نماز خواند.

بحار الانوار، ج82، ص6، حدیث 5

25. گلگون کفنان

عن اسماعیل بن جابر و زُراره عن ابی جعفر علیه السلام :

قال : قلت له کیف رایت الشّهید یدفن بدمائه؟ قال : نعم فی ثیابه بدمائه و لا یحنّط و لا یغسّل و یدفن کما هو …

از اسماعیل بن جابر و زراره نقل شده است که : از امام صادق سوال کردم، نظر شما در این باره چیست که شهید با بدن خون آلود دفن شود؟ حضرت فرمود : آری شهید بدون غسل و حنوط، در لباس خونین خود همانگونه که هست دفن می شود.

وسائل الشیعه، ج2، ص700، حدیث8

26. شهید سوال قبر ندارد

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

من لقی العدوّ فصبر حتّی یقتل او یغلب لم یفتن فی قبره.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

هر کس رو در روی دشمن قرار گرفت((با دشمن درگیر شد)) و استقامت کرد تا کشته و یا پیروز شد، در قبر مورد آزمایش قرار نمی گیرد((از او سوال نمی شود)).

کنز المعال، ج4، ص313، حدیث10662

27.آثار شهادت

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

یعطی الشّهید ستّ خصال عند اوّل قطره من دمه :

یکفّر عنه کلّ خطیئه ویری مقعده من الجنه و یزوّج من حور العین و یؤمّن من الفزع الاکبر و من عذاب القبر و یحلّی حلّه الایمان.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

1-با اولین قطره خون او تمام گناهانش بخشیده می شود.

2-جایگاه خود را در بهشت می بیند.

3-از حوریان با او ازدواج می کنند.

4-از وحشت بزرگ روز قیامت در امان می باشد.

5-از عذاب قبر ایمن است.

6-به زیور ایمان آراسته می گردد.

کنز المعال، ج4، ص410، حدیث1152

 28. معافیت از سوال قبر

سُئل النّبی صلی الله علیه و آله :

مابال المومنین یفتنون فی قبورهم الّا الشّهید؟ فقال : کفی ببارقه السّیوف علی راسه فتنهً.

از پیامبر اکرم سوال شد :

چگونه است که همه مومنین در قبر مورد سوال و امتحان قرار می گیرند مگر شهید؟

حضرت فرمود : امتحانی که در زیر برق شمشیر داده است، برای او کافی است.

کنز المعال، ج4،ص407، حدیث11138 و ص595، حدیث11741

29. شفاعت شهید

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

یشفع الشّهید فی سبعین من اهله.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود :

شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت می کند.

کنز المعال، ج4، ص401، حدیث 11119

30. مقام شفاعت

عن الصّادق علیه السلام عن آبائه علیه السلام انّ رسول الله قال :

ثلاثه یشفعون الی الله یوم القیامه فیشفّعهم : الانبیاء ثمّ العلماء ثمّ الشّهداء.

امام صادق علیه السلام از پدران خود از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل فرمود :

سه گروهند که روز قیامت شفاعت می کنند و شفاعت آنها مورد پذیرش خداوند قرار می گیرد، انبیاء و علما و شهداء.

بحار الانوار، ج97، ص14، حدیث24

31. اول کسی که وارد بهشت می شود

عن الرّضاء علیه السلام عن آبائه علیه السلام، قال، قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

افضل الاعمال عند الله ایمان لا شکّ فیه و غزو لاغلول فیه و حجّ مبرور و اوّل من یدخل الجنّه شهید.

امام رضا علیه السلام از پدران خود علیه السلام از قول پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل کرده که آن حضرت فرمود :

برترین اعمال نزد خداوند، ایمانی است که در آن تردیدی نباشد و رزم و پیکاری که در آن خیانت در ((غنیمت)) نباشد و حج مقبول . و اولین کسی که وارد بهشت می شود شهید است.

بحار الانوار، ج66، ص393، حدیث75

32. آرزوی شهید

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

ما من احدٍ یدخل الجنّه یحبّ ان یرجع الی الدّنیا و له ما علی الارض من شییءٍ الّا الشّهید. فانّه یتمنّی ان یرجع الی الدّنیا فیقتل عشر مرّاتٍ لما یری من الکرامه.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

از افرادی که وارد بهشت می شوند هیچکس آرزوی بازگشت به دنیا را ندارد گر چه تمام آنچه در زمین است از آنِ وی شود، مگر شهید که او به سبب کرامتی که در شهادت می بیند آرزو می کند به دنیا برگردد و دهها مرتبه در راه خدا کشته شود.

صحیح بخاری، ج4، ص26

33. برترین شهدا

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

افضل الشّهداء الّذین یقاتولن فی الصّف الاوّل فلا یلفتون وجوههم حتّی یقتلوا، اولئک یتلبّطون فی الغرف العلی من الجنّه یضحک الیهم ربّک فاذا ضحک ربّک الی عبدٍ فی موطن فلا حساب علیه.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود :

برترین شهیدان کسانی هستند که در صف اول((خط مقدم)) پیکار می کنند و روی بر نمی گردانند تا کشته شود، اینها هستند که جایگاه آنان غرفه های عالی بهشت است، و خداوند بر آنها متبسّم است و اگر خداوند بر بنده ای تبسّم کند((خشنود شود)) هیچ حسابی بر او نیست.

کنز المعال، ج4، ص401، حدیث11120

34. شهید دریا

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

شهید البحر مثل شهید البرّ …

و انّ الله عزّوجلّ وکّل ملک الموت بقبض الارواح الّا شهید البحر فانّه یتولّی قبض ارواحهم.

پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله فرمود :

شهید در جنگ دریایی مثل شهید در جنگ و جهاد در خشکی اجر دارد و خداوند ملک الموت را برای قبض روح همه افراد مامور ساخته است، مگر شهیدان جنگ دریایی که آنقدر مقام و فضیلت دارند که خداوند، خودش ارواح آنها را قبضه می کند.

سنن ابن ماجه، ج2، ص928، حدیث 2778

شهادت

35. خانواده شهید

قال علی علیه السلام عن قول رسول الله صلی الله علیه و آله :

 و یقول الله عزّوجلّ انا خلیفته فی اهله و من ارضاهم فقد ارضانی و من اسخطهم فقد اسخطنی.

حضرت امیر علیه السلام در ادامه حدیثی مفصّل که در باب مقام شهید از قول رسول خدا بیان داشته اند می فرماید :

خداوند می فرماید من جانشین شهید در خانواده او هستم، هر کس رضایت آنها را جلب کند رضایت مرا جلب کرده و هر کس آنها را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.

36. دیگرشهیدان

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

من ارید ماله بغیر حقّ فقاتل فهو شهید.

پیامبر گرامی خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

هر کس مالش مورد سوء قصد قرار گیرد و برای دفاع از آن مبارزه کند و کشته شود شهید است.

کنز المعال، ج4، ص429، حدیث11201

37. شهیدان دفاع

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

من قاتل دون نفسه حتّی یقتل فهو شهید و من قتل دون ماله فهو شهید

و من قاتل دون اهله حتّی یقتل فهو شهید و من قتل فی جنب الله فهو شهید.

پیامبر گرامی خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

هر کس برای دفاع از جان و مال اهل و عیال خود پیکار کند و کشته شود شهید است و کسی که در راه قُرب به خدا کشته شود شهید است.

کنز المعال، ج4، ص420، حدیث11236

38. دفاع از مال

عن علیّ بن الحسین علیه السلام :

من اعتدی علیه فی صدقه ماله فقاتل فقتل فهو شهید.

امام زین العابدین علیه السلام فرمود :

هر کس به ظلم اموالش مورد تجاوز قرار گیرد و در برابر آن پیکار کند تا کشته شود شهید است.

وسائل الشیعه، ج11، ص93، حدیث11

39. کشته راه خدا

عن ابی عبدالله علیه السلام، قال : قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

من قتل دون عیاله فهو شهید.

از امام صادق علیه السلام نقل شده است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند

هر کس در راه دفاع از بستگان خود کشته شود شهید است.

وسائل الشیعه، ج11، ص91، حدیث5

40. در رکاب امام

عن الرّضا علیه السلام فی کتابه الی المامون :

الجهاد واجب مع امام عادل و من قاتل فقتل دون ماله و رحله و نفسه فهو شهید.

امام رضا علیه السلام در نامه خود به مامون نوشت :

جهاد همراه امام عادل واجب است و هر کس پیکار کند و در راه دفاع از مال و ره توشه و جان خویش کشته شود شهید است.

وسائل الشیعه، ج11، ص35، حدیث10، تحف العقول، ص102


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
پنج شنبه 20 شهريور 1393 ساعت 13:37 | بازدید : 488 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
شهید نورانی همیشه می‌گفت مردن در رختخواب برای مردان خدا ننگ است
 
۱۵ تیر ۹۳ |
نویسنده: لنگر نیوز

لنگر نیوز: از آنجا که استحقاق شهادت داشت و همیشه می‌گفت مردن در رختخواب برای مردان خدا ننگ است به شهادت و لقاء پروردگارش رسید سحرگاه روز چهارم ماه رمضان سال ۱۴۰۳ مصادف با ۱۵ تیرماه سال ۶۰ بود.

چاپ | کد خبر: 1757 | دسته خبر: آينه | نظرات 0 نظر

به گزارش لنگر نیوز، تولد تا شهادت

علیرضا نورانی اوایل تابستان سال 1328 در خانواده‌ای با وضع اقتصادی ضعیف و مذهبی در لنگرود متولد شد. در کودکی با نبوغ سرشار و هوش فوق‌العاده، تحصیلات ابتدایی را به پایان برد. به طوری که در کلاس ششم ابتدایی در سطح استان گیلان اول شد و دوره دبیرستان را با اخذ دیپلم ریاضی در همین شهر به اتمام رسانید .

رشته مهندسی دانشگاه علم و صنعت قبول شد و در سال 1350 ازدواج کرد و برای ادامه تحصیل در تهران مقیم شد.

از شهید نورانی 4 فرزند پسر بنام‌های مهدی، هادی، حامد، محمدحسین و یک فرزند دختر بنام هانیه باقی مانده است.

وی پس از اخذ دانشنامه، یکی دو سال در شرکت‌های خصوصی مشغول به کار بود و اواخر حکومت رژیم منحوس پهلوی به خدمت آموزش و پرورش در آمد. پس از پیروزی انقلاب و تشکیل مجتمع لویزان، نورانی به معاونت مجتمع تکنولوژی انقلاب مشغول به کار شد.

یک سال بعد به علت انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن مجتمع، بنا به درخواست دوستان و شهید انصاری استاندار وقت و احساس مسئولیت شرعی جهت مأموریت به گیلان آمد و به ریاست دفتر فنی استان برگزیده شد و بر اساس لیاقتی که در وی بود، ریاست شهرک گلسار را نیز تقبل کرد و در اوایل اردیبهشت به سمت معاون عمرانی و فنی استانداری انتخاب شد و در صبحگاه روز چهارم ماه مبارک رمضان سال 1360 هنگامی که به اتفاق شهید انصاری، استاندار گیلان عازم محل خدمت خویش در استانداری بود در خیابان لاکانی رشت هدف گلوله منافقان کوردل و مزدوران امریکا قرار گرفتند و با دهان روزه به لقاء ا... پیوستند.

شهادت مهندس نورانی از زبان همسرش

از آنجا که استحقاق شهادت داشت و همیشه می‌گفت مردن در رختخواب برای مردان خدا ننگ است به شهادت و لقاء پروردگارش رسید سحرگاه روز چهارم ماه رمضان سال 1403 مصادف با 15 تیرماه سال 60 بود. آن شب آقای مهندس انصاری، استاندار گیلان در منزل ما مهمان بودند. سحرگاه که برای صرف سحری بیدار شدیم، ده دقیقه به اذان صبح مانده بود. خیلی سریع کمی غذا خوردیم و امساک کردیم. اذان گفته شد بعد از فریضه نماز خوابیدیم. ساعت نزدیک هفته صبح، نورانی بیدار شد و گفت دیرم شده و یک ربع بعد صدایم کرد و گفت: به بچه‌ها غذا نمی‌دهی؟ گفتم آن‌ها که خوابند، باشد تا بیدار شوند. گفت: من چراغ را خاموش می‌کنم. مهدی پسر بزرگمان بیدار شده بود. بعد خداحافظی کردند و رفت. محل سکونت ما طبقه پنجم یک ساختمان پنج طبقه واقع در خیابان لاکانی رشت بود تا گذشتن او از 76 پله خوابم برد. ناگهان با صدای شلیک گلوله‌ها از خواب پریدم. از پنجره به خیابان نگاه کردم، لحظه بسیار دردناک و طاقت فرسایی بود.

 ماشین در حالی که درب طرف راننده باز بود و نورانی داخلش نشسته بود، دو نفر مسلح دورو بر آن می‌پریدند و آخرین گلوله را به طرف نورانی شلیک کردند و پریدند روی موتوری که در خیابان در جهت خلاف روشن بود و گریختند. تا لحظه‌ها موتور تروریست‌ها را با چشم تعقیب می‌کردم و از بالای ساختمان فریاد زدم بگیرید. انگار کسی صدایم را نمی‌شنید، با عجله از پله‌های طولانی پایین آمدم وقتی به پایین پله‌ها رسیدم هر دو شهید را به بیمارستان انتقال داده بودند. فریاد زدم نامسلمان‌ها استاندار شما بود و آن یکی هم معاونش . فریاد می‌زدم مرا هم ببرید اما کسی نبود که به حرفم گوش کند چون نگران بچه‌ها بودم و می‌ترسیدم به دنبال من از پله‌ها سرازیر شوند ناچار من و مهدی پسرم با دنیایی از حزن و اندوه به بالا رفتیم. ده دقیقه‌ای نمی‌دانستم چه کار کنم، من و مهدی گریه می‌کردیم. بچه‌ها از صدای گریه ما بیدار شدند. به یکی یکی فرزندانم می‌گفتم هادی جان، حامد جان، شما یتیم شدید بعد از آن به فکر تلفن افتادم و به لنگرود تلفن کردم و سپس استانداری را خبر کردم و تازه ساعت هشت صبح از استانداری آمدند و بعد متوجه شدیم که مهندس انصاری همان جا شهید شده بود و نورانی به احتمال یک درصد به تهران منتقل شده و از آنجا که استحقاق شهادت داشت و همیشه می‌گفت مردن در رختخواب برای مردان خدا ننگ است به شهادت و لقاء پروردگارش رسید و در روز بعد یعنی سه شنبه پنجم ماه مبارک رمضان با هم‌سنگر و یارش، مهندس انصاری از میدان ذهاب رشت به طرف زادگاهش لنگرود تشییع و به خاک سپرده شد.

وصیت نامه :

به کسی قرض ندارم و از کسی طلبکار نیستم . از مال دنیا تنها مقداری کتاب دارم که با موافقت همسرم به شخص یا موسسه ای اهدا شود. 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0