عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 121
:: باردید دیروز : 289
:: بازدید هفته : 1509
:: بازدید ماه : 5319
:: بازدید سال : 73908
:: بازدید کلی : 232129

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

یک شنبه 20 مهر 1393 ساعت 21:34 | بازدید : 548 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 
 
 
«ابوخطاب الکردی» از سرکرده‌های داعش، در عملیاتی در شهر کوبانی به هلاکت رسید. همچنین صفحه اینستاگرام اخبار خاورمیانه عکسی از وی منتشر کرد و نوشت: «ابوخطاب الکردی یکی از کردهای خودفروخته دیروز در شرق کوبانی توسط یک تک‌تیرانداز مدافع کُرد به درک واصل شد، گویا تیر به چشمش اصابت کرده».


 
 
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 20 مهر 1393 ساعت 21:34 | بازدید : 611 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 
اگر ما آنقدر بزرگ هستیم که بجنگیم باید توانایی نگاه کردن به آن را نیز داشته باشیم.
 
وقتی کنت جارکه این عکس را از یک سرباز عرافی که در جریان جنگ با کویت و در تلاش ناموفق برای بیرون آمدن از یک کامیون گرفت، تصور می کرد با انتشارش می تواند برای پایان دادن به جنگ و تغییر روش آمریکاییها در جریان جنگ موسوم به خلیج تلاش کند اما هیچ نشریه ای حاضر به انتشار این عکس نشد.
 
در این تصویر سرباز عراقی که تلاش می کرد خود را از کامیونی نحات دهد موفق نشد تا اینکه پیکرش سوخت و خاکستر شد. بعد ها در مصاحبه ای در سال ۱۹۹۱ عکاس این عکس گفت: اگر ما آنقدر بزرگ هستیم که بجنگیم باید توانایی نگاه کردن به آن را نیز داشته باشیم.
 
 

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شنبه 19 مهر 1393 ساعت 23:28 | بازدید : 536 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
هشتم آبان هر سال، یادآور خاطره رزمنده کوچکی است که با نثار جان خود، بر سرخی و طراوت خون شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی افزود. او در نوجوانی به یک‏باره قله‏های شرف و غیرت را پیمود که چه بسیار اهل ریاضت و سیر و سلوک، در پیمودن این راه پرفراز و نشیب، بر این رهگذر الهی غبطه می‏خورند. 
آری، شهید حسین فهمیده با اشتیاق به دیدار پروردگار، سرشار از عشق به رهبر کبیر انقلاب امام خمینی رحمه‏الله و غیرت و شهامت دینی، خود را لایق شهادت ساخت و خون خود را تا ابد در رگ‏های ایران اسلامی به جریان واداشت. 

تولد و تحصیل

شهید محمد حسین فهمیده، در اردی‏بهشت سال 1346، در خانواده‏ای مذهبی در محله پامنار، از محله‏های قدیمی شهر قم، دیده به جهان گشود. دوران کودکی را به همراه دیگر فرزندان خانواده با صفا و صمیمیت، زیر سایه توجه و محبت پدر و مادری مهربان گذراند و در سال 1352 راهی مدرسه شد. چهار سال ابتدایی را زیر نظر معلمی روحانی گذراند و سال پنجم را به دلیل انتقال خانواده‏اش به شهر کرج، در مدارس این شهر سپری کرد. محمدحسین با عشق و علاقه به تحصیل، همواره دانش‏آموز وظیفه‏شناس و موفقی بود. او هم‏زمان با تحصیل، با پشتکار فراوان در کمک به پدر نیز می‏کوشید و با وجود سن کم، در فعالیت‏های مذهبی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت می‏جست. 

فهمیده پس از پیروزی انقلاب

شهید فهمیده، پس از پیروزی انقلاب با تشکیل بسیج در آذر سال 1358 به فرمان امام خمینی رحمه‏الله ، به خیل عظیم بسیجیان جان بر کف پیوست. 
پس از حوادث کردستان، با وجود سن کم و جثه کوچکش راهی آنجا شد، ولی برادران کمیته به علت کمی سن، او را بازگرداندند. این قهرمان کوچک آرام ننشست و با شرکت در آموزش‏های رزمی، تابستان سال 1359 را گذراند. محمد حسین، شهریور همان سال هم‏زمان با شروع جنگ تحمیلی عراق بر ضد ایران، خود را به جبهه‏های جنوب رساند. 

از مدرسه تا جبهه جنوب

محمدحسین فهمیده، آن‏چنان گوش به فرمان رهبر بود که در شروع جنگ تحمیلی، بی‏درنگ با رساندن خود به جبهه، در اطاعت از فرمان رهبری و پاس‏داری از میهن کوشش‏ها کرد. با این حال، رزمندگان که متوجه شدند او سیزده سال دارد، وی را برگرداندند و درصدد برآمدند از او تعهد بگیرند دیگر از شهر کرج خارج نشود، ولی او رضایت نداد و خطاب به آنان گفت: «خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگویند هر جا باشم، آماده رفتن هستم. من باید به مملکت خدمت کنم. من تعهد نمی‏دهم». پس از این، زمزمه رفتن به جبهه را بین دوستان و خانواده‏اش سر داد. پس از آن، یک روز که به بهانه خرید نان از خانه خارج شده بود، به دوستش گفت سه روز بعد که به جنوب رسید، به خانواده‏اش خبر دهد که او به جبهه رفته است. 

آموزگار ایثار

در خط مقدم جبهه، شهید فهمیده به اتفاق دوستش، محمدرضا شمس در یک سنگر بودند. محمدرضا زخمی شد و محمدحسین با سختی فراوان او را به پشت خط رساند و به جایگاه پیشین خود بازگشت. او با مشاهده تانک‏های عراقی که به طرف رزمندگان هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنها بودند، تاب نیاورد و در حالی که تعدادی نارنجک به کمر بسته و در دستش گرفته بود، به طرف تانک‏ها حرکت کرد. در این هنگام، تیری به پایش خورد و او را مجروح ساخت، ولی نتوانست در اراده محکم و پولادین محمدحسین خللی وارد کند. ازاین‏رو، بدون هیچ تردیدی تصمیم خود را عملی ساخت و از لابه‏لای تیرهایی که از هر سو به طرفش می‏آمد، خود را به تانک پیشرو رساند و با استفاده از نارنجک، موفق شد آن را منفجر کند و خود نیز تکه تکه شد. پس از انفجار تانک، مهاجمان عراقی گمان کردند حمله‏ای صورت گرفته است. ازاین‏رو، روحیه خود را باختند و با سرعت هر چه تمام‏تر تانک‏ها را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته شد و پس از مدتی، نیروهای کمکی رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک‏سازی کردند. 

خبر شهادت

صدای جمهوری اسلامی ایران، با قطع برنامه‏های عادی خود، اعلام کرد که نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است. 
امام خمینی رحمه‏الله در پیامی به مناسبت دومین سال‏گرد پیروزی انقلاب اسلامی فرمود: «رهبر ما آن طفل سیزده‏ساله‏ای است که با قلب کوچک خود، ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‏تر است. با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید». 
با این کلمات، حسین فهمیده و فداکاری او در تاریخ پرشکوه سرافرازی‏های ایران ثبت شد و جاودانه ماند. ا کنون هر نوجوان ایرانی، محمدحسین فهمیده را جاودانه‏ای می‏داند که سبب افتخار هر ایرانی است. بقایای پیکر شهید محمدحسین فهمیده در بهشت زهرای تهران، قطعه 24، ردیف 44، شماره 11، به خاک سپرده شد. 

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
جمعه 18 مهر 1393 ساعت 9:58 | بازدید : 542 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 
پژوهشگران دانشگاه ساوت‌همپتون پس از چهار سال تحقیق بر روی بیش از ۲۰۶۰ نفر به این نتیجه رسیده‌اند که حتی بعد از مرگ بالینی هوشیاری، دست‌کم به طور موقت، ادامه پیدا می‌کند.
 
مجله اینترنتی برترین ها
 
 
 

برترین ها: پژوهشگران دانشگاه ساوت‌همپتون پس از چهار سال تحقیق بر روی بیش از ۲۰۶۰ نفر به این نتیجه رسیده‌اند که حتی بعد از مرگ بالینی هوشیاری، دست‌کم به طور موقت، ادامه پیدا می‌کند.

این وسیعترین تحقیق پزشکی است که در مورد تجربه لحظات مرگ انجام شده است.

افراد مورد بررسی کسانی بودند که در پانزده بیمارستان در بریتانیا، آمریکا و اتریش دچار ایست قلبی شده، اما بعد با احیا به زندگی برگشته بودند.

از بین این ۲۰۶۰ نفر ۳۳۰ نفر زنده ماندند و تقریبا چهل درصد آنها، یعنی ۱۴۰ نفر درجاتی از «هوشیاری» را در زمانی که تلاش برای بازگردان آنها به زندگی در جریان بوده گزارش کردند.

پس از مرگ هوشیاری از بین نمی‌رود

دکتر سم پارنیا، پژوهشگری که این تحقیق زیر نظر او انجام شده می گوید: «مرگ در یک لحظه خاص اتفاق نمی افتد، بلکه روندی است که با توقف ضربان قلب آغاز می شود، بعد ریه از کار می افتد و سپس کار مغز متوقف می شود، شرایطی که در پزشکی به آن ایست قلبی می گوییم، که از نقطه نظر زیستی معادل مرگ است.»

به گفته او، «شواهد نشان می‌دهد که در چند دقیقه اول بعد از مرگ هوشیاری از بین نمی‌رود.»

«ما هنوز نمی‌دانیم که آیا هوشیاری بعدا زایل می‌شود یا نه، اما می دانیم که بلافاصله بعد از مرگ محو نمی‌شود.»

با اینکه برخی از این افراد از تجربه لحظات اولیه پس از ایست قلبی به مورد خاصی اشاره نمی‌کردند با این حال در توصیفات آنها شباهت هایی دیده می شد.

بیست درصد آنها احساس آرامشی غریب را توصیف کردند و یک سوم آنها احساس کند یا تند شدن زمان را داشتند.

برخی دیدن نوری شدید را به یاد می‌آورند: برقی طلایی رنگ یا تابش آفتاب را.

برخی دیگر احساس ترس از خفگی یا کشیده شدن به زیر آب را داشتند.

۱۳ درصد احساس جدا شدن از بدن را داشتند و ۱۳ درصد دیگر احساس کرده بودند حواسشان تیزتز شده است.

اما یک مرد ۵۷ ساله، آنچه را پرستارها و پزشکان برای درمان ایست قلبی او انجام داده بودند با جزئیات به یاد می‌آورد و حتی می‌توانست صدای دستگاه و تجهیزات پزشکی را توصیف کند.

دکتر پارنیا می‌گوید: «ما می دانیم وقتی قلب از کار می افتد مغز هم دیگر کار نمی‌کند.»

«اما در مورد این فرد، به نظر می‌رسد هوشیاری تا سه دقیقه بعد از توقف ضربان قلب ادامه داشته، در حالی که معمولا مغز بیست تا سی ثانیه بعد از توقف قلب از کار می‌افتد.»

«او هر چه را در اتاق اتفاق افتاده بود توصیف کرد، اما از همه مهمتر اینکه، او صدای دو بوق یک دستگاه را شنیده بود که هر سه دقیقه یکبار این صدا را تولید می‌کند. از روی همین ما فهمیدیم این تجربه چقدر طول کشیده است.»

«حرف‌های او قابل اعتماد بود و هر چه گفت که برایش اتفاق افتاده، واقعا اتفاق افتاده بود.»

پیش از این محققان دیگر گفته بودند ده تا بیست درصد کسانی که تجربه مرگ بالینی را داشته اند افکاری منظم، روشن، مستدل و یا خاطراتی را گزارش می‌کنند.

حتی بعضی از آنها با جزئیات آنچه را بعد از ایست قلبی برایشان اتفاق افتاده به یاد می‌آورند.

با این حال شواهد علمی در این باره در بهترین حالت مبهم بوده است.

دکتر پارنیا می‌گوید: «بسیاری از مردم تجربه لحظات نزدیک به مرگ را دارند، اما به علت داروهایی که در زمان احیا تزریق می‌شوند یا آسیب مغزی نمی‌توانند بعدا آنها را به یاد بیاورند.»

تعداد بیشتری نیز که تجربه مشابهی داشته‌اند، آن را به توهم یا خطای حواس ارتباط داده‌اند؛ با این حال به نظر می‌رسد به اتفاقات واقعی ربط داشته‌اند.

دکتر پارنیا می‌گوید که این تحقیق نشان می‌دهد یادآوری تجربه افرادی که لحظاتی از نظر بالینی مرده بودند باید بدون پیش داوری مورد بررسی های بیشتری قرار گیرد.

به گفته دکتر جری نولان، سردبیر نشریه «احیا» که این تحقیق در آن منتشر شده، این پژوهش، دریچه‌ای را به روی تحقیقات وسیع درباره آنچه که در زمان مرگ برای ما اتفاق می‌افتد باز کرده است.

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
پنج شنبه 17 مهر 1393 ساعت 21:32 | بازدید : 458 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 

ده خاطره از شهید احمد کشوری


1) كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.

به نقل از مادر شهید

2)من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.»

3)احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.

4)وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.»
«هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم.» وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.

به نقل از حمید رضا آبی

5)کشوري کار و فعاليت را عبادت مي دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ي ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت: «آنها را به اندازه اي دوست مي دارم که جاي خدا را نگيرند.» کشوري همواره براي وحدت و انسجام دو قشر ارتشي و پاسدار، مي کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگي و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او مي دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره ي خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهاي مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتي در بين راه خبر کسالت قلبي ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که مي گريست، گفت«خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.»
وقتي به تهران رسيد، عازم بيمارستان شد و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام کرد. بر اين عقيده بود تا در دنيا هست و فرصتي دارد، بايد توشه اي براي آخرت بياندوزد. شهادت در راه خدا براي او از عسل شيرين تر بود.

6) در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.

7)یك شب كه تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی می‌گفت: من به خاطر حقوقی كه به ما می‌دهند می‌جنگم، یكی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یكی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید كشوری گفت: من همه این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.

8)صبحانه‌ای كه به خلبان‌ها می‌دادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا كار می‌كنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از این‌ها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است. من از شما خواهش می‌كنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.

9)سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد. سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.

10)... در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت هلی کوپتر م را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است .      

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 17 مهر 1393 ساعت 21:31 | بازدید : 570 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

                                   

تولد و كودكي

احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده می کند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور، آسمان ایران را پرتو افشانی کرد از همان آغاز از جبین این مولود، همت را می شد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت. پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمی آورد و به شکل های مختلف می کوشید حقوق از دست رفته ی مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمی دید؛ استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.

دوران نوجواني

((انسان نباید فقط مسلمان شناسنامه ای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد)) اینها را احمد همیشه و هر جایی می گفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتی اش، شخصیت سیاسی او را پی ریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاس هایش فعالیت سیاسی، مذهبی اش را شروع کرد.

می خواست به آسمان نزدیک تر شود. دیپلم را که گرفت. به استخدام نیروی هوایی درآمد، در همه دوره ها ممتاز بود. توی بچه های هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش می کردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. می گفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود می شد که انسان را تحت تأثیر قرار می داد. به نماز که می ایستاد خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا می کرد و رنگ چهره اش عوض می شد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.

دوست داشت طلبه شود. افسوس می خورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ می گفت؛ ای کاش در لباس روحانیت بودم! آن گاه بهتر می توانستم حرف هایم را بزنم.

با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت می کردند. پایگاه شکاری خاطره های بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بی هیچ هراسی خطر را به جان می خریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد. بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. می گفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.

جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب می دانست. دفاع از میهن و اسلام خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. می گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.))

  خاطره‌ای از شهید كشوری

یك شب كه تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از  جنگ شد. یكی می‌گفت: من به خاطر حقوقی كه به ما می‌دهند می‌جنگم، یكی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یكی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید كشوری گفت: من همه این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم   .

ترکشی به سینه اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود:

وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی خواهم!

 

 

صندوق کمک به فقرا ایده ای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راه اندازی کرد. از فقرا که سخن می گفت، اشک بر گونه اش سرازیر می شد. خود را در مقابل آنها مسئول می دانست. حرف هایش خیلی به دل می نشست.

 

صبحانه‌ای كه به خلبان‌ها می‌دادم، كره، مربا و پنیر  بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا كار می‌كنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از این‌ها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است.

 

در جبهه هر بار كه از مریم ۳ ساله و علی ۳ ماهه اش صحبت می شد، می گفت: آنها را به اندازه ای دوست دارم كه جای خدا را در دلم، تنگ نكنند.

 

 

با پیروزی انقلاب اسلامی، درگیری در كردستان شروع شد. احمدكشوری جزو هیأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهید شیرودی هم به پایگاه منتقل شده بود و خیلی زود، با او صمیمی شد و در تیم او قرار گرفت. خبر درگیری های شدید پاوه می رسید و دكترچمران در محاصره مزدورهای وطن فروش قرار گرفته بود. تیم پروازی احمد، نخستین گروه عملیاتی بود كه راهی كردستان شد. ما به اتفاق شهید سهیلیان وارد منطقه شدیم. با حملات پی درپی، دشمن را تار و مار كردیم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بیرون آوردیم. پاوه هم نجات پیدا كرد.

به روایت سرهنگ خلبان ((حمیدرضا آبی))

همرزم او درباره وضعیت هوانیروز در جنگ می گوید: «وقتی در كرمانشاه بودیم، حراست منطقه وسیعی از شمال غرب كشور كه از پایگاه كرمانشاه شروع می شد و تا آبدانان ایلام ادامه داشت، به عهده پایگاه هوانیروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهیلیان و شیرودی و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشوری بود. احمد، تیمهایی تشكیل داده بود به نام «بكاو و بكش» یعنی بگرد و دشمن را پیدا كن و او را بكش .در یكی از مأموریت های روز های نخست جنگ، برای عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شیرین تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شدیم. دشمن با ستون بسیار عظیمی كه شامل ادوات زرهی، خودرویی و پرسنلی بود، به طول دو كیلومتر در جاده به راحتی در حال حركت بود. آنها از قصر شیرین وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسیر مشخصی پیشروی می كردند. عشایر منطقه، اطلاعاتی را درباره این جابه جایی به ما دادند. وقتی به منطقه رسیدیم، احمد گفت: « نباید ساكت باشیم. هر طور شده باید جلوی پیشروی آنها را بگیریم.» با سه هلیكوپتر كبرا و یك هلیكوپتر ترابری از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كردیم، در حالی كه هیچ آشنایی با منطقه نداشتیم و نمی دانستیم باید از كدام محور، وارد منطقه شویم و تا نزدیكی هاي ستون دشمن پیش رفتیم و از پهلو با ستون آنها مواجه شدیم.وحشت كردیم كه چرا تا این حد، جلو آمده اند. كسی جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كردیم در اطراف ستون، تیم های گشت گذاشته اند. چون وقتی ستون بخواهد در منطقه ناشناسی حركت كند، تیم گشت در اطراف می گذارند كه از جایی ضربه نخورند. تا هفتصد متری ستون جلو رفتیم و شناسایی كامل را انجام دادیم. احمد در یك لحظه به عنوان لیدر (راهنما) تیم گفت: ((اول و آخر ستون را بزنید كه مشكوك بشوند و همهمه ای بین آنها بیفتد و وقتی سرشان شلوغ شد، روی آنها آتش اجرا می كنیم)) هلیكوپتر خلبان سراوانی به موشك تاو مجهز بود. ایشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك های خود قرار داد. ستون نظامی دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتیم، روی سرستون ریختیم وقتی این تصمیم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگیرند و به سروته ستون دشمن آسیب بزند، همه فهمیدند كه فقط با این شیوه، می توانند آن همه نیروی دشمن را نابود كنند. هلیكوپتر كبرا مانور می داد و حمله می كرد و بر سر دشمن، آتش می ریخت و تیر انداز های دشمن، سرگردان مانده بودند كه این چه شبیخونی است كه از هوانیروز خورده اند! وقتی تیم آتش و گروه پروازی احمد، با هلیكوپتر های شكاری به منطقه برگشتند، غوغایی را در منطقه دیدند. ستونی كه هیچ كس حریفشان نمی شدو میخواستند به قلب ایران بزنند، زمینگیر شده بود و این ضربه را از خوشفكری احمد خورده بود. نیروهای دشمن پس از این شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشینی كنند و از مرز خارج شوند.

نحوه ي شهادت

احمد فرماندهی تیم آتش هوا نیروز دراستان ایلام را به عهده داشت و بارها در هوای ابری و بارانی پرواز مي كرد سرانجام عشق به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد در پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، در تنگه بنیا میمك ایلام هلی کوپترش مورد اصابت راکت های دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلی کوپترش داشت در آتش می سوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود، کشوری هم رفت.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 17 مهر 1393 ساعت 21:30 | بازدید : 542 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
کشوری شهیدی از تبار آزادمردان/4
شهید امیر سرتیپ خلبان احمد کشوری ۱۸ آذر ماه ۱۳۵۹ در حالی که از مأموریتی بسیار دشوار پیروز باز می‌گشت، در منطقه میمک هدف حمله یک فروند میراژ عراقی قرار گرفت و به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید کشوری در تیرماه ۱۳۳۲ در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سر پل تالار» دو روستا از روستاهای محروم شمال و سال آخر را در دبیرستان (قنه) بابل گذراند.

دوران تحصیلش را به خاطر استعداد فوق العاده‌ای که داشت، به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل، علاقه زیادی به رشته‌های ورزشی و هنری نشان می‌داد و در اغلب مسابقات رشته‌های هنری نیز شرکت می‌کرد. یک‌بار هم در رشته طراحی در ایران مقام اول را به دست آورد. در رشته کشتی نیز درخششی فراوان داشت.

در سال ۱۳۵۱ وارد هوانیروز ارتش شد. از همان آغاز جنگ داخلی خصوصا غائله کردستان چنان از خود کیاست و لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند. 

چشم و دل سیر 
 
صبحانه‌ای که به خلبان‌ها می‌دادم، کره، مربا و پنیر بود یک روز شهید کشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله!
 
گفت: شما در یک منطقه جنگی در مهمانسرا کار می‌کنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی بسر می‌برد. شما نباید کره، مربا و پنیر را باهم به ما بدهید.

درست است که ما باید با توپ و تانک‌های دشمن بجنگیم، ولی این دلیل نمی‌شود ما این‌گونه غذا بخوریم. شما باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده کنیم وگرنه این اسراف است. من از شما خواهش می‌کنم که این کار را نکنید.
 
من هم گفتم: چشم!(حاتم رمضانی؛ از کارکنان مهمان‌سرای استانداری ایلام)


تدبیر 
 
اوایل، تخصص من هلی‌کوپتر جت رنجر(پرنده شناسایی) بود. در منطقه برای شناسایی همراه هم پرواز می‌رفتیم. هنوز جنگ به اوج خودش نرسیده بود. احمد به من گفت: تو نباید خلبان جت رنجر باشی. باید با هلی‌کوپتر کبرا پرواز کنی.
 
او اصرار می‌کرد و من می‌گفتم: چه فرقی می‌کند!؟
 
می‌گفت: تو ساخته شده‌ای برای پرواز با کبرا، باید با هلی‌کوپتر شکاری پرواز کنی. همین تشویق‌ها و اصرارها باعث شد که خلبان شکاری بشوم و حالا هر وقت برای پرواز با هلی‌کوپتر کبرا توی کابین می‌نشینم، یاد احمد می‌افتم.(سرهنگ خلبان حمیرضا آبی)

عشق به امام
  
عشق شهید کشوری به امام، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناکردنی است. بعد از انقلاب وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بود، او در سفر بود.

در راه وقتی این خبر را شنید، از ناراحتی ماشین را در کنار جاده نگه داشت و در حالی که می‌گریست، گفت: خدایا از عمر ما کم کن و به عمر رهبرمان بیافزای!
 
وقتی به تهران رسید، به بیمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد. او بر این عقیده بود که تا در این دنیا هست و فرصتی وجود دارد، باید توشه‌ای برای آخرت بسازد. هرگز لحظه‌ای از حرکت و تلاش باز نایستاد؛ طوری که می‌گویند بارها در هوای ابری و حتی بارانی پرواز کرد. او امدادهای خدا را می‌دید و به جهان جاودانی می‌اندیشید.


در كنار خانواده 

روزی شهید کشوری به استانداری مراجعه کرده و گفت: می‌خواهم خانواده‌ام را به ایلام بیاورم.

این حرف برایم غیرقابل باور بود. چون بخشی از مناطق کشور به اشغال عراق درآمده بود از هر جهت احساس خطر می‌شد. روال منطقی و معمول این بود که مردم از مناطق جنگی به منطقه امن نقل مکان کنند.

اما دیدگاه و تفکر شهید کشوری جدای از این بود. فکر می‌کردیم در حد حرف باشد. اما بعدها با پافشاری و تاکید ایشان، تصمیم گرفتیم جایی برای خانواده ایشان در نظر بگیریم.
 
هر بار که از عملیات برمی‌گشتند سری به ما می‌زدند و می‌پرسیدند: خانه چه شد؟ زن و بچه‌ام نگرانند. می‌خواهم آن‌ها را به ایلام منتقل کنم.(علی محمد آزاد)

توسل به قرآن
  
وقتی قرآن می‌خواند، هر كارِِی داشتيم رها می‌كرديم و به صدای ايشان گوش می‌سپرديم.  
 
در بعضی عمليات‌ها به منظور شناسايی، همراه هلی‌كوپتر «چت رنجر» به منطقه اعزام می‌شديم. وقتی شناسايی انجام می‌شد، در يكی از نقاط ملک شاهی كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم می‌رسيديم. منطقه را ارزيابي می‌كرديم و بعد كشوری، قرآن تلاوت می‌کرد.  
 
با آن‌كه منطقه كاملا نظامی بود و از هر طرف خطر را احساس می‌كرديم، اما ساير هلی‌كوپترها بی‌سيم را روشن می‌كردند و به صدای دلنشين او گوش می‌دادند. گويی جنگ نبود و در منطقه عملياتی نبوديم.  
 
يكی از دلايل قوت قلب نيروها و پيش‌روی آنان تا عمق مواضع عراقی‌ها، همان توسل به قرآن بود.(علی محمد آزاد) 

 شهيد سهيليان
  
همیشه همراه شهید سهیلیان بود. چند روز قبل از شهادتش با گیلان غرب تماس گرفت. خط تلفنی خراب بود و تماس قطع شد. چند لحظه بعد به کرمانشاه زنگ زد. در حال صحبت، متوجه شدم که رنگ صورتش سرخ شد. گفتم: چی شده؟

با اشاره دست گفت: ساکت باش.
 
وقتی حرف‌هایش تمام شد و گوشی را گذاشت. گفت: پشتم شکست، سهیلیان شهید شد!

بعد از آن دیگر آن احمد شوخ طبع نبود و مرتبا یاد و خاطره سهیلیان ورد زبانش بود.(علی محمد آزاد)

شوخی در پرواز

گاهی کشوری در حال پرواز، سر به سر دوستانش می‌گذاشت و شوخی می‌کرد. کدها را عوض می‌کرد. همه بی‌سیم‌ها روشن می‌شدند و او شوخی می‌کرد. برای هر کدام از بچه‌های هوانیروز اسم به خصوصی گذاشته بود و آن‌ها را با این اسامی صدا می‌کرد ولی وقتی به منطقه عملیاتی وارد می‌شد، کد مخصوص بی‌سیم‌ها را تنظیم می‌کرد و دیگر کسی جرات شوخی کردن نداشت.(علی محمد آزاد)


اعتراض  

یک بار از ایلام برای هدف قرار دادن مواضع مهمات عراقی‌ها رفته بود. به آن روستا و نزدیکی انبار مهمات که رسیده بود، از بالا زنی را دیده بود که بچه‌ای در کنارش ایستاده و در حال آویزان کردن لباس روی طناب رخت بوده، احمد از همان جا بدون آن که شلیک کند، برگشته بود.
 
همه اعضای گروه پرواز به او اعتراض کردند که چرا ماموریت را کنسل کردی؟ ولی احمد دلش راضی نشده بود که روستاییان را بمباران کند گفته بود: ما با افراد غیرمسلح دشمنی نداریم. (سرهنگ بابا جانی).

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 17 مهر 1393 ساعت 21:30 | بازدید : 599 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
در فیلم «چ» اصلاً شهید چمران را نمی‌بینید، من مانده‌ام فیلم «چ» برای چه ساخته شده است، از همه بالاتر نام این فیلم چرا «چ» است ؟ چرا با افتخار نمی‌گویی چمران! مگر ما می‌خواهیم چگوارا را بسازیم؟، «چ» یادآور چگواراست، همه می‌دانند فیلمی در غرب با نام «چ» ساخته شده که از چگوارا صحبت می‌کند، مگه ما التزامی به این «چ» داریم، در واقع ‌اولین چیزی که در ذهن من تداعی شد همان چگوارا بود.
کد خبر: ۳۸۰۸۵۸
تاریخ انتشار:۰۲ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۹:۲۱-21 February 2014
 
 
فرزند شهید کشوری در گفت‌وگویی ضمن تحریف‌آمیز خواندن مصاحبه‌اش درباره فیلم «چ» توضیحاتی در این باره ارائه داد.

علی کشوری فرزند شهید خلبان احمد کشوری در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس در خصوص خبر منتشر شده در خبرگزاری فارس با عنوان « حاتمی‌کیا همیشه حرف‌های مهمی برای گفتن دارد» که در آن به نقل از وی نسبت به فیلم «چ» ابراهیم حاتمی‌کیا نقل قول شده بود،توضیحاتی را ارائه کرد، وی با اشاره به اینکه سخنان وی به درستی منتقل نشده است این خبر را تکذیب کرده وگفت‌: در انتقال سخنان بنده جرح و تعدیلی صورت گرفته است که حق مطلب ادا نشده و در خصوص نظر بنده درباره فیلم «چ» سوءبرداشت انجام شده است.

وی با اشاره به سخنان ابراهیم حاتمی‌کیا در نشست خبری فیلمش در جشنواره فیلم فجر، به انتقاد از نحوه پرداختن به نقش شهیدان کشوری، شیرودی، ‌سهیلیان و تیمسار فلاحی در این فیلم پرداخت و افزود:‌ انتقاد بنده در واقع از روی دلیل و سند است، اتفاقاتی در این مدت افتاد و بنده صحبتی نکردم تا اینکه این خبر منتشر شد.

وی ادامه داد: آقای حاتمی‌کیا حتی به خودشان اجازه دادند، در نشست خبری فیلم در جشنواره به یک مطلب نادرست اشاره کنند، وی گفته بود که شهید کشوری کسی بود که بعد از جنگ شناخته شده بود، در حالی که شهید کشوری مبارزاتش در زمان شاه و در زمان ارتش شاهنشاهی بود، همچنین به دلیل دستگیری توسط ساواک مورد شکنجه قرار گرفته بود و در عملیات پاوه که در فیلم «چ» به نمایش گذاشته می‌شود حضور فعالی داشت، در واقع شهید کشوری در این عملیات همراه با شهید شیرودی و شهید سهیلیان پاوه را نجات می‌دهند.

پسر خلبان شهید کشوری با اشاره به اینکه در سریال سیمرغ این‌که حصر پاوه چگونه شکسته شد به وضوح به تصویر کشیده شده است، بیان داشت: من نمی‌دانم آقای حاتمی‌کیا بر پایه چه اسناد و مستنداتی فیلم «چ» را ساخته است که به آن شکل در می‌آید و بعد هم عنوان می‌کند که من چمران خودم را ساخته‌ام! مگر چمران شخصیتی است که به شما تعلق دارد، در حالی که شخصیت چمران یک شخصیت ملی است و به همه مردم تعلق دارد، همان گونه که شخصیت شهید کشوری و شیرودی و امثالهم به همه مردم تعلق دارد، ما به این شخصیت‌ها احترام می‌گذاریم .

وی گفت: اگر چیزی غیر از واقعیت که در جنگ بوده است را بیان کنیم، به شهدا خیانت کردیم، به تاریخ و مستندات کشور خیانت کردیم، من اصلاً کاری به جریان‌های سیاسی که الان پیش آمده و اوضاعی که در جشنواره اتفاق افتاده و تصمیماتی که به درست یا غلط گرفته شده است و سیمرغ‌هایی که باید داده می‌شد و نباید داده نمی‌شد ندارم!

کشوری با بیان اینکه بعد از تماشای فیلم «چ» به شدت ناراحت شده است، به دلیل ناراحتی خود اشاره کرد و ابراز داشت: هر کسی جای پسر شهید کشوری بود و تحریف واقعیت پاوه را در فیلم «چ» می‌دید، این گونه صحبت می‌کرد، من فقط حرفم را زدم و از آن حادثه و شهدای مظلومی به خصوص شهدای هوانیروز که در آن جریان حضور داشتند دفاع کردم.

وی افزود: آقای حاتمی‌کیا در فیلم «چ» همه آن رشادت‌های هوانیروز، نیروی زمینی و حتی شخص تیمسار فلاحی را نادیده گرفت، در این فیلم حتی چمران را هم نمی‌بینید، یعنی وی تمام این شخصیت‌ها را زیر سؤال می‌برد، در نشست خبری آقای حاتمی‌کیا گفت: شهید شیرودی و کشوری بعد از جنگ شناخته شدند، ولی شهید فلاح و چمران را همه می‌شناختند،‌ این مطلب را از کجا آوردی، ‌آقای حاتمی‌کیا!

فرزند خلبان شهید کشوری بیان داشت: آقای حاتمی‌کیا برای من شخصیت محترمی است،‌به دلیل فیلم‌هایی که ساخته است، به دلیل اینکه فیلمساز مهمی است و کسی نمی‌تواند این را منکر شود ولی چرا فیلمی می‌سازد که داد من علی کشوری را به عنوان فرزند شهیدی که در عملیات پاوه نقش مؤثری داشته در بیاورد! آن وقت می‌آید جوابی می‌دهد که اصلاً درست نیست، برای من جای سؤال است که چرا افراد به خودشان اجازه می‌دهند این گونه تاریخ را تحریف کنند، اصلاً شما بیا فیلمی راجع به حاج کاظم و عباسی که در آژانس شیشه‌ای هست بساز، هیچ کس از شما سند و مدرک نمی‌خواهد که همچین اتفاقی افتاده است.

کشوری یادآور شد: بله! من گفتم ایشان فیلم‌ساز موفقی است و باید آثاری را بسازد که دغدغه‌های گذشته ایشان بوده است، البته این را هم گفتم بهتر است در فیلم به مستندات تاریخی رجوع کنیم، آقای حاتمی‌کیا در رابطه با فیلم «چ» از مادر شهید کشوری تحقیقاتی کرد که در پاوه چه اتفاقی افتاد، وی سند و مدرک گرفت، اما چرا هیچ حرفی از شهید کشوری،شهید سهیلیان و شیرودی در فیلم زده نشد؟چرا این تحقیقات را انجام می‌دهید و آن‌گاه در فیلمی که ساخته شده، هیچ حرفی از این شهدا نمی‌آورید!

وی افزود: چرا راجع به نیروی زمینی که این قدر در پاوه مؤثر بوده است، سخنی گفته نشده است؟

در فیلم «چ» اصلاً شهید چمران را نمی‌بینید، من مانده‌ام فیلم «چ» برای چه ساخته شده است، از همه بالاتر نام  این فیلم چرا «چ» است ؟ چرا با افتخار نمی‌گویی چمران! مگر ما می‌خواهیم چگوارا را بسازیم؟، «چ» یادآور چگواراست، همه می‌دانند فیلمی در غرب با نام «چ» ساخته شده که از چگوارا صحبت می‌کند، مگه ما التزامی به این «چ» داریم، در واقع ‌اولین چیزی که در ذهن من تداعی شد همان چگوارا بود.

فرزند شهید کشوری با اشاره به زیرنویس انگلیسی فیلم«چ» که به‌صورت che آمده و مخفف «چگوارا» است، اظهار داشت: همه این را می‌دانند که چگوارا جنگ‌های چریکی و نامنظم بلد بوده است، آیا عرفان چمران را هم چگوارا داشته است ؟ چرا از عرفان چمران چیزی در این فیلم دیده نمی‌شود، اصلاً فیلم به چه کسی تعلق دارد؟ اگر به مردم تعلق دارد، مردم این فیلم را ببینند و قضاوت کنند، ارتش جمهوری اسلامی که در آن زمان با گروه‌های اقلیتی که قصد براندازی داشتند،‌ مبارزه کرد، در سال 58 از هجوم کردستان عراق به ایران جلوگیری کرد و از مرزهای ایران دفاع کرد، حداقل شما از این وقایع یک سکانس در فیلمت می‌ گذاشتی!

فرزند خلبان شهید کشوری با تأکید بر نقش تاریخ‌ساز تیمسار فلاحی در آزادسازی پاوه بیان داشت: از تیمسار فلاحی در این فیلم اسم برده می‌شود، ولی در اواسط فیلم تیمسار فلاحی محو می‌شود، یعنی به گونه‌ای نشان داده می‌شود که گویی دیگر در جبهه حضور ندارد!

در حالی‌که همان روز تیمسار فلاحی برخلاف دستوری که بنی‌صدر آن روز صادر کرده بود بلند می‌شود و می‌گوید من دو تا خلبان می‌خواهم که در شب بتوانند پرواز کند و شبانه پاوه را نجات دهند. تیمسار فلاحی می‌گوید : وقتی مطرح شد که داوطلب می‌خواهیم ،  هنوز صحبت‌هایم تمام نشده بود که دیدم کشوری بلند شد و گفت: من می‌روم،اگرچه  می‌دانم مورد اصابت موشک قرار می‌گیرم.

وی ادامه داد: اما  آقای حاتمی‌کیا در فیلم «چ» در آخر فیلم مدعی می‌شود که ، وقتی همه عقب‌نشینی کردند، شهید کشوری و همراهان با هلیکوپترهایی از دور می‌آیند، چه کسی چنین گفته است؟ آقای حاتمی‌کیا از کجا این مطلب را آوردید؟

کشوری خاطرنشان کرد: ای کاش شهید آوینی زنده بود.شهید آوینی کسی است که مستند شهید کشوری را ساخته است‌،او می‌داند چه اتفاقاتی در پاوه افتاده است.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 17 مهر 1393 ساعت 21:27 | بازدید : 570 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

ویژه‌نامه شهید عارف سردار مهدی خوش‌سیرت

ویژه نامه سردار شهید عارف مهدی خوش‌سیرت
 

سردار شهید اسلام، مهدی خوش سیرت در نوزدهم شهریور سال هزار و سیصد و سی و نه در روستای چورکوچان شهرستان آستانه‌اشرفیه دیده به جهان گشود.

سرویس ویژه دفاع مقدس آستان‌خبر

با ولادت او همای اوج سعادت بر شانه (پدر مهدی) نشست و مهدی در خانواده مذهبی و متدین و ارادتمند به ائمه اطهار (ع) به ویژه سید و سالار شهیدان زمزمه عشق، مشق می‌کرد و از همان دوران کودکی نشان داد که با دیگر همسالانش متفاوت است. تحصیلات دوران ابتدایی، راهنمایی و متوسطه را آن گونه که شایسته بود در زادگاهش شهرستان آستانه‌اشرفیه پشت سر نهاد و در سال ۱۳۵۸ موفق به اخذ دیپلم گردید و پس از آن لباس مقدس سربازی را به تن کرد و چون رزمنده‌ای در خنثی کردن توطئه‌های نوکران و جیره خواران استکبار جهانی در منطقه گنبد، حضوری دلاورانه داشت. هنوز دوره سربازی را به اتمام نرسانده بود که…

نامش را در مدرسه عشق نوشت؛ مهدی زمانی عضو مدرسه عشق شد که خود تدریس عشق می‌کرد، آبدیده و سرد و گرم جبهه‌ها کشیده، لذا دوست داشت با نیروهای رزمنده نه تنها در جبهه و هنگام جهاد و مجاهدت بلکه در پشت جبهه و زادگاه و شهر و حتی منزلشان ارتباط برقرار کند و چون به بسیج عشق می‌ورزید لذا بین جبهه و پشت جبهه همیشه در حال تردد بود. با معنویتی که در مهدی وجود داشت مهر و محبتش در اولین وهله دیدار هر بیننده‌ای در دلش می‌نشست، کمال عشق، معرفت و خداشناسی مهدی بود که بچه‌های رزمنده خود را مرید او می‌دانستند و پروانه‌وار گرد شمع وجودش می‌گشتند و گاه حتی شرط حضور در جبهه را بودن در کنار وی می‌دانستند. آقا مهدی از روزی که گام در جبهه‌های حق علیه باطل نهاد و در مدرسه عاشقان روح الله ثبت نام کرد هرگز تسویه حساب نگرفت و دنبالش هم نرفت در زمان حضورش در جبهه‌ها همیشه تلاش داشت در عملیات‌ها شرکت کند و اگر به دلیل حضور در منطقه‌ای دیگر موفق به شرکت در عملیاتی نمی‌شد غم تمامی چهره نورانی‌اش را فرا می‌گرفت و تا چند روز حال خوشی نداشت.

او با تلاش بی وقفه‌اش در عملیات‌های افتخار آفرین و غرور آمیز طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، فتح خرمشهر، رمضان، مسلم ابن عقیل، محرم، والفجر ۴، والفجر ۶، هور العظیم، قدس، بدر، والفجر ۸، کربلای ۲، کربلای ۵، و نصر ۴ حضور پیدا کرد. اعتقاد راسخش به اسلام، امام و انقلاب، و شاگردی این مکتب انسان ساز هدفی را برایش ترسیم کرده بود که برای رسیدن آن سر از پا نمی‌شناخت و بهترین دلیل اینکه پس از ۱۳ بار مجروحیت در عملیات‌های مختلف، هیچ‌گاه در استراحت کامل به سر نبرد بلکه پس از ترمیم مختصر، دوباره خود را به صحنه مبارزه و جهاد رساند و در جمع لشکریان اسلام قرار گرفت.

در عملیات نصر ۴ – فتح ماووت عراق ساعت ۳۰/ ۱۱ تاریخ ۶/۴/۱۳۶۶ ندای ارجعی الی ربک را از معشوق حقیقی‌اش شنید و بی‌تابانه و لبیک گویان به سویش پرکشید.

 در سفرهای پشت جبهه نیز مهدی با مرخصی‌های کوتاهش نه تنها فقط به خانواده‌اش می‌رسید بلکه به شهرهای دیگر حتی به استان مازندران برای تألیف قلوب و سرکشی به خانواده‌های محترم شهدا و رزمندگان می‌رفت؛ و آنقدر این ارتباط عمیق بود که اغلب خانواده‌های شهدا با دیدن چهره نورانی مهدی قوت قلب می‌گرفتند و همانند فرزندان شهیدشان دوستش می‌داشتند و شهید خوش سیرت در روزهای پایانی عمر شریفش (اواخر جنگ) از خجالت خانواده‌های شهیدان و به خصوص پس از شهادت دو برادرش حسین و رضا خوش سیرت، بعد از عملیات نیز به مرخصی نمی‌آمد.

 او مانع پرواز و عروجش را دو چیز می‌دانست! یکی ملبس به لباس سبز سپاه شدن تا بر پیشانی‌اش ستاره بنشیند و دیگری به سنت پسندیده رسول مکرم اسلام صلی الله علیه واله و سلم جامع عمل پوشاندن و او به این تکلیف نیز عمل کرد و پایه زندگی مشترکش را با دختری متدین در اوج سادگی و صفا بنا نهاد تا آخرین ریسمان تعلق زمین و زمینیان را پاره کند و ثابت کند که این بندها و تعلقات نمی‌توانند عاشق و مرغ باغ ملکوت را زمینی کرده و در قفس تن اسیر نماید و حاصل پیوند مقدسش دختر مۆونه ای شد که پس از شهادت آقا مهدی دیده به جهان گشود.

آقا مهدی مسئولیت‌های خویش را در جبهه از فرماندهی دسته آغاز، و پس از گروهان و گردان، با رشادت و مدیریتی که از خود نشان داده بود به فرماندهی تیپ دوم محرم و معاونت فرماندهی لشکر قدس گیلان برگزیده شد مهدی که در فراق دوستانش هماره می‌سوخت و در دل و بر لب آرزوی شهادت داشت سر انجام پس از سال‌ها حضور مستمر و مداوم در جبهه‌های جنگ، و رزم بی امان و مجاهدت در دو جبهه جهاد اصغر و جهاد اکبر، در عملیات نصر ۴ – فتح ماووت عراق ساعت ۳۰/ ۱۱ تاریخ ۶/۴/۱۳۶۶ ندای ارجعی الی ربک را از معشوق حقیقی‌اش شنید و بی‌تابانه و لبیک گویان به سویش پرکشید و به دریای رحمت الهی پیوست و ستاره‌ای، درخشان در آسمان انقلاب اسلامی ایران شد.

برگی از خاطرات

فرمانده تیپ دوم از لشگر قدس گیلان

نام پدر: قربانعلی

تولد: ۱۹ شهریور ۱۳۳۹

محل تولد: آستانه

تاریخ شهادت: ۶ تیر ۱۳۶۶

محل شهادت: ماووت – عراق

نحوه ی شهادت: بر اثراصابت تیر مستقیم

محل دفن: حرم مطهر شهدای آستانه اشرفیه

خاطراتی از شهید مهدی خوش سیرت

شبی از شب های تابستان ۶۳، در پادگان شهید «بیگلو اهواز»، شب را میهمان گردان مالک اشتر و آقا مهدی بودم. تا پاسی از شب صحبت یاران سفر کرده بود و پرستوهای آستانه ای، خاطرات پرواز و با هم بودن ها که قند مکرر بود و استخوان لای زخم، از ماندن ما و رفتن آن ها!…

در چادر آقا مهدی خوابیدم، هنوز ساعتی به فریضه صبح مانده بود که آقا مهدی طبق عادت از چادر خارج شد. می دانستم برای خواندن نماز شب بپا خاسته است.
اذان صبح را که شنیدیم، وضو گرفتیم و منتظر شدیم که نماز را به امامت آقا مهدی که پیش نماز گردان بود، بخوانیم.
گفتم: سری به چادرهای همسایه بزنم.
بعضی از بچه ها هنوز خواب بودند برای نماز صبح صدایشان کردم، تعدادی گفتند: نماز صبح را ساعتی پیش خواندیم.
گفتم: عزیز من! همین الان اذان گفتند، شما کی؟ نماز چی خواندید؟!
گفتند: آقا مهدی داشت نماز می خواند، شاید یک ساعت پیش! ما هم نماز خواندیم و خوابیدیم.
خنده امانم را بریده بود، گفتم: آقا مهدی داشت نماز شب می خواند. حیرت بچه ها در خواب و بیداری دیدنی بود، ناگهان خنده فراگیر شد همگی می خندیدیم، بچه ها پا شدند و همگی نماز را به امامت آقا مهدی خواندیم.

***************

به نماز اول وقت و جماعت، عادت داشت به همه سفارش می کرد که هر جا هستید، نماز را اول وقت و به جماعت بخوانید. باختران که بودیم جنب مسجد ترکان، پیرمردی مغازه داشت که با انقلاب و اسلام میانه خوبی نداشت، چهره و لبخند آقا مهدی و احوالپرسی هایشان در پیرمرد تأثیر گذاشته بود.
پیرمرد می گفت: من اصلاً با شماها میانه خوبی ندارم ولی نمی دانم این یکی چطوری توی دلم جا گرفته، بی نهایت دوستش دارم، نمی آید دلتنگش می شوم.
از آقا مهدی پرسیدم: چطوری این پیرمرد را آرام کردی و در او تأثیر گذاشتی؟
با لبخند ملیح گفت: مسلمانها باید اینطور باشند، باید آنقدر جاذبه داشته باشیم که دشمن هم ما را دوست داشته باشد، اگر به این درجه رسیدیم موفق هستیم.
باید بر قلب دشمن تأثیر گذاشت و پیروز شد و اگر جسم کسی را فتح کنی هنوز شکست خورده ای!

***************

روزی به همراه سردار خوش سیرت و جمعی از دوستان می رفتیم، آفتاب وقت اقامه نماز ظهر را اعلام می کرد، سردار دستور دادند، نماز بخوانیم و سپس حرکت کنیم! بعضی از بچه ها به دنبال آب و عده ای برای یافتن جانماز و سنگی مناسب خاک های اطراف را می کاویدند.
آقا مهدی در حالی که اندوه چهره اش را فرا گرفته بود خطاب به همراهان گفت:
«تعجب می کنم حتی قمار بازها همیشه وسیله قمارشان را به همراه دارند اما شما چیزی را که روزانه چندین بار استفاده می کنید به همراه ندارید!».

یادداشت شهید عارف :

ساعت حدود ۳ بامداد شب جمعه ۲/۱/۶۴ پاسگاه شهید اسودی (ترابه) می باشد که این مطالب را بر روی کاغذ می آورم. آری، ای برادران و خواهران و ای عزیزان که دوست دارید جبهه ومظلومیت فرزندان جبهه را بشناسید. پس دقت در مطالب زیر نمائید و خودتان قضاوت کنید، من این جملات را موقعی می نویسم که گلوله های آتشین دشمن تمام نقاط پاسگاه ترابه را سوراخ می کند.

ای برادران و خواهران و دوستان عزیز اگر در صحرای کربلا یاران امام حسین (ع) یکی یکی به خون خود غلتان شدند، اینجا نیز در این ساعت از روز جلِوه ای از کربلا بوجود آمده است که برادران در انتظار شهادت خود هستند و چه مظلومیتی بالاتر از این که در عمق خاک دشمن در میان امواج انفجارهای گلوله ها در یک محیط خونین و مقدس انسان فقط و فقط منتظر مرگ باشد.

اما یک چیز است که در تاریکی شب همه را امید و قوت می داد و تنها صدایی که از حلقوم این برادران مظلوم در میان غرش صدای انفجارها به گوش انسان می رسد:

نام یا زهرا(س) و یا حسین و یا مهدی بود که آرامش وجود انسان را فرامی گرفت. نمی دانم با این اوضاع آیا عمر اجازه می دهد که جملاتم را به آخر برسانم، خدا می داند.

بارالها در این لحظاتی که مرگ را جلوی چشمم می بینم در این پاسگاه ترابه تو را به حق مظلومیت علی (ع) قسمت می دهم که تمامی گناهان مرا بیامرز خانواده ام و دوستان مرا هر کجا هستند از همه بلیات و لغزشها حفظ بگردان و امام امت انقلاب اسلامی را به حق پهلوی شکسته زهرا(س) طول عمر عطا فرموده و او را پیش امام زمان رو سفید بگردان.

خدایا، شهدای انقلاب و شهدای جنگ تحمیلی به ویژه شهدای مظلوم عملیات بدر و شهدایی که امشب در این پاسگاه ترابه به خون خود غلتیدند با شهدای کربلا محشور گردان. آمین یا رب العالمین.

 

وصیت نامه شهید عارف

بسمه تعالی

 

الا و ان الیوم الحضار و غدالسابق و البسقه الجنه و الغایه النار

آگاه باشید امروز روز آمادگی و آماده شدن است و فردا هنگام سبقت و پیشی گرفتن، بهشت جایزه پرندگان مسابقه و پایان کار (عقب ماندگان مسابقه) دوزخ می باشد.(نهج البلاغه).

به نام خداوند بزرگ که به بزرگی و وحدانیت خودش بر مامنت نهاد و حیات ما را در فضای روحانی جمهوری اسلامی ایران مقدر گردانید.خدایا عمری است که بر من گذشت ولی من از خود نگذشتم و در مدت حیات بارها  خودم را دیدم و پسندیدم و تو را ای خدای مهربان فراموش کردم.خدایا هر روز و هر لحظه از حیاتم، برکات و رحمت تو از بالا بر من و ما فرود آمد ولی جواب این خوبی ها را من به بدی پاسخ دادم. ای خدای مهربان مدتها بود که غافل و بی خبر از خودم بودم و هم تو کرم کردی و مرا به وظیفه خود آشنا کردی و آن زمان بود که تازه فهمیدم که ای وای چه کردم و چگونه به دست خودم فردای خود را به سیاهی و تباه کشاندم و آنجا بود که جبران آن را بر خود دشوار و سخت  دیدم و باز هم لطف تو به دادم رسید و باب توبه و بازگشت را جلوی راهم نمایان کرد چه می گویم نه اینکه نشانم دادی بلکه مرا دعوت نمودی و گفتی اگر برگردی به سوی من  نه این که می پذیرم ، تورا بلکه دوست خواهم داشت.

حال ای خدای مهربانم عاصیم و گمراهم و آلوده ام …. و با همه بی آبروئی خود به سوی تو برگشتم و واسطه ای ندارم به همه بدی کردم و از خودم رنجاندم و اینک جز لطف و کرم تو واسطه ای نمی یابم پس ای خدای مهربان مرا پذیرا باش و در دریای رحمت و کرم خود مرا غرق کن تا نجاتم دهی، خدایا  اینک که لحظاتی بیش به عملیات نمانده است بغض گلویم را گرفته و نمی دانم چه اشکی بریزم، خدایا اشک ندامت و شرمندگی بر گونه ام روان است و در حالی که مقربان صالح درگاهت در این زمان ها که لحظه وصل است  اشک شوق( شوق وصال محبوب) می ریزند. خدایا فردایم چگونه است، خدایا روز حساب چه بر من مقدر کرده ای ، خدایا با این آلودگی و رو سیاهی شرم دارم که پیشگاه تو حاضر شوم برای حساب و بازپرسی پس ای مهربان مرا به کرم خود ببخش و رسوایم مگردان خداوند اینک که مدت ۵ سال و اندی از عمر این جهاد مقدس  می گذر به جز عده قلیلی از دوستان کسی را با خود در سنگر نمی بینم زیرا عده ای به لقای تو آمدند و عده ای بر روی تخت های بیمارستان و منزل بستری هستند و عده ای نیز با توجیهات مختلف خود را به کارهای پشت جبهه مشغول نمودند و  درد من از گروه سوم است و گویا اصلاً در این دنیا نیستند و فریاد استمداد طلبی انقلاب را از حلقوم امام نمی شوند ، خدایا تو خودت به کرم خود دلها و گوش هایشان را بیدار و بینا و شنوا گردان و توفیق پوشیدن لباس رزم مجاهدانت را به آنان بده.

پدرم و مادرم و همه اعضای خانواده مفتخر و خرسند باشید که امروز خداوند به شماها افتخار می کند و اگر در طی این راه مقدس خونم بر زمین ریخت و به رود پر خروش شاهدان پیوست پس طوبی لکم( خوشا به حال شما) که خود را با زهرا(س) همدرد کردید و من هم آن وقت روحم در آرامش است که طوری زندگی کنید که انگار فرزندی به انقلاب تقدیم نگردیده و همیشه خود را بدهکار انقلاب  و اسلام و امام بدانید. و از زحمات جانفرسای شما که در حقم نمودید  از خداوند برایتان طلب اجر و مغفرت دارم و از برادرانم نیز عاجزانه درخواست دارم که با سلاح تقوی و صبر خادم انقلاب باشند  و از مواضع تفرقه دوری کنند  و از خواهرانم مسئلت دارم که در کردار و افعال خود  به زینب (س) اقتداء کنند و در امر جهاد بی تفاوت نباشند.

از برارم محمد نیز کمال تشکر را دارم  و تقاضامندم که هیچ وقت پدر و مادر خود را از مهربانی  حمایت خود بی نصیب مگردان، و از همه دوستانم می خواهم که بندگی خود را به خدا در عمل ثابت کنند  و وفاداری خود را به امام و انقلاب تا حد نثار جان خود  به اثبات رسانند و کسی سنگ دوستی مرا به سینه نزند  جز در لباس جهاد و تقوی، ای عزیزانی که زیر تابوت مرا گرفته اید  و قدم در گورستان آستانه نهاده اید از عاقبت کسانی که در اطراف تان در زیر زمین پوسیده اند عبرت بگیرید .دلتان را از علائق برکنید  که روزی شما نیز به آنان ملحق خواهید شد ای قهرمانان انقلاب امت اسلامی آستانه: از کسانی که خود را در صحنه انقلاب دایه های مهربان تر از مادر می دانند بترسید و بر حذر باشید.

همسرم حلم و بردباری را در خود تقویت کن اگر موفق به این کار شدی هیچ وقت حوادث زندگی تو را از کوره به در نخواهد کرد در مقابل خطای انسان ها حلیم باش و در مقابل کم محبتی ها تو مهربان تر باش .قرآن می فرماید که از خصوصیات بندگان خوب خدا این است  که در زمین با تواضع راه می روند و از خطای انسان های جاهل با سلامتی گذشت می کنند.

( و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما) فرقان ۶۲

همسرم اگر می خواهی خدا از تو راضی باشد  باید در راهش حرف ها و طعنه ها و ملامت ها را به جان خریدار باشی و در این راه از خود خدا کمک بخواه و بدان که انسان سرنوشتی  دارد که هیچ چیز نمی تواند آن را تغییر دهد. و اگر فرزندی خداوند نصیب مان کرد خوب از او مواظبت کن و او را اهل قرآن و مؤمن  و مجاهد پرورش ده حال اگر پسر شد در سنگر نبرد  و اگر دختر شد  در سنگر عفاف و صبر ، و اگر تقدیر  بر رفتن من از این دنیا  باشد در تنهایی خود تکیه بر خدا کن و طوری زندگی کن که خداوند را از خود راضی کنی.

                                 والسلام

وعده ملاقات ما در قیامت

گناهکار جبهه ها مهدی خوش سیرت

خدایا ، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چهار شنبه 16 مهر 1393 ساعت 20:14 | بازدید : 990 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 زندگينامه

 جانباز و بسیجی عارف ، سردار شهید منصور خادم صادق در دومین روز از بهار 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود . پس از گذراندن دوره ابتدائی و راهنمائی وارد هنرستان شد و رشته الکترونیک را جهت ادامه تحصیل برگزید . در کنار تحصیل به کار اشتغال داشت و از این طریق مخارج خود را تأمین می کرد ، درحالیکه دیگران را نیز از دستان کوشا و روحیه کریمانه خود بی بهره نمی گذاشت . 
     شهید خادم صادق قبل از به پایان رساندن دوران متوسطه و بحبوحه شروع جنگ تحمیلی از ادامه تحصیل بازماند و با قلبی سرشار از عشق و شور به خیل عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست تا در جبهه ای دیگر به دفاع از ارزشها و آرمانهای انقلاب و مردم کشورش بپردازد . در طول جنگ و در مدت هشت سال دفاع مقدس و پس از آن مسئولیتهای مختلفی را به عهده داشت که از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد :
     مسئول محور آبادان / مسئول زرهی لشگر19فجر / معاونت آموزش نظامی سپاه ناحیه فارس / مسئول بسیج لشگر 19 فجر / فرماندهی آموزش دانشکده علوم و فنون زرهی / و ….
    سردار شهید حاج منصور خادم صادق که در عملیاتهای مختلف شرکت کرده و گهگاه از نواحی مختلف بدن نیز مجروح شده بود در عملیات پاکسازی منطقه مین گذاری شده در جاده ام القصر پای خود را از دست داد . شهید خادم صادق احترام خاصی برای بسیجیان قائل بود و بیشتر وقت خود را صرف تربیت بسیجیان می کرد. پس از اتمام جنگ با اصرار خانواده و با شرایطی که همواره مدنظر داشت ، تأهل گزید و با همسر شهید آقامهدی ظل انوار پیمان ازدواج بست . ثمره این ازدواج پسری بود که شهید خادم صادق بیاد خاطره قهرمانی های شهید مهدی ظل انوار او را محمد مهدی نام نهاد .
     سرانجام این عاشق شوریده و این جانباز خستگی ناپذیر ، در اول آبان ماه 1372 در حین انجام مأموریت در حوالی شهرستان دلیجان دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار حضرت دوست شتافت . چند روز بعد بر دستهای مردم قهرمان پروری که رشادتها و دلاورمردیهای او را در زمان جنگ نقش نگین خاطر داشتند تشییع و در گلزار شهدای دار الرحمة شیراز در به خاک سپرده

 
 
 
 
 
"هر عملی که شما را به این دنیا وابسته می کند رها کنید و اعمال پیوند دهنده آخرت را پیشه کنید" سردار شهید حاج منصور خادم صادق - شهادت : 1/8/1372 - محل شهادت : دلیجان در حین انجام ماموریت - مسئولیت : فرمانده محور لشکر 19 فجر فارس
 

 

 

فرمانده عادل

اواخر شب بود که خسته و کوفته از خط مقدم بازمى گشت ، پیدا بود که گرسنه است .برایش شام آوردم ؛ یک بشقاب پلو با مقدارى گوشت .نگاهى به غذا انداخت و در همان حال ، بـدون آنکه به من نگاه کند، گفت :آیـا بـه همه شام داده اى ؟ گفتم بله .گفت :به هر نفر همین مقدار گوشت رسیده است ؟ گفتم : خیر، این بـراى شماست !او آن شب ابدا از آن گـوشت نخورد و فقط کمـى برنج بـدون خورشت تنـاول کرد و اینگـونه به من فهماند که حـق او بـه عـنـوان «فرمانده خط » با آن بسیجى تک تیرانداز به یک اندازه است .آرى ، این فرمانده عادل کسى جز » شهید حاج منصور خادم صادق نبود .

 

.:: وصیت نامه سردار شهید حاج منصور خادم صادق ::.

بسم الله الرحمن الرحیم

انی لا اری الموت الا السعاده و الحیاه مع الظالمین الا برما

خدایا مرا این عزت بس که تو مولای منی و همین فخر بس که من بنده توام.آنقدر گناه کرده ام که رویم سیاه است.آنقدر نافرمانی تو را کرده ام که پرده حیایم دریده شده است.آنقدر در این دنیای دنی غرق و هضم شده ام که آخرت را فراموش کرده ام.آنوقت دم از بندگی تو می زنم.شرم آور است کسی که این همه نا فرمانی مولای خود را بکند و آنگاه با کمال پررویی درب خانه مولای خود را رها نکند،ولی زمانی که تو مولا باشی و این همه لطف به بندگانت داشته باشی و خودت طلب کنی که ای بندگان من اگر گناه کردید،باز در توبه و رحمت من بسوی شما باز است .بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.صد بار اگر توبه شکستی باز آی.... آنوقت چاره ای جز روی آوردن به درگاهت برای بندگان گنهکار نمی ماند.

خدایا چگونه این همه نعمات تو را شکرگزار باشم ؟! چگونه دین خود را نسبت به این مهربانی های تو ادا کنم ؟! چگونه بندگی خالصانه و صادقانه تو را به جا آوریم ؟! خدایا کمکمان کن تا توان داریم از این مسئولیت عظیم سرافراز بیرون آییم ولی خودت گفته ای که "لا یکلف الله نفساً الا وسعها" و هرگز این بنده حقیر،کوچک،ذلیل و دست و پا چلفتی نمی تواند شاکر تو باشد.ولی همین اندازه که شکر تورا بر زبان جاری کند ،شاید بتوان گفت سعی خود را کرده است. خدایا تورا شکر که مرا مشلمان آفریدی. خدایا تورا شکر که مرا از امت محمد (ص) و شیعیان مولا علی (ع) آفریدی. مرا توفیق دادی در جرگه کسانی قرار بگیرم که تو آنها را در روز قیامت یاور و پشتیبان هستی. تورا شکر می کنم که مرا با احکام اسلام آشنا ساختی تا بتوانم در این بره از زمان با دیدی مکتبی و عمیق پیرو راه حسین (ع) باشم و مرا توفیق دادی که در این انقلاب اسلامی در لباس دم از طرفداری روح خدا خمینی و دم از سربازی امام زمان (عج) به فرماندهی روح خدا بزنم و از آن همه مهمتر مرا توفیق دادی که در جهاد پاسداری فی سبیل الله شرکت کنم . جهادی که خودت گفتی دری از درب های بهشت است و به بهشت نمی رود مگر کسی که بخشیده شده باشد و من گنهکار و روسیاه شاید بتوانم از این نعمت تو حداکثر استفاده را ببرم. ولی مگر این نفس می گذارد ؟! نفسی که دمار از روزگار ما را در می آورد و بدبخت و فلک زده می نماید . خدایا پناه می برم به تو از شر این نفس.

جهاد، سخن از جهاد فی سبیل الله شد. کسی که عاشقانه و عارفانه ، خالصانه و صادقانه قدم به وادی جهاد می گذارد،می داند که در بازگشت ،ممکن است جز تکه گوشتی جزغاله شده و یا بدنی مثله شده و قطعه قطعه شده با استخوانی خرد شده نباشد و حق هم همین است .چرا که مزد جهاد شهادت است و هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند و من دوست دارم اگر توفیق شهادت نصیبم گردید اثری از بدنم باقی نماند و در جمع مفقود الاثر ها و بدن پودر شده ها قرار گیرم. شاید آن دنیا بتوانم سرم را جلوی مفقودالاثر ها و بدن پودر شده ها بلند کنم.شاید در آن دنیا مادرم بتواند به فاطمه الزهرا (س) بگوید که اگر فرزندان من در روز عاشورا نبوده اند که حسین تو را یاری کنند، امروز فرزندانم را اینگونه به یاری حسین تو فرستادم .

امام ! تو در قلب من حکومت می کنی و حکومت تو حکومت خداست،که خدا در هر حال ناظر بر ما است. و من از دریچه قلب خویش تو را دیده ام و لمس کرده ام و مرا همین بس، هرچند دیدار دنیایی هم ارزش دارد. ای امام ! بدان ما با قلبی مملو از عشق خدا و سری مملو از شور حسینی در پی امر تو قدم به این وادی گذاشته ایم و تو رهبر ما هستی و بر این رهبر افتخار می کنیم. سلام نوکرانه و خالصانه ما را به آقا امام زمان (عج) برسان و سفارش ما را بنمائید،هرچند که امام زمان (عج) در این جبهه های حق علیه باطل سایه به سایه ،رزمندگان را یاری و پشتیبانی می کند. ای مردم افتخار نمائید در این برهه از زمان قرار گرفته اید و در زیر سایه پرچم پر افتخار اسلام و در حکومت الهی آقا مهدی (عج) به جلوداری و علمداری روح خدا قرار گرفته و زندگی می کنید. تا کنون در این دنیا چنین حکومتی نبوده و خداوند بر شما منت گذاشته و این حکومت را به شما ملت ایران نصیب نموده است . پس قدر این حکومت،انقلاب ،امام عزیز و یارانش را بدانید،اگر قدر اینان را ندانید در دنیا و آخرت بدبختی نصیبتان خواهد شد. اسلام امروز به این رهبریت و حکومت و یاران امام افتخار می کند، رسول الله افتخار می کند ،پس خاک بر سر آن کسی که افتخار نکند. ای کسانی که دنیا را گرفته و رها نمی کنید و دنیا چشم شما را کور، گوشتان را کر، و قلبتان را مرده کرده است، این دنیا وسیله است منزل پیش راه است ، دل به این دنیا نبندید و تقوا را پیشه کنید شاید به فلاح و رستگاری برسید. در زندگی هدفدار باشید تا جاودان بمانید. چشمه آب شیرینی باشید تا به دریا برسید و جاودان گردید. کسانی که هدفشان در جهت منفی شکل می گیرد همچون چشمه ای هستند که به شوره زار می ریزند..

پیرو ولایت فقیه باشید تا سرافراز گردید،از روحانیت نبرید،چرا که هرچه داریم از روحانیت اصیل و انقلابی داریم . قدر شخصیت های مملکتی و دینی را تا زمانی که زنده اید بدانید، نه اینکه چون شهید مظلوم بهشتی در زمان حیاتش انطور رفتار کنیم و در تشییع جنازه اش آنچنان جمعیت میلیونی جمع شوند . گوش به فرمان امام خمینی باشید و هرچه گفت بدون چون و چرا انجام دهید. ای مومنین قدر یکدیگر را بدانید و یکدیگر را یاری و پشتیبانی کنید، وحدت خود را حفظ کنید.

ای پدر و مادر عزیزم سخن من با شما اینکه اولا حلالم کنید زیرا خدمتی به شما نکرده ام، و خیلی اذیت تان کردم. شما که عمری نوکری و کلفتی امام حسین(ع) و فاطمه الزهرا(س) را داشته اید، اکنون روز امتحان است. با دادن عزیزانتان از این امتحان سرافراز بیرون می آئید. ای مادر! دوست دارم همچون مادر وهب در روز عاشورا باشید که زمانی سر بریده وهب را جلوی او انداختند سر را بلند کرد و به طرف دشمن انداخت و گفت: ماچیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم. ای مادر می دانم که چقدر رنج کشیده ای اما امیدوارم که خداوند صبر نصیبتان کند تا بتوانی همچون فاطمه الزهرا که داغ پدر و همسر و ضربه درب به پهلوی خویش را تحمل کرد. شما نیز تحمل کنید که شش فرزندانتان را در صحرای کربلای ایران هدیه کنید، بر سر خانواده و فرزندانتان آنطور بیاورند که بر سر فرزندان زهرا (س) آوردند.عداوت خلق و جفای دهر را تحمل کنید.که اگر تحمل کردید آنوقت می توانید بگویید که یا زهرا ! من پیرو واقعی تو هستم اگر نه ،نه.

ای پدر! اگر توانستی مصیبت های وارده بر امام حسین (ع) در روز عاشورا را به این مقدار کم متحمل شوید، آنوقت می توانید بگویید یا حسین ! من پیرو واقعی تو هستم. نمی گویم در از دست دادن من گریه نکینید بلکه برعکس . اما آیا گریه ی ضعف و سستی و گریه ی از دست دادن عزیز ؟! نه والله ، گریه ی شما باید گریه شور باشد، گریه ی عشق باشد، گریه ی حرکت و به حرکت در آوردن باشد، گریه ای باشد که سیل جاری کند و کاخ ظلمان را بر آب دهد، گریه ای مرد ساز ، حسین ساز و انقلابی ساز باشد ، گریه ای باشد که توام با پیام باشد که گریه ی بدون پیام اثری ندارد جز آزردن خویش. گریه کنید که اسلام با همین گریه ها زنده است.

ای خواهر! تو هم باید بعد از من رسالت مرا با رساندن پیامم به جهان وظیفه ات را انجام دهی. حامد و علیرضا را پیشانی بند سرخ ببند و لباس رزم بپوشان و خود را در تقدیم آنها در راه اسلام و تکه تکه شدنشان در راه خدا مهیا کن و تو ای خواهر دیگرم ، چقدر شما را اذیت کرده ام..... مرا ببخشید و حلالم کنید، وظیفه تو پس از شهادتم این است که در مراسم تشییع جنازه ام اگر اگر جنازه ای بود و اگر نبود ، پیشاپیش سایر شهدا پرچم پرخون و سرخ حسین را حمل کنی و خطابه ای پر شور ایراد نمایی و پیام مرا به جهان برسانی که خون از من است و پیام از تو، اگر که ادعا می کنی که پیرو راه زینب هستی باید چنین کاری را انجام دهی محکم و استوار از هیچ کس باکی نداشته باشی. مردم دنیا را به حال خودشان بگذار، محمد حسنت را لباس رزم بپوشان و او را آماده جهاد در راه خدا بنما. شما خانواده های شهدا باید پیام شهیدانتان را به جهان برسانید . چرا که این شیوه حسین و زینب است و ما که ادعای نوکری این عاشق و معشوق را می کنیم باید این چنین باشیم.

برادران پاسدار! شما وظیفه مهمی بر دوش دارید. ای پاسداران عزیز، خود را فراموش کنید و خود را فدای اسلام نمائید. تجربه های خودتان را در اختیار دیگران قرار دهید و تجربه هایمان را با خود به گور نبریم. از مطرح کردن مسائل جزئی جداً خودداری کنیم و خود را به خدا بسپاریم و فقط از او یاری و مدد بجوییم.

دلم از این دنیای دنی خیلی گرفته و در رنج به سر می برم ف ولی وجود امام گونه هایی ، توان زندگی را به ما می دهد. این دنیا را فراموش کنید و آخرت را سرلوحه کار خود قرار دهید. هر عملی که شما را به این دنیا وابسته می کند را رها کنید و اعمال پیوند دهنده به آخرت را پیشه کنید. قدر خود را بدانید و احکام اسلام را مو به مو انجام دهید، پیرو ولایت فقیه باشید و پشتیبانی کنید. نماز های جمعه را با شور و عشق بیشتر برگزار کنید ، امر به معروف و نهی از منکر را با جدیت بیشتر انجام دهید ، کسانی که پایشان را از گلیم خود خارج نموده اند و ضربه به ملت مستضعف می زنند و خون ملت را می مکند ، ریشه کن کنید. دعای کمیل و دیگر مراسمات دعا را با عظمت تر و پرشور تر برگزار کنید و خدا را مد نظر راشته باشید و امام را دعا کنید. در آخر از همه کسانی که اذیتشان کرده ام و حقی بر گردن من دارند حلال بودی می طلبم.

ومن الله توفیق

منصور خادم صادق

 

 
 

هو المحبوب  

ما هیچ...                                   

ما نگاه...                                                        

خودنمایی های خورشید تمام نمی شد. از بس گرمایش را پاشیده بود روی خاکریز، زمین نمی­توانست نفس بکشد، چه برسد به ما. لب­هایمان بدتر از ترک­های خشک صحرا شده­بود و مدام دلمان می­حواست آبی روی آتش درونمان بریزیم. چه بهتر که دلمان با آتش ریختن روی سر دشمن خنک شود. دست به کار شدیم و...                                                                                                                      مجبور بودیم خنده­هایمان را بخوریم. فکرش را بکنید؟! عراقی­ها مجبور شده بودند بشکه بشکه آب بیاورند. مگر تانکرها حق داشتند جلوتر بیایند یا منبع آبشان را یک کم آن طرف تر بگذارند. در چشم بهم زدنی تبدیل به آبکش می­شدند و...                                                                                           با همین کارهایمان، خط را شلوغ کرده بودیم. هیچ کس حق نداشت شیطنت کند الا (بجز) ما که حق وتو داشتیم؛ اطلاعات عملیات بودن هم چیز خوبی است. فرمانده­ها، معاون­ها و... از دستمان عاصی شده بودند و مدام به خدا پناه می­بردند، تا اینکه حاج منصور آمد. جَذَبه­اش آدم را می­گرفت. مثل موش آرام شده­بودیم و خنده­هایمان را می­جویدیم.

گفت: آتش می­ریزید؟! ها!

گفتیم: ما که کاری نکردیم.                                                                                                   خدا کند حاج منصور خادم صادق برای کسی شرط نگذارد.

به شرط اینکه:.............

از میان جمع، آرپیجی را به دست من داد و گفت: می­گیری و شصت متر آن طرف­تر از خاکریز، نزدیک خودرو آی فا و به این­قدر ارتفاع و این قدر... خلاصه میزنی.

آ.خدا ! و ما رمیت و اذ رمیت... کمکم کن!

ایستادم تا بتوانم خوب بزنم و چند دقیقه هم مکث کردم. حاجی آمد جلو و گفت: نمی­خوای که به کشتن بدیمون؟! عملیاتی بزن! 

یعنی باید می­نشستم و بعد سریع بلند می­شدم و بعد هم شلیک!

خدایا! می­بینی که... آبرو داری کن!

زدم. خورد به هدف؛ نزدیک خودرو ، عراقی­ها ریختند بیرون!

یک باره دیدم حاج منصور مثل فنر از جا پرید و گفت: بزن! بزن! یکی دیگه! یکی...

- حاجی تو هم جو گیر شدی! ها!

صدای فرمانده گروهان بود.

وقتی می­خواستند بروند؛ حاج منصور یک نگاهی به ماها کرد و گفت:

-         چرا اینا بشکه بشکه آب میارن؟

-         خُب معلومه! منبع آبشون را می­زنیم تا دلمون خنک شه.

حاجی سرش را انداخت پایین و گفت: لشکر یزید با امام حسین علیه السلام چه کرد؟

گوشی آمد دستمان.

_ نشنیدید که آب مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها ست. دیگه نزنید. حق ندارید این کار رو انجام بدید. آب حق همه است، حق طبیعی و حیاتی و انسانی.

خجالت زده بودیم و مطمئن از این که این حرف­ها را آدم باید سر کلاس معرفت اهل بیت علیه السلام آموخته باشد تا این گونه سخنش در اعماق قلب­ها و مغزها نفوذ کند.

به این می­گویند جنگ نرم، این که دل دیگران را با خودت ببری تا کارگاه معرفت، تا کلاس امام شناسی.

بعد از آن هیچ کس به حریم آب تجاوز نکرد، چون قلب­هایمان آتش گرفته بود.

راوی:محمد امیری

بازآفرینی: صدیقه مزارعی زاده


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0