عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 233
:: بازدید هفته : 237
:: بازدید ماه : 5626
:: بازدید سال : 13154
:: بازدید کلی : 171375

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

جمعه 15 آبان 1394 ساعت 12:18 | بازدید : 361 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 این داستان واقعی است 

بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.

 برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

 اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

من گفتم: خوب چیکار داشت.

مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره (بى خیال شدن) رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

 نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

 ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

 اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت. 

از فردای اون روز بیشتر تلاش میکردم و بیشتر کار میکردم و برای خوشبختی و رفاه ندا و مادرم از جون مایه میگذاشتم. ورود ندا به زندگی ما باعث شده بود مادرم از تنهایی خلاص بشه و یک همدم برای خودش داشته باشه. مادرم دیگه افسرده نبود و روحیه تازه ای پیدا کرده بود ندا هم کم و بیش تو کارهای خونه به کمک مادرم میامد. از پدر ندا گاهی نامه به دستم میرسید و منم از وضعیت ندا براش مینوشتم تا اینکه نامه ای از احمد آقا به دست من نرسید و نامه های که من براش میفرستادم برگشت میخورد بعد ها توسط یکی از دوستانش فهمیدم به زندان افتاده ولی من از این جریان چیزی به دخترش نگفتم و دخترش هر وقت از حال پدرش سئوال میکرد میگفتم خوبه و در یکی از شهرهای دور مشغول به کاره و مرتب برای خرج تحصیل تو پول میفرسته و اون هم از این بابت خوشحال میشد روزها سپری میشد و ندا ترمهای دانشگاه رو یکی پس از دیگری پاس میکرد و اکثر اوقات مشغول مطالعه بود و زیاد همدیگر رو نمیدیدم ولی با این حال نسبت به او حساس شده بودم و کارهاش رو زیر نظر داشتم رفتارش بد جوری برام مهم شده بود و زمانی که براش کاری انجام میدادم و از من تشکر میکرد سراسر وجودم گرم میشد. لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود نمیخواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمیدونستم از کی و از کجا فقط میدونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتن اش رونداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب میدادم. یک روز که سر کارم بودم مادرم زنگ زد و گفت عصر کمی زودتر بیا و میوه و شیرینی هم بخر پرسیدم میوه و شیرینی برای چی میخوای؟ گفت تو بخر تا بعد بهت میگم.غروب با میوه و شیرینی به خانه رفتم و با کنجکاوی علت رو جویا شدم مادرم گفت یکی ازهمسایه ها برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری از ندا جون حرف مادرم تمام نشده بود که با صدای بلند گفتم مگه ندا درس اش تموم شده اون هنوز بچه است تازه پدرش هم که نیست مادرم که به این رفتار من مشکوک شده بود گفت پسرم اینا که نمیخواهند ندا رو امروز عقد کنند فقط میخوان بیایند ببینند که این دوتا به درد هم میخورند یا نه من که بد جوری خراب کاری کرده بودم با تکان دادن سر موافقت خودمو اعلام کردم. وقتی خواستگارا رفتند با ندا صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم وقتی گفت هنوز درس دارم و الان خیلی زوده نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد و خواستگارهای بعدی هم با دلایلی مختلف توسط ندا رد میشدند درس ندا تموم شد و موفق به اخذ مدرک مهندسی ساختمان شد. پدر ندا بعلت بیماری از زندان مرخص شد و در بیمارستان بستری شد. احمد آقا دچار آسم شدید شده بود و امیدی به زنده ماندن اش نبود و از من خواسته بود به همراه دختراش به دیدارش بریم گرچه اجل به او مهلت نداد تا دختراش را ببیند ولی در نامه ای از من خواسته بود برای شاد کردن ندا هر کاری که میتوانم انجام دهم و برای خوشبختی او کوتاهی نکنم. ندا میگریست و نامه پدرش را میخواند و من غرق افکار خودم بودم. چند ماهی از مرگ پدر ندا میگذشت و کم کم اوضاع به حالت اول بازمیگشت یک روز مادرم از قول ندا به من گفت که او از خانه ماندن خسته شده و قصد دارد در شرکتی مشغول به کار شود. اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم اگه به کار مشغول باشه مرگ پدرش کم اثر تر میشه و با کار کردن ندا موافقت کردم ولی ای کاش قبول نمیکردم ندا از وقتی به شرکت رفت رفتارش عوض شد و با من و مادرم سرد و سردتر میشد و وقتی علت رو میپرسیدم خستگی کار رو بهونه میکرد. این وضع برای من قابل تحمل نبود و برای خلاصی از این شرایط تصمیم گرفتم با ندا صحبت کنم و از راز دلم که سالها پنهونش کرده بودم براش بگم یک روز صبح که مادرم رفته بود خرید، از ندا خواستم که کمی صبر کنه تا باهاش حرف بزنم اون هم قبول کرد نمیدونستم از کجا شروع کنم من من کنان با صدای لرزون گفتم خیلی برام سخته که از تو درخواستی کنم راستش.. راستش... حرفم رو برید و گفت چه درخواستی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم در خواست ازدواج! ندا که انگار جا خورده بود مکثی کرد و آب دهنشو غورت داد و گفت مجید جان منو تو به درد هم نمیخوریم رابطه ما رابطه برادر و خواهری و غیر از این هیچ چیزی بین ما نیست ما از لحاظ تفاهم هم فاصله داریم تو شغلت مکانیکیه و با روغن سوخته سر و کار داری من با کامپیوتر، تو دیپلم داری من لیسانس، پس به من حق بده مخالفت کنم. من باید با یک نفر در سطح خودم ازدواج کنم راستش رو بخواهی من در محل کارم با یکی از مهندسهای اونجا قول و قرارهامون رو گذاشتیم من دیگه چیزی نمی شنیدم خونه داشت دور سرم میچرخید نفسم به شمارش افتاده بود سرم بدجوری سنگین شده بود کاش میتونستم گریه کنم. متوجه نشدم که ندا کی رفت خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم تا کمی دراز بکشم ولی خوابم نمیبرد به سمت بیرون به راه افتادم دیگه تو خونه نمی تونستم بمونم داشتم خفه میشدم مثل آدمهای راه گم کرده نمیدونستم به کجا باید برم خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم سرمو بزارم رو شونهاش و زار و زار گریه کنم. خیلی از خونه دور شده بودم تصمیم گرفتم که به مغازه برم ولی میدونستم دست و دلم به کار نمیاد کل روز بیکار نشسته بودم نفهمیدم کی شب شد و وقت رفتن به خونه ! تو راه همش صحنه روبرو شدن با ندا رو تجسم میکردم و ضعف عجیبی در خود حس میکردم بالاخره رسیدم و وارد خونه شدم مادرم به استقبال ام اومد و سراغ ندا رو از من گرفت ولی من اظهار بی اطلاعی کردم مادرم پرسید با ندا حرفت شده باهش دعوا کردی با حرکت سر انکار کردم مادرم گفت ندا به من زنگ زد و گفت میخواد مستقل باشه و دیگه حاضر نیست با ما زندگی کنه من هرچی اصرار کردم برای چی چنین تصمیمی رو گرفتی طفره رفت تو رو بخدا اگه چیزی شده به من هم بگید. گفتم ندا از حرفهای من ناراحت شده من حد خودمو رعایت نکردم و از خانوم مهندس درخواست ازدواج کردم نمیدونستم دنیای ما باهم خیلی فاصله داره مادرم که منقلب شده بود بدون کوچکترین حرفی به سمت اتاقش رفت . بعد از جدایی ندا از جمع ما روزهای سختی رو پشت سر میگذاشتیم و روز و شبهای تکراری دوباره به سراغمون امده بود بعد از گذشت چند هفته از طرف پستچی یک بسته به دستمون رسید ندا برامون کیک و شیرینی فرستاده بود و خبر ازدواجش رو با یکی از همکارهاش داده بود و در آخر از تلاشهای من و مادرم تشکر کرده بود و نوشته بود در اولین فرصت از خجالتتون در میاد و هزینه هایی که برایش پرداخت کرده بودم رو بهم پس میده . مادرم گریه میکرد و من اون رو به آرامش دعوت میکردم. بعد از اون جریان دیگه از ندا خبری نشد حتی اون شرکتی که قبلا میرفت تعطیل شد. من هم چند سال بعد با یکی از دخترهای همسایه ازدواج کردم و از خیال ندا بیرون آمدم. یک روز که صفحات روزنامه رو ورق میزدم خبری در حوادث به چشمم خورد که شوکه شدم. تیتر روزنامه به این شکل بود « زنی به کمک همسرش به کلاه برداری بزرگی دست زدند و تعداد زیادی واحد مسکونی را با وعده دروغین پیش فروش کردند » زن کلاه بردار کسی نبود جز ندا و حکم قاضی حبس طولانی مدت محکومین بود

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 10 آبان 1394 ساعت 20:46 | بازدید : 399 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 
آیت الله بهجت مردی که با یک جمله امام حسین(ع) موهایش سپید شد!
مروری بر گفتارهای عاشورایی آیت‌الله بهجت؛
مردی که با یک جمله امام حسین(ع) موهایش سپید شد!
امام حسین(ع) در گوش مردی چیزی فرمود، بعد از جدایی فوراً تمام موی سر آن مرد سپید شد. با این حال، ما خود را در شمار عبادالرحمن می‌شماریم، غافل از ...
 
به این مطلب امتیاز دهید
30
 
 
 

به گزارش سرویس دینی جام نیـوز، عظمت واقعه عاشورا و نمایش بی‌نظیر فضایل الهی اهل‌بیت علیهم‌السلام در مقابل دشمنان خدا و رسول او موجب شد که این رویداد عظیم از جهات گوناگون از دیگر رویدادهای بزرگ عالم متمایز شود؛ مصیبتی که پیش از وقوعش، ملائکه الهی و انبیا و اوصیا علیهم‌السلام در سوگ آن نشستند و پس از وقوع آن نیز ائمه هدی علیهم‌السلام به یادآوری این مصیبت بزرگ پرداختند و مجالس عزا برپا کردند.

 

نوشتاری که در ادامه می‌خوانید برگرفته از کتاب «رحمت واسعه» شامل مجموعه گفتارهای عاشورایی آیت‌الله محمدتقی بهجت است:

 

 

* از ماست که بر ماست

کاری بر سر خود می‌آوریم که دشمن نمی‌‌آورد. آیا هیچ دشمنی می‌توانست آن بلا را بر سر عمر سعد بیاورد که خودش در یک شب آورد؟! مؤمنین با این همه پیشامدها، برای نجات اهل ایمان بر تضرع و ابتهال و التجاء محتاج هستند. چنان‌که در شبانه‌روز به نان احتیاج دارند، به دعا و تضرع نیازدارند.

 

 

* خود را مریض نمی‌دانیم

خود را مریض نمی‌دانیم و گرنه علاج آسان است. در روایت آمده است: «امام حسین(ع) در گوش مردی چیزی فرمود، بعد از جدایی فوراً تمام موی سر آن مرد سفید شد!»

 

با این حال، ما خود را در عِداد [و شمار] عبادالرحمن می‌شماریم، غافل از اینکه تمام اعضا و جوارح انسان فردای قیامت بر کارهایی که انجام داده است، شهادت می‌دهند؛ «الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُکَلِّمُنَا أَیْدِیهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ»؛ امروز بر دهانشان مهر می‌نهیم و دست‌هایشان با ما به سخن می‌آیند و پاهایشان به آنچه انجام می‌دادند، شهادت می‌دهند.

 

امروز بشر در فکر ضبط کردن صدای حضرت داود علیه السلام است، غافل از اینکه ملائکه از عمل خود او عکس‌برداری می‌کنند، بلکه گفتار و صدای او را نیز ضبط می‌نمایند.

 

 

* کشتن امام و انتظار عید؟!

در روایت آمده است که وقتی سیدالشهدا علیه السلام را شهید نمودند، خداوند متعال به ملکی دستور داد که ندا در دهد: «أیتها الْأُمتةُ اظالمة القاتلة عترة نبیّها لا وفقکم الله تعالی لِفطرٍ و لا أضْحی»( ای امت ستمکاری که نواده پیامبرتان را کشتید، هرگز خداوند متعال شما را به عید فطر و اضحی موفق نگدارند!).

 

گویا این دعا باید مصداق داشته باشد؛ لذا اگرچه در رؤیت هلال ماه مبارک رمضان راه احتیاط برای شیعه وجود دارد که تا هلال شوال ثابت نشده، روزه می‌گیرند، ولی با احتیاط، فطر واضحی درست نمی‌شود!

 

در واقع، این روایت می‌خواهد بگوید که امام را نخواستید، فطر و اَضحی را می‌خواهید چه کار؟! ناقه‌ای برای شما فرستادیم، خودتان نخواستید و پی کردید!

 

* مصیبت هزار ساله

وقتی تأمل می‌کنیم، می‌بینیم همه قضایای امام حسین علیه‌السلام در یک روز واقع شد و وقتی مردم کوفه و بصره از قضیه قتل آن حضرت مطلع شدند، ناراحت شدند و از ابتلای آن حضرت و شهادت و اسارات اهل بیت علیهم‌السلام خدا می‌داند که اهل ایمان چقدر ناراحت بودند، به حدی که گویا باورشان نمی‌شد. در طول این مدت دل اهل ایمان خون بود. اما ما بیش از هزار سال است که گرفتاریم و حضرت حجت(عج) گرفتار است و دشمن‌ها نمی‌گذارند بیاید و او را حبس کرده‌اند. آیا حبسی از این بالاتر که نتواند خود را در هیچ آبادی نشان دهد و خود را معرفی کند؟!

 

در این مافوق هزار سال که آن حضرت در زندان است، خدا می‌داند که قلوب اهل ایمان چقدر خون است. آیا شایسته است که حضرت غایب علیه‌السلام در مصائب و گرفتاری شبیه قضیه حسین بن علی علیه‌السلام، به این مدت طولانی‌ گرفتار باشد و ما برقصیم و شادی کنیم؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 5 آبان 1394 ساعت 13:2 | بازدید : 352 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

امتناع زن غساله از غسل دادن حضرت روقیه/سرگذشت حضرت رقیه‏ (س) در واقعه عاشورا

شفقنا (پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه) -حضرت آیت‌الله العظمی سیّد صادق روحانی به پرسشی درباره سرگذشت حضرت رقیه‏ علیها السلام در واقعه عاشورا پاسخ گفته است.
به گزارش شفقنا متن پرسش مطرح شده وپاسخ این مرجع تقلید شیعیان بدین شرح است:

پرسش:کیفیت وفات حضرت رقیه‏ علیها السلام را بیان فرمایید و آیا روایت خطیبان از ماجراى شام، درباره اینکه ایشان پس از اینکه در خواب امام را دید و پس از آن با مشاهده سر بریده امام حسین‏ علیه السلام از دنیا رفت، صحیح است؟
جواب : باسمه جلت اسمائه؛ حضرت رقیه در واقعه کربلا، دختربچه‏ اى است که به خاطر کمى سنش، کشته شدن پدرش را از او پنهان نمودند.
کتب تاریخى درباره کیفیت شهادتش اینگونه گفته‏ اند: حسین‏ علیه السلام دختر کوچکى داشت که بسیار او را دوست مى‏ داشت و او نیز بسیار پدر را دوست مى‏ داشت و در شام به همراه اسیران بود؛ در فراق پدر شب و روز گریه مى کرد به او مى‏ گفتند او در سفر است.
شبى پدر را در عالم رؤیا دید زمانى که از خواب بیدار شد بسیار بى‏ تابى کرد و گفت: پدرم و نور چشمم را برایم بیاورید. هر چه اهل بیت‏ علیهم السلام خواستند او را آرام کنند بیتابى و گریه او بیشتر مى‏ شد: به خاطر گریه او حزن اهل بیت ‏علیهم السلام برانگیخته شد و آنها نیز به گریه افتادند و بر سر و صورت زدند و بر سر خود خاک ریختند و موها را پریشان کرده و صداى شیون و فریاد آنها بالا رفت. یزید فریاد و شیون آنها را شنید و گفت: چه خبر است؟ به او گفتند: دختر کوچک حسین‏ علیه السلام پدرش را در خواب دیده، از خواب بیدار شده، پدرش را مى خواهد و گریه مى کند. زمانى که لعین این را شنید، دستور داد: «سر پدرش را برایش ببرید و در مقابلش قرار دهید تا آرام شود».

سر را در طبقى قرار داده و با پارچه اى پوشاندند؛ و در مقابلش قرار دادند. دختر پارچه را برداشت و سر را در بغل گرفت در حالى که این‏ گونه مى ‏گفت: اى پدر چه کسى تو را با خونت خضاب کرد؟ اى پدر چه کسى رگ گردن تو را بریده؟ اى پدر چه کسى مرا در کودکى یتیم کرد؟ اى پدر یتیمه تا بزرگ شود چه کسى را دارد؟ اى پدر زنان بدون رو بند چه کسى را دارند؟ اى پدر بیوه زنان اسیر چه کسى را دارند؟ اى پدر چشمان گریان چه کسى را دارند؟ اى پدر گمشده ‏هاى غریب چه کسى را دارند؟ اى پدر بعد از تو که را دارم؟ بعد از تو من چه ناامیدم، چه غریبم، اى پدر اى کاش من قربانى تو مى شدم. اى پدر اى کاش قبل از این کور بودم. اى پدر کاش جان مى دادم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمى دیدم، پس لب هایش را بر لب شهید مظلوم قرار داد و گریه کرد تا اینکه بیهوش شد.

امام زین العابدین‏ علیه السلام به عمه اش فرمود: اى عمه اى زینب، یتیمه را از روى سر پدرم بلند کن که زندگى را ترک کرده است زمانى که حضرت زینب او را تکان داد روح مطهرش، دنیا را ترک کرده بود. صداى شیون و زارى بلند شد. گفته شده: اهل بیت برایش زن غساله اى آوردند که او را غسل دهد. او وقتى لباس‏ هاى کودک را در آورد گفت من او را غسل نمى‏ دهم، زینب فرمود: چرا او را غسل نمى‏ دهى؟ گفت: مى ترسم بیمار باشد زیرا پهلوهاى او را کبود دیدم. زینب فرمود: به خدا سوگند او بیمار نیست ولیکن این ضربه تازیانه‏ هاى اهل کوفه است.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:50 | بازدید : 357 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

ابن زیاد آب را بر کاروان امام حرام کرد/ایرانی ها به چه دلیل در کوفه حضور داشتند؟/وقایع روز ششم محرم

فرهنگ > دین و اندیشه - ابن زیاد با دریافت گزارش های محرمانه از کربلا دستور جدیدی به عمر سعد ابلاغ کرد./ قدم به قدم با تاریخ واقعه کربلا
 

در روز ششم محرم سال 1437 قمری، گلچین خبرآنلاین از وقایع مربوط به این روز در سال 60 هجری قمری را به نقل از پژوهش های دکتر محمدرضا سنگری در ادامه می خوانید.

روز پنجم محرم، تعداد نیروهای لشکر دشمن به پانزده هزار نفر رسید و عمروبن حجاج نیز به دستور عمرسعد با 500 نیرو فرات را محاصره کرد و اولین دستور برای بستن آب در این روز داده شد. همچنین توسط برخی از سپاهیان از جمله خولی بن یزید اصبحی که با اباعبدالله الحسین(ع) دشمنی و کینه عمیق داشت، گزارش مخفیانه از گفت و گوهای عمرسعد با اباعبدالله به کوفه فرستاده می شد.

حوادث روز ششم محرم

در روز ششم محرم، عبیدالله زیاد با دریافت نامه خولی، به عمر سعد نوشت: «ای پسر سعد خبر رسیده است که شب ها تا دیرگاه با حسین گفت و گوها داری. همین که نامه ام را خواندی حسین را وادار تا بر فرمان من فرود آید. اگر نپذیرفت آب را بر او ببند و میان او و فرات حایل شو که من آب را بر یهود و نصاری حلال کردم و بر حسین و خانواده اش حرام. حسین و یارانش نباید از آب بنوشند تا همان گونه که بر امیرالمؤمنین عثمان گذشت، تشنه بمیرند.»

عمر سعد با دریافت نامه ی عبیدالله، حجربن حُرّ (حجّاربن ابجر) را با چهار هزار سواره بر آبراه غاضریّه گماشت.

شبت بن ربعی نیز با هزار سوار مأمور حفاظت بخش دیگر غاضریّه شد.


آشنایی با اوضاع کوفه، شهری که مردمانش برای امام نامه نوشتند/ بخش اول

کوفه پایگاه فتوحاتی بود که مسلمین در مشرق داشتند و لذا بسیاری از صحابه پیامبر از همان روزهای اول فتوحات در عراق و ایران، عازم کوفه و بصره شدند. این دو شهر در سال های 17 الی 19 هجری بنیانگذاری شد و جمعیت اولیه آن، مهاجرین از مسلمین و پس از آن سایر قبایل عرب بودند.

اهمیت این شهر به اندازه ای بود که خلیفه دوم آن را «سید الامصار» و «جمجة الاسلام» می خواند. کما این که علی ابن ابی طالب(ع) آن را کنز الایمان و «جمجة الاسلام» خطاب می کرد. او همچنین آن را «قبة الاسلام» نامید و فرمود: این شهر، شهر ما، محله ما و جایگاه شیعیان است.

شهر تازه تاسیس، علی رغم سابقه تاریخی که بنیادش را به هوشنگ پیشدادی نسبت می دهند، به سرعت شگفتی شروع به پیشرفت و افزایش جمعیت کرد. نخستین مهاجران به این منطقه فاتحان نبرد قادسیه بودند که به «اهل الایام و القادسیه» شناخته می شدند.

گروهی از ایرانیان مسلمان شده که به رزمندگان مسلمان در فتح جلولا کمک کرده بودند در همین ایام به کوفه آمدند و با مهاجران بعدی، جمعیت کوفه به بیست هزار نفر رسید.

سعد وقاص، فاتح کوفه، ساکنان کوفه را در آغاز به دو بخش نزاری (عرب های شمالی) و یمینی (عرب های جنوب) تقسیم کرد. نزاری ها در سوی غرب و یمنی ها در شرق اسکان یافتند. تشکیلات جمعیتی کوفه از این وضع به شدت ناراضی بودند. چنین وضعی مشکلات زیادی را در تشکیل سهمیه های نظامی به هم پیوسته پیش آورد.

سعد که این دشواری ها را مانع اساسی برای ادامه فعالیت های رزمی می دید با مشورت خلیفه وقت، مسلمانان کوفه را به هفت گروه جدید سازمان کرد. این انسجام جدید بر اساس نسب شناسی و پیوند خویشاوندی با کمک دو نسب شناس مشهور و زبده صورت گرفت.

دلایل حضور ایرانی ها در کوفه

هم به دلیل قرابت جغرافیایی و هم وقوع جنگ های قادسیه و جلولا و از همه مهم تر، عشق ورزی و ارادت به ساحت اهل بیت، ایرانیان به کوفه سرازیر شدند. آموزه های مکتب امیر مومنان و انطباق سلوک و سیرت ایشان با اسلام اصیل و پرهیز از امتیازات نژادی و طبقاتی به خصوص در سال های حضور امیرمومنان در کوفه (سال هاس 36 تا 40 هجری) ایرانیان را به این سرزمین کشاند.

در کوفه ایرانیان به الحمراء معروف بودند. در خیزش های شیعی پس از کربلا، به ویژه در قیام مختار حضور ایرانیان چشمگیر است. گفته اند در سپاه ابراهیم بن مالک اشتر، فرمانده سپاه مختار، بیست هزار ایرانی با همین عنوان «الحمراء» شرکت داشتند.

شهر حیره (به زبان آرامی به معنی چادرهاست) در یک فرسخی جنوب کوفه قرار دارد که خرابه های آن باقی است و روزگاری در زمان ساسانیان شهری بزرگ بوده است. حیره به مداین و تیسفون، مرکز حکومت ساسانیان، نزدیک بوده است.

در پنج فرسخی غرب کوفه، شهر قادسیه است که در سال چهاردهم هجری فتح شد. مداین، پایتخت ساسانیان که امروز جز طاق کسری و آرامگاه سلمان فارسی چیزی ندارد، نزدیک کوفه است. در یازده کیلومتری کوفه، شهر مقدس نجف و در پنجاه کیلومتری شمال غرب کوفه، کربلا قرار دارد که حادثه عظیم عاشورا در آن به وقع پیوسته است.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:49 | بازدید : 383 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گردن زدن مرد شامی برای وادار کردن مردم کوفه به جنگ با امام/ وقایع روز هفتم محرم

فرهنگ > دین و اندیشه - بستن آب به طور رسمی از روز هفتم محرم آغاز شد و در این روز لشکریان و افراد بسیاری به دستور ابن زیاد به کربلا آمدند./ قدم به قدم با تاریخ واقعه کربلا
 

در روز هفتم محرم سال 1437 قمری، گلچین خبرآنلاین از وقایع مربوط به این روز در سال 61 هجری قمری را به نقل از پژوهش های دکتر محمدرضا سنگری در ادامه می خوانید.

روز ششم محرم، عمر سعد با دریافت نامه ی عبیدالله مبنی بر بستن قطعی آب بر کاروان امام، حجربن حُرّ (حجّاربن ابجر) را با چهار هزار سواره بر آبراه غاضریّه گماشت. شبت بن ربعی نیز با هزار سوار مأمور حفاظت بخش دیگر غاضریّه شد. و آغاز رسمی قطع آب در روز هفتم محرم بود.

 حوادث روز هفتم محرم

آغاز رسمی قطع آب در کربلا: سه شنبه هفتم محرم برابر با ۱۷ یا ۱۸ مهر ماه ۵۹ شمسی.

شروع جنگ روانی دشمن: عبدالله بن حصین ازدی خطاب به امام حسین (ع) گفت: آیا آب را نمی بینی که به روشنی آسمان است؟ به خدا یک قطره از آن نمی چشی تا از تشنگی بمیری.
امام در حق او نفرین کرد که خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را نبخش.
حمیدبن مسلم می گوید فرجام او بیماریی بود که آب می خورد و قی می کرد و سیراب نمی شد و آن قدر آب خورد تا جان داد.
عمروبن حجّاج صدا زد: ای حسین این فرات است که سگان و خوکان و گرگان از آن می نوشد اما تو قطره ای از آن نخواهی نوشید تا آب گداخته ی جهنم را بنوشی!
این برخوردها و جنگ روانی از روز هفتم آغاز شد. همه ی این فشارها برای تسلیم امام حسین (ع) با بهره گیری از ناتوانی کودکان و بی تابی زنان بود.

تشنگی حرم و عکس العمل ابا عبدالله: پس از چیره شدن تشنگی بر خیمه ها و یاران، امام پشت خیمه های زنان، نوزده قدم به سمت قبله برداشت و زمین را با تبر حفر کرد ناگاه آبی زلال جوشیدن گرفت همگان نوشیدند و مشک ها را پر کردند، سپس چشمه فرو شد و هیچ نشانی از آن به جا نماند. در مناقب نُه گام پشت خیمه ها و در مدینة المعاجز آمده است فرشته ای نازل شد و پشت خیمه ها خطی کشید و نهر آب جاری شد.

واکنش ابن زیاد به حفر چاه: خبر حفر چاه به عبیدالله رسید و او به عمر سعد نوشت: شنیده ام چاه حفر می کند و آب می نوشد. با رسیدن نامه جلوگیری کن و تنگ بگیر تا همچون عثمان بن عفان از عطش بمیرند.
جلوگیری از حفر چاه و تهدید عمرسعد با چهار هزار نفر در روز هفتم یا هشتم محرم آغاز شد. عمر سعد تهدید کرد اگر چاه را نپوشانی حمله خواهم کرد.

اعزام نیروهای جدید به کربلا: عبیدالله بن زیاد در مسجد کوفه سخنرانی و تهدید کرد که هر کس به کربلا نرود ذمّه ای از او بر گردن نیست (خون او مباح و حقوقش از بیت المال قطع می شود.)
یزیدبن معاویه برای تأمین هزینه ی نظامی چهار هزار دینار و دویست هزار درهم برای عبیدالله فرستاد.

مردم در گروه های سیصد و چهار صد نفری اعزام می شدند. این افراد از نخیله اعزام می شدند. ابن زیاد بیست و پنج هزار نفر را تجهیز کرد که عبارت بودند از:

۱. حرّبن یزید ریاحی از قادسیه با ۱۰۰۰ نفر 
۲. کعب بن طلحه ۳۰۰۰ نفر 
۳. عمربن سعد ۴۰۰۰ نفر 
۴. شمربن ذی الجوشن ۴۰۰۰ نفر از اهل شام 
۵. یزیدبن رکاب کلبی ۲۰۰۰ نفر 
۶. حصین بن نمیر ۴۰۰۰ نفر 
۷. مضایر بن رهینه مازنی ۳۰۰۰ نفر 
۸. نصر بن حرشه ۲۰۰۰ نفر 
۹. شبت بن ربعی ۱۰۰۰نفر 
۱۰. حجّاربن ابجر ۱۰۰۰ نفر

تا روز ششم تعداد لشکریان و شرکت کنندگان سپاه عمر سعد در کربلا به بیست هزار نفر می رسید. فرستادن عروة بن قیس، سنان بن اَنس هر یک با چهار هزار نفر، معمّربن سعید با چهار هزار نفر و فلان مازنی را با سه هزار نفر نیز در مقاتل نگاشته اند. در مجموع، عمده ی مقاتل بالاترین رقم سپاه دشمن را سی و پنج هزار نفر نوشته اند.

شبت بن ربعی در آغاز تمارض کرد تا به جنگ نرود اما عبیدالله دریافت و گفت: بیماری را بهانه نکن و او نیز برای جنگ با ابا عبدالله به کربلا آمد.

حرکت عمومی پس از کشتن مرد شامی: سوید بن عبدالرحمان منقری از جانب عبیدالله مأموریت یافت هر کس را به جبهه ی جنگ نمی رود دستگیر کند. مردی شامی برای مطالبه ی میراث خود به کوفه آمده بود، او را گرفتند و نزد ابن زیاد آوردند. هیچ کس به توضیحات او گوش نداد. عبیدالله فرمان داد او را گردن زدند و مردم با دیدن این صحنه هراسان و شتابان به سمت کربلا حرکت کردند. نوشته اند برخی از هراس و ازدحام از پل به درون آب افتادند. این افراد برخی بدون سلاح و با سنگ و چوب به کربلا آمدند. چون جرئت نمی کردند به خانه بروند و سلاح بردارند، مبادا متهم به کوتاهی و فرار از جنگ شوند.

پیوستگان به لشکر امام در ایام مهادنه: امام به حبیب بن مظاهر نامه نوشت و او را دعوت کرد. حبیب در کنار همسرش مشغول خوردن غذا بود که پیک امام رسید. همسرش او را برانگیخت و حبیب که خود بی تاب این پیوستن بود، به کربلا آمد و امام پرچمی را که نگه داشته بود و به یاران گفته بود که صاحب آن در راه است به حبیب سپرد. 
عمّاربن ابی سلامه دالانی نیز از کوفه به امام پیوست. پیوستن مسلم بن عوسجه اسدی، عبدالله بن عمیر کلبی، همسر و مادرش را نیز در همین روزها دانسته اند.

حبیب بن مظاهر و جذب نیرو: حبیب بن مظاهر که خود از بنی اسد بود به ابا عبدالله گفت: قبیله ی بنی اسد با من خویشاوندند و به کربلا نزدیک. اگر اجازه دهی، بروم و با آنان برای همراهی گفت و گو کنم. امام اجازه داد.
حبیب، شبانگاه حرکت کرد و به قبیله بنی اسد رسید. وقتی قبیله جمع شدند حبیب فرمود: آمده ام تا شما را به خیر و سعادت راهبر باشم و آن یاری فرزند رسول خداست. او اکنون در کربلاست و عمر سعد با انبوه سپاه محاصره اش کرده است. اگر جویای شرافت دنیا و آخرت هستید با وی همراه شوید. هیچ کس از شما در این راه کشته نشود مگر هم نشین پیامبر در اعلی علییّن باشد.

نخستین کسی که لبیک گفت عبدالله بن بشر بود که رجزی خواند. این رجز دیگران را برانگیخت و نود تن مسلح آماده شدند. یکی از افراد قبیله، خبر را به عمر سعد رساند و عمر سعد، ازرق را با چهار صد سوار رزم آزموده برای سرکوب فرستاد. در سر راه درگیری آغاز شد. تعدادی از بنی اسد کشته شدند و دیگران گریختند و از تاریکی شب استفاده کردند و دور شدند.
حبیب به سختی خود را به امام رساند و ماجرا باز گفت. امام فرمود: لا حول و لا قُوة الاّ بالله. این حادثه احتمالاً در شب هشتم محرم اتفاق افتاده است.

سخنان کسی که به دستور امام، روز عاشورا از کربلا خارج شد تا اطلاعات را حفظ کند: عقبه بن سمعان که از مدینه تا روز عاشورا همراه امام بوده است و روز عاشورا به فرمان امام از کربلا بیرون رفت تا اطلاعات همراه او حفظ شود، می گوید: من همه ی راه و در کربلا با امام بودم و به خدا سوگند از او نشنیدم که بخواهد دست در دست یزید بگذارد و نه یکی از سرحّدات مدینه، مکه یا راه عراق را برای بازگشت انتخاب کند فقط شنیدم که فرمود: بگذاریذ به این سرزمین گسترده بروم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:49 | بازدید : 362 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

رسیدن شمر همراه یک امان نامه به سرزمین کربلا/ آمادگی لشکریان دشمن برای جنگ/ وقایع روز نهم محرم

فرهنگ > دین و اندیشه - با رسیدن شمر به کربلا و قطعی شدن جنگ، لشکریان عمر سعد خود را برای نبرد آماده کردند.../ قدم به قدم با تاریخ واقعه کربلا
 

نه روز از محرم سال 61 هجری گذشت، و تاسوعا فرا رسید. روزی که پیش از آن واقعه بزرگ بود و با قطعی شدن جنگ، امام حسین(ع) از دشمنانش مهلتی شبانه برای راز و نیاز درخواست کرد.

با فرا رسیدن روز نهم محرم سال 1437 قمری، گلچین خبرآنلاین از وقایع مربوط به این روز در سال 61 هجری قمری را به نقل از پژوهش های دکتر محمدرضا سنگری در ادامه می خوانید.

 وقایع روز تاسوعا

موقعیت زمانی: پنجشنبه نهم محرم سال شصت و یک هجری معادل بیستم مهر ماه پنجاه و نه شمسی.

وضعیت هوا: صاف و آفتابی.

مهم ترین و بزرگ ترین حادثه: آمدن شمر بن ذی الجوشن ضبابی به کربلا. شمر با نامه ی عبیدالله بن زیاد در بعد از ظهر روز تاسوعا وارد کربلا شد.

عکس العمل عمر سعد به آمدن شمر: با ورود شمر به کربلا و آوردن نامه ی عبیدالله زیاد، عمر سعد دریافت که موقعیتش در خطر است و شمر سر جانشینی او را دارد. گفت: وای بر تو! خداوند تو و خانه ات را از آبادانی دور کناد.(خانه ات خراب باد.) ای پیس! نگذاشتی کار به صلح بینجامد. حسین هرگز تسلیم نخواهد شد. او فرزند علی بن ابی طالب است. به ناچار با او خواهم جنگید.
شمر پس از خواندن نامه، از عمر سعد پرسید چه خواهی کرد؟ اگر اطاعت عبیدالله می کنی بکن وگرنه فرماندهی را به من بسپار.
عمر سعد گفت: این کرامت به تو نیامده است (تو شایسته نیستی)، فرمانده پیاده ها باش، من فرماندهی لشکر را به عهده دارم.

امان نامه شمر: شمر هنگام آمدن به کربلا همراه با عبدالله بن ابی محل که ام البنین مادر ابوالفضل العباس، عمه اش بود، امان نامه ای از عبیدالله دریافت کردند تا عباس بن علی و سه برادرش عبدالله، جعفر و عثمان را از صحنه ی کربلا خارج کنند. عبیدالله امان نامه را به عبدالله سپرد و وی همراه غلامش کُزمان آن را به کربلا آورد.

پاسخ ابوالفضل العباس به امان نامه: وقتی شمر مقابل یاران امام ایستاد و فریاد کشید: پسران خواهر ما کجایند؟ (منظور ابوالفضل العباس، عبدالله، عثمان و جعفر بود.) ابوالفضل العباس همراه برادران بیرون آمدند و گفتند چه می گویی!

شمر گفت: ای پسران خواهر ما! شما در امانید. خودتان را با حسین به کشتن ندهید و به فرمان امیرالمؤمنین یزید در آیید. (برخی نوشته اند آنها ابتدا سکوت کردند و جواب شمر را ندادند و امام حسین(ع) فرمود: پاسخش دهید هر چند فاسق است. آنگاه عباس و برادرانش پاسخ گفتند.)

ابوالفضل و برادرانش گفتند: دستت بریده باد ای شمر، امان نامه آورده ای؟ خداوند تو و امان نامه ات را لعنت کند. ای دشمن خدا، از ما می خواهی که برادرمان حسین فرزند فاطمه و پیامبر را رها کنیم و به فرمان لعنت شدگان و فرزند لعنت شدگان درآییم؟هرگز! آیا ما در امان باشیم و فرزند پیامبر را امانی نباشد؟

عکس العمل شمر: شمر پس از شنیدن پاسخ کوبنده ی ابوالفضل العباس و برادرانش ناسزاگو و پرخاشگر و خشمگین به لشکرگاه خویش بازگشت.

آمادگی عمر سعد برای شروع جنگ: عمر سعد، پس از نامه ی عبیدالله زیاد و آمدن شمر، خود را برای جنگ آماده کرد. سعدبن عبیده گوید: همراه عمرسعد در فرات آب تنی می کردیم که یکی آمد و آهسته به عمر سعد گفت: ابن زیاد، جویریة بن بدر تمیمی را فرستاده و به او دستور داده اگر عمر سعد نجنگید گردنش را بزن. عمر سعد بلافاصله از آب بیرون آمد سوار اسب شد سلاح خود را خواست و آماده ی جنگ شد.

فراهم کردن زمینه ی جنگ: با آمدن شمر و قطعی شدن جنگ، لشکریان عمر سعد خود را آماده کردند، این نکته گفتنی است که عبیدالله و شمر در پی تکرار تجربه ی جنگ امام حسن مجتبی(ع) و فریفتن فرماندهان بودند. بیرون کشیدن ابوالفضل و برادرانش ضربه ای هولناک به کربلا بود که با یأس شمر و پاسخ دندان شکن رشید غیور کربلا خنثی شد. پس از این ماجرا، شرایط و اوضاع برای نبرد مهیا شده بود. از وقایع بعدی معلوم می شود که عمر سعد سپاه را برای جنگ آماده کرده است.

 وقایع عصر تاسوعا

اوضاع کلی: زمینه ها برای جنگ کاملاً آماده است. عمر سعد مصمم به جنگ، سپاه را آماده کرده است.

نخستین شعار جنگ: بعد از نماز عصر (فاصله ی ساعت ۳ تا ۴ بعد ظهر)، عمر سعد سپاه خود را آماده کرد و شعار پیامبر را سر داد: یا خیل الله ارکبی و بالجّنه ابشری ای لشکر خدا سوار شوید و مژده ی بهشتتان باد! همگان سوار شدند و حرکت خود را به سوی لشکر گاه امام حسین (ع) آغاز کردند.

امام حسین(ع) جلوی خیمه خود نشسته و به شمشیر تکیه داده و سر بر زانو نهاده بود. در این هنگام حضرت زینب(س) که صدای سواران و حرکت سپاه را شنیده بود نزد برادر آمد و گفت: آیا همهمه و خروش سپاه دشمن را می شنوی؟ امام سر برداشت و فرمود: هم اکنون رسول خدا را در خواب دیدم که می گفت: به زودی نزد ما خواهی آمد و آن لحظه بی شک نزدیک شده است. ( در برخی مقاتل پدرم علی، مادرم فاطمه و برادرم حسن نیز در کنار رسول خدا در خواب دیده شدند.)
حضرت زینب با شنیدن این سخن بر صورت زد و فریاد کرد: وای! وای! امام به خواهرش فرمود: آرام باش، آرام باش. سکوت کن و صیحه نزن تا دشمن ما را سرزنش و ریشخند نکند.
در این هنگام، امام به ابوالفضل العباس [که روبه رویش ایستاده بود] فرمود: فدایت شوم برادر، سوار شو، برو و بپرس چه می خواهند؟ اگر بتوانی آنان را منصرف کن و برگردان.

ابوالفضل العباس با بیست تن از جمله زهیربن قین و حبیب بن مظاهر به نزدیک سپاه آمدند و علت تهاجم را پرسیدند، آنان گفتند: امیر فرمان داده است هجوم آوریم تا فرمان او را گردن نهید.
عباس فرمود: شتاب نکنید تا من باز گردم و با اباعبدالله(ع) در میان بگذارم. سواران درنگ کردند. سردار رشید عاشورا بازگشت و ماجرا باز گفت. امام فرمود باز گرد و بگو یک امشب را به تأخیر بیندازید تا ما امشب را به نماز و شب زنده داری و استغفار و دعا بگذرانیم. خدا می داند که من نماز و قرائت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم.
ابوالفضل برگشت و گفت: امشب بازگردید تا ما در این کار مطالعه کنیم. فردا صبح که روبه رو شدیم به خواست خدا یا تکلیف شما را قبول می کنیم و یا پیشنهاد را رد خواهیم کرد.

نحوه ی سخن گفتن ابوالفضل العباس (ع)، نوعی مهلت و امان خواستن است که در ذهنیت دشمن سوسوی امیدی برای تسلیم باقی می گذارد. در گفت و گوهای بعدی عمر سعد با سرداران و فرماندهان سپاه این نکته محسوس است. نکته ی مهم دیگر در این امان خواستن، گذراندن شبی به نیایش و زمزمه و نماز است.

عمر سعد سفیری همراه با حضرت عباس فرستاد. این سفیر نزدیک لشکرگاه اباعبدالله آمد و فریاد زد: یک امشب شما را مهلت دادیم اگر بامداد سر به فرمان فرود آورید شما را نزد عبیدالله بن زیاد خواهم فرستاد و اگر نپذیرید رهایتان نمی کنم تا کار را با شمشیر تمام کنم.

پس از اعلام، دو سپاه به خیمه های خویش باز گشتند.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:43 | بازدید : 382 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

حفر خندق پشت خیمه های کاروان امام/ گزارش های دختر و پسر امام حسین(ع) از وقایع شب عاشورا

فرهنگ > دین و اندیشه - تاسوعا گذشت و شب سرزمین کربلا را فرا گرفت ... امام در آغاز شب یاران خویش را جمع کرد و با آنها از دل، سخن گفت و شنید .../ پرونده شب عاشورا
 

روز تاسوعا گذشت و شب سرزمین کربلا را فرا گرفت. اینک شب عاشورا بود. آخرین شبی که امام و یاران بی همتایش در این عالم زنده بودند و به راز و نیاز پرداختند. وقایع صبح تا عصر تاسوعا در اینجا روایت شد و حال گلچین خبرآنلاین از وقایع مربوط به شب عاشورای سال 61 هجری قمری را به نقل از پژوهش های دکتر محمدرضا سنگری در ادامه می خوانید.

 وقایع شب عاشورا

موقعیت و اوضاع: آرامش نسبی قبل از جنگ.

اوضاع دو لشگر: در حال آماده باش.

وضعیت سپاه عمرسعد: آماده سازی نیروها برای جنگ، آخرین نشست فرماندهان و تصمیم گیری نهایی. (ابتدا تیرباران سپس حمله)

وضعیت سپاه ابا عبدالله: آخرین آزمون و پالایش، زمینه سازی روحی و جسمانی برای نبرد صبح. گفت و گوی یاران با هم برای آمادگی بیشتر و نبرد عاشقانه تر.

نخستین اقدام ابا عبدالله پس از امان خواستن: امام پس از امان، یاران را جمع کرد و فرمود: دور خیمه ها گودالی همچون خندق حفر کنید و در آن آتش روشن کنید تا از یک طرف درگیر باشیم و به حرم پیامبر دست درازی نکنند. یاران خارها و هیزم های بیابان را جمع کردند و در خندق انداختند و آتش زدند.
نقل دیگر آن است که امام فرمود: خیمه ها را به هم نزدیک و طناب ها را درهم کنید تا امکان نفوذ دشمن نباشد و تنها از یک سو بجنگیم. در نتیجه از سمت راست، چپ و پشت سر، خیمه ها محافظت می شدند و دشمن جز از روبه رو امکان درگیری نداشت.

گزارش امام سجاد (ع) آخرین تصفیه ها و اتمام حجت ها: امام در آغاز شب یاران خویش را جمع کرد، امام سجاد (ع) می فرماید: در آن هنگام من سخت بیمار بودم، خودم را به زحمت نزدیک کردم تا سخنان پدر را بشنوم.

امام فرمود: خدا را به بهترین ثنا و سپاس می ستایم و در سختی و آرامش شکر می گویم. خدایا، ستایشگر توام به پاس اینکه ما را با پیامبری محمد (ص) عزت و کرامت بخشیدی، قرآنمان آموختی و دین شناس و فقیه مان ساختی و گوش و چشم و دل آفریدی و ما را از مشرکان قرار ندادی.
یاری، من یاران و همراهان وفادار و بهتر از یاران خودم و خانواده ای نیکوکار تر و دل بسته تر از خانواده ی خودم سراغ ندارم. خدایتان پاداش نیک عنایت کند. آگاه باشید که فرجام فردایتان را با این دشمنان به خوبی می دانم. شما را آزاد می گذارم، همه با فراغ خاطر بروید که من بیعت خویش را از شما برداشتم. شب همه جا را پوشانده است، این تاریکی را مرکب راهوار خویش سازید و بروید. (تاریکی پرده ی شرمی است که هیچ کس، کس دیگر را نمی بیند تا شرمسار رفتن باشد.)

عکس العمل یاران و خویشاوندان به سخنان امام: پس از خطبه ی امام و دعوت به بازگشت، خون غیرت در رگان یاران جوشید. پس یک یک برخاستند و اعلام وفاداری کردند. نخستین کسی که سخن گفت ابوالفضل العباس بود. وی برخاست و گفت: به خدا قسم هرگز چنین نخواهیم کرد. خدا آن روز را نیاورد که بعد از تو زنده باشیم. دست از تو بر نمی داریم و ایثار جان در راه تو را سعادت و کامیابی می دانیم. پس از وی دیگران برخاستند و سخن گفتند. پس از سخنان خویشاوندان ابا عبدالله، نوبت به اصحاب رسید.
امام در پاسخ یاران فرمود: پس بدانید همگان کشته خواهید شد و هیچ کس باقی نخواهد ماند. خداوند به همه ی شما پاداش خیر عنایت فرماید. پس از این گفت و گوها امام به خیمه ی خویش بازگشت.

گزارش حضرت سکینه (س): شب، روشن و مهتابی بود. من میان خیمه نشسته بودم که ناگهان از پشت خیمه ها صدای گریه و زاری شنیدم. نگران بودم که زنان متوجه بیرون آمدن من باشند، آرام بیرون آمدم. مسیر صدا را تعقیب کردم ناگاه دیدم پدرم نشسته و اصحاب گرداگرد او حلقه زده اند. می گرید و می گوید: بدانید شما با من همراه شدید چون می دانستید که من نزد مردمی می روم که با زبان و دل خود با من بیعت کرده اند. اینک امر وارونه شده است زیرا شیطان بر ایشان چیره گشته و یاد خدا را فراموششان کرده است و اکنون هیچ آهنگی جز کشتن من و مجاهدان همراه من و اسارت پس از غارت حریم من ندارند. بیم دارم که ندانید یا بدانید و شرم کنید. نزد ما خاندان پیامبر مکر حرام است. پس هر کس کشته شدن با ما را نمی پسندد برگردد که شب، پوشش است و راه بی خطر و وقت (رهایی) دیر نیست، هر که با جان خود، ما را یاری دهد فردای قیامت در حالی که نجات یافته از خشم خداست با ما در بهشت خواهد بود. جدّم رسول خدا فرمود: فرزندم حسین، در دشت کربلا غریب و تنها و تشنه و بی کس کشته خواهد شد. هر که او را یاری کند مرا و فرزندش قائم آل محمد را یاری کرده است و چنانچه با زبان خود ما را یاری کند روز قیامت در حزب ما خواهد بود.

سکینه فرمود: به خدا سوگند سخن پدرم پایان نیافته بود که حدود ده ـ بیست نفر رفتند و جز ۷۱ مرد با او نماند. پدر خود را دیدم که سر به زیر دارد. گریه و اشک بر من هجوم آورد و نگران بودم که صدایم را بشنود. سرم را به آسمان برداشته عرض کردم! خدایا اینان ما را تنها گذاشتند، آنان را خوار کن و هیچ دعایی از ایشان را مستجاب نکن و پریشانی را بر آنان مسلط کن و در قیامت از شفاعت جدّم محرومشان دار.

با چشمان اشک آلود برگشتم، عمه ام ام کلثوم مرا دید و فرمود: دختر جان چرا ناراحتی؟ آنچه دیده بودم بازگو کردم. او (بی تاب شده) فریاد زد: واجدّاه، واعلیّاه، واحسیناه، واقلّة ناصراه! چگونه از دشمنان برهیم؟ برادر جان! کاش عوض از تو می پذیرفتند و رهایت می کردند که برای هدایت این نامردمان جوار جد خود را ترک گفتی و از آن فاصله های دور، ما(حرم خود) را به این دشت بلا آوردی.

پس صدای گریه و شیون از ما برخاست. پدرم صدای ما راشنیده، دل تنگ و گریان به سوی ما آمده فرمود: چرا می گریید؟

ام کلثوم عرض کرد: برادر جان! ما را به حرم جدّمان بازگردان. فرمود: خواهر جان! من راهی برای بازگشت ندارم. عرض کرد: پس به ایشان منزلت جدّ و پدر و مادر و برادر خود را یادآور شو. فرمود: تذکر دادم و نپذیرفتند؛ اندرز دادم و نشنیدند. آنان هیچ آهنگی جز کشتن من ندارند و شما را بایسته است که مرا بر این خاک پایدار ببینید ولی شما بانوان را به تقوای خداوند که پروردگار خلایق است و صبر بر بلاها و پنهان کردن نزول مصائب توصیه می کنم و جدّ شما ـ که در فرموده اش خلافی نیست ـ به این نوید داده است، شما را به خدای یگانه بی نیاز می سپارم.

سپس ساعتی گریستیم و امام این آیه را تلاوت می کرد: وَ مَا ظَلَمُونَا وَلَکِن کَانُوا أَنفُسَهُم یَظلِمُون. (بقره، آیه ۵۷)

نشان دادن بهشت به یاران: امام سجاد(ع) می فرماید: در شب عاشورا، پس از آزمون ابا عبدالله و اعلام وفاداری یاران، امام به یاران خویش فرمود: سر بردارید و به جانب آسمان بنگرید. یاران سر برداشتند و منازل خویش را در بهشت مشاهده کردند. حضرت یک یک یاران را صدا می زد و جایگاه هر کس را در بهشت به او نشان می داد. شوقی عجیب یاران را فرا گرفته بود، به گونه ای که روز بعد، همگان زخم تیر و نیزه را مرهم سینه ی خویش می دانستند. آنان با مشاهده ی رحمت پروردگار و نعمت های بهشت و وصل محبوب، بی تاب لحظه ی شهادت شدند.

گدازه های درون، زمزمه های شبانه: امام سجاد (ع) می فرماید: در خیمه ی خویش نشسته بودم تب دار و بیمار و عمه ام زینب از من پرستاری می کرد. پدرم نیز بود. وی مشغول اصلاح تیرهای خود بود [در روایتی دیگر، امام از خیمه ی من به خیمه خویش بازگشت]

جون بن حُویّ ـ غلام سیاه ابوذر ـ پیش روی امام نشسته بود و شمشیر امام را صیقل می داد و آماده می کرد. ناگهان امام شروع به زمزمه ی این اشعار کرد:
یا دهرّ افّ لک من خلیلٍ کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحبٍ او طالبٍ قتیل وَالَدهر لا یقنع بالبدیل
و انّما الامر الی انجلیل و کُلَ حیٍ سالکُ سبیلی

اُف بر تو ای روزگار، بد دوستی هستی. چه بامدادان و شامگاهان، یاران و بزرگان را کشته ای! روزگار به جایگزین خرسند نیست. (هرگز خوبانی را که می گیرد جای آنها پر نمی شود.) تمام کارها در دست خداوند بزرگ است و هر زنده ای راه خویش را [به سوی مرگ] خواهد پیمود.

پس از چند بار تکرار این سروده، اشکم جاری شد، عمه ام، زینب، نیز شنید. بی تابانه و فریاد زنان به خیمه آمد و گفت: آه از این اندوه، آه از این مصیبت! ای کاش مرده بودم و نمی شنیدم. ای سرور و یادگار خاندان من، آیا از زندگی سیر شده ای؟ امروز، روزی است که جدّم رسول خدا، مادرم فاطمه زهرا، پدرم علی مرتضی و برادرم حسن از دنیا رفتند. برادرم، حسین، تو یادگار گذشتگانی و پناه بازماندگان!

امام خطاب به خواهرش زینب فرمود: خواهرم، شکیبایی ات را شیطان از تو نرباید. آنگاه امام گریست و فرمود: اگر قطا [ پرنده] را در آشیانه اش آرام بگذارند، آسوده می خوابد. خواهرم، بدان که اهل زمین می میرند. اهل آسمان نیز به جا نمی مانند. همه چیز هلاک می شود؛ جز خداوندی که آفریدگان را آفرید. وی به قدرت خویش انسان ها را از گور بر می انگیزد و باز می گرداند. او یگانه و بی همتاست. جد من از من بهتر بود، پدرم، مادرم و برادرم از من بهتر بودند (همه از دنیا رفتند) و من و هر مسلمانی به پیامبر اقتدا می کنیم.
خواهرم، تو را سوگند می دهم که چون کشته شدم، گریبان چاک نزنی، روی خود نخراشی و ناله و فریاد بلند نکنی. (در برخی کتب حضرت زینب با شنیدن این اشعار ابا عبدالله بی هوش شد و امام با زدن آب به صورتش، وی را به هوش آورد.)

در تاریخ یعقوبی آمده است که ابا عبدالله پس از ماجرا حضرت زینب را به خیمه ی امام سجاد (ع) آورد و خود به خیمه ی خویش بازگشت.

زنان بصیر و صبور کربلا: در شب عاشورا وقتی امام، وفاداری، پاک بازی، صفای باطن و اخلاص یاران را به حضرت زینب (س) گوشزد کرد و نشان داد، خطاب به یاران فرمود: هر کس همسرش را همراه خویش آورده است از این فرصت شبانه استفاده کند و او را به بنی اسد [محّل امن] برساند. علی بن مظاهر ـ از یاران ابا عبدالله ـ برخاست و پرسید: برای چه مولای من؟
امام فرمود: پس از شهادت و کشته شدن ما، زنان را به اسارت می گیرند و من بیمناک اسارت همسران شما هستم.

جایگاه زنان در نهضت عاشورا و بصیرت و شکیب آنان را از لابه لای چنین نمونه هایی می توان یافت. همسر و مادر عبدالله بن عمیر کلبی، مادر عمروبن جُناده، همسر زهیر بن القین، همسر مسلم بن عوسجه و زنان حرم حسینی هر یک تأثیری ژرف و عظیم در انقلاب حسینی داشته اند. همان گونه که درخشش چهره ی ابا عبدالله و چند تن از بنی هاشم، نام و یاد دیگر یاران را تحت تأثیر قرار داده است، شکوه وجودی حضرت زینب (س) نیز همین تأثیر را در یاد و نام زنان کربلا داشته است.

در آن فضای هولناک و صحرای مرگ ریز، چنین شور و حضور و صبوری، ترجمان ایمان، اخلاص و معرفت زنان عاشوراست. اگر یاران امام خطاب به وی می گفتند: انّا علی نیّاتنا و بصائرنا. ما با انگیزه ی قوی و بصیرت به کربلا آمده ایم. معلوم می شود زنان شرکت کننده در کربلا نیز بصیرت و انگیزه ای همسان همسرانشان داشته اند.

پیوستگان در شب عاشورا: برخی از شرکت کنندگان در سپاه عمر سعد چشم امید به مصالحه و نرمش عمر سعد یا بازگشت اباعبدالله بسته بودند. وقتی دریافتند که فرجامی جز جنگ نیست و عمر سعد هیچ یک از پیشنهادهای اباعبدالله را نمی پذیرد. (پیشنهادهای سه گانه ی بازگشت به مدینه، رفتن به سرزمین دیگر و تسلیم که البته در چند و چون آنها نیاز به تحلیل و تبیین بود و هست)، تصمیم به جدایی از لشکر عبیدالله و پیوستن به ابا عبدالله گرفتند.

تعداد آنان را در مقاتل و منابع گوناگون سی نفر ذکر کرده اند. در برخی مقاتل نیز سی و دو تن و گاه بیست تن نگاشته اند. پیوستن حُرّبن یزید ریاحی، برادرش مصعب و پسرش علی باید در این موقعیت باشد. ابصارالعین (ص ۸)، پیوستن سی نفر را در طول شب تا صبح عاشورا دانسته است. این سی تن سواره به اردوگاه امام پیوستن و جنگیدند و به شهادت رسیدند.

گفت و گوی بُریر با عمرسعد: در اینکه چنین حادثه ای در شب عاشورا اتفاق افتاده باشد می توان تردید کرد و ممکن است در شب هشتم یا نهم رخ داده باشد.

بُریر از اباعبدالله اذن خواست تا با عمر سعد مذاکره کند. (در برخی کتب به اشاره و درخواست امام برای مذاکره رفت.) وقتی بریر به عمر سعد رسید سلام نکرد. عمر سعد پرسید: چه چیز تو را از اسلام باز داشت؟ آیا من مسلمان نیستم. آیا شناسای خدا و رسول خدا نیستم؟ بُریر پاسخ داد: اگر تو آن گونه که می گویی مسلمان بودی به قصد قتل فرزند پیامبر نمی آمدی. آب فرات را سگان و گرازان می نوشند و حسین بن علی و برادران و زنان و خانواده اش از عطش می میرند و تو میان آنان و آب فرات فاصله افکنده ای و با این همه، گمان می کنی خدا و رسولش را می شناسی؟

عمر سعد سر به زیر افکند و گفت: نادرستی این کار را می دانم و می دانم کشنده ی حسین و اهل بیتش اهل دوزخ خواهد بود اما، ای برادر همدان، هر چند کوشیدم تا نفس من از حکومت ری بگذرد، اجابت نکرد تا ملک ری در دست دیگری باشد. اگر حسین را بکشم بر ۷۰۰۰۰ نفر سوار، فرمانده خواهم شد.

بُریر شکسته دل بازگشت و به امام حسین گفت: مولای من، شیطان بر گردن این قوم سوار شده است و عمر سعد قصد قتل تو و یاران و خانواده ات را دارد و راضی است تا به آتش در آید اما به ولایت و حکومت ری برسد و این نشانه ی تباهی و خسران آشکار است.

شهوت قدرت و حسادت و رقابت با شمر و رؤیای تعبیر ناشده ی حکومت ری، کار خویش را کرد و عمر سعد آماده ی جنایت شد. این نکته شگفت است که عمر سعد اعتراف می کند قتل امام و یارانش فرجامی جز عذاب و خشم الهی ندارد. با این همه خود را برای رسیدن به ری برای هر عذابی آماده می بیند.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:43 | بازدید : 365 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
در این گزارش به تعداد لشکر "عمر بن سعد" در صحرای کربلا می‌پردازیم.
 به گزارش شریان نیوز ،واقعه کربلا و شهادت "امام حسین (ع)"، اتفاق جان‌سوزی است که دل محبین سرور و سالار شهیدان را به درد می‌آورد و اتفاقات سال 61 هجری نماد مظلومیت، شجاعت، بصیرت و نماد هیات منا الذله "حسین بن علی (ع)" در دشت کربلا بود که دست رد به بیعت خلیفه‌ای زد که سگ‌بازی، میمون‌بازی و عیاشی از اصول جدایی‌ناپذیرش بود.

"امام حسین (ع) " بیعت با یزید را رد کرد چون پسر معاویه را فاقد وجاهت قانونی برای خلافت می‌دانست و این موضوع (خلافت یزید) نقض کننده پیمان صلح "امام حسن (ع)" نیز بود و "خلافت موروثی امویان" را نشان می‌داد. 


**فرزند "امام علی (ع)" زیر بار بیعت با ظالم نرفت
اما یزید بن معاویه که این موضوع را برنمی‌تابید تلاش کرد تا با زور از "امام حسین (ع)" بیعت بستاند؛ در حالی که فرزند علی (ع) و نوع پیامبر با ظالم هیچگاه سازش نکرد و پسر معاویه لشکری انبوه را برای جنگ با "امام حسین (ع)" راهی دشت نینوا کند. به طور کلی لشکر  "حسین بن علی (ع)" هفتاد و دو نفر بود و لشکر یزیدیان هزاران نفر که تعداد نفرات لشکریان یزید به  فرماندهی عمر بن سعد 8 تا بیش از 30 هزار نفر عنوان شد

**یزیدیان چند لشکر بودند؟

لشکر یزید دو فرمانده ارشد و چند فرمانده گردان و تیپ داشت که فرماندهان ارشد لشکر عمر بن سعد و شمر بن ذی‌الجوشن با حمایت عبید‌الله بن‌ زیاد بودند و فرماندهان زیر رده یزید بن رکاب کلبی، حسین بن نمیر تمیمی، مغایر بن رحیمه، کعب بن طلعه، شبث بن ربعی، حجاز بن ابجد، عمر بن حجاج زبیدی، یزید بن حرث، عرزه  بن قیس بودند که کدام بین 500 تا 4هزار نیرو را فرماندهی می‌کردند که مجموع این نیروها در منابع بیش از 30 هزار نفر ارزیابی شده که در مقابل لشکر "امام حسین (ع)" که فقط هفتاد و دو نفر بود، لشکر انبوهی به حساب می‌آمد.



 
لشکر "حسین بن علی (ع)" با وجود قلت از نظر تعداد؛  ایمان و شجاعتی در ابعاد ده‌ها لشکر داشتند و همین موضوع باعث شد با علم به آن که می‌دانستند شهادتشان قطعی است اما راهبرد "هیات منا الذله " را عملیاتی کردند.

**فرماندهان لشکر "امام حسین (ع)"

فرماندهان لشکر "امام حسین (ع)"؛ "حسین زهیر بن قین"، "حبیب بن مظاهر" و "عباس بن علی‌ (ع)" بودند که دلاورانه و جوانمردانه در میدان یزیدیان وارد شدند و با کفرجنگیدند و به شهادت رسیدند و نگذاشتند که ظالمان بیعت خود را به زور به "امام حسین (ع)" تحمیل کنند.

**چه کسانی در  "جنایت کربلا"  نقش داشتند؟

بیشترین هجمه به سپاه "امام حسین (ع)" از سوی عمر بن سعد و شمر بن  ذی‌الجوشن بود که البته نباید نقش باقی فرماندهان و اعضای لشکر 30 هزار نفری یزید را همچون شبث بن عمر، مالک بن نسیر کندی، سنان بن انس، خولی بن یزید اصبحی، حرمله بن کامل اسدی، قیس بن اشعث کندی و ....  را نادیده گرفت که در این لشکر 30 هزار نفری در جنایت‌ها و خباثت‌ها ایفای نقش داشتند.


**عمر سعد از گندم ری نخورد

البته سردمداران این جنایت یزید بن معاویه و عبیدالله بن زیاد بودند که نقش ان‌ها در جنایات کربلا بی‌بدیل بود و از طمع برخی از افراد مثل عمر بن سعد سو استفاده کردند و فاجعه بزرگ کربلا را رقم زدند که البته که چه خوش گفت مولایمان حسین که عمربن سعد از گندم ری نخواهد خورد و چنین نیز شد.

**"ملک سلمان" ؛  یزید جدید زمان

امروز امویان را می‌توان در سرزمین سعودی یافت که  ملک سلمان پادشاه ظالم سعودی  نقش یزید را ایفا می‌کند و فرزندان "امام حسین (ع)" را در یمن به شهادت می‌رساند. البته باید گفت چه تفاوتی بین ملک سلمان و جنایت‌هایش در یمن و یزید بن معاویه و جنایت‌هایش در دشت نینوا وجود دارد که سخن در این زمینه بسیار است.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:40 | بازدید : 351 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

علامت‌هایی که روز به روز بر تعداد آن افزوده می‌شود، آیا نشانه‌ای از ارادت مخلصانه به اباعبدالله(ع) است؟

 
عَلَم‌های عزاداری ۷۰میلیونی با نقش جن!
به گزارش افکارخبر، «عَلم» یا «جریده» یکی از وسیله‌های نمادین بکار رفته در آیین سوگواری ماه محرم است که عزاداران حسینی به عشق علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس(ع) آن را در پیشاپیش صفوف سینه زنی و زنجیرزنی به دوش می کشند.

این وسیله در گذشته از جنس چوب و به ارتفاع پنج الی شش متر ساخته می شد که سر آن را پنجه‌ای برنجین گذاشته و پارچه‌های رنگین قیمتی به آن می بستند.

البته در قسمت فوقانی علم‌هایی که در میدان‌های جنگ استفاده می‌شد، یک قسمت سه تیغه قرار داشت تا برای منظم کردن سپاه، بیشتر قابل رویت و تمایز باشد.

اما امروزه علم یا علامت را از فلز می‌سازند، و البته به مرور زمان برتیغه‌هایی که بر روی «شاسی یا بدنه اصلی» سوار می‌شوند، افزوده شده و در حد فاصل زبانه‌ها با اشیاء فلزی با شکل‌های کبوتر، طاووس، خروس‌، شانه به سر، گوزن، شیر، لاله، گنبد و بارگاه و غیره پر می‌شود.

زیر پایه هر کدام از این اشیا یک «صندق» با اسامی ائمه و اوصاف خداوند قرار دارد و در کار هر تیغه اشیاعی به نام «تبرزین» با اذکاری از جمله «عباس علمدار» تعبیه می شود.
 
علم 70 میلیونی / شرک اصغر
 
علم‌های قدیمی‌تر معمولاً پایه‌ای دارند که واژه‌های دینی بر روی آن نوشته شده و دو اژدها با دهان باز از آن پاسداری می‌کنند. تعداد تیغه های علم همیشه از یک عدد فرد پیروی می کند و علامت را به همین مناسبت بر اساس تعداد تیغه ها نام گذاری می کنند به طوریکه انواع علم شامل 3 تیغه ، 5 تیغه وغیره بوده و تیغه یا زبانه میانی بزرگ‌تر از بقیه است.

زیر تیغه اصلی یک کره فلزی با نام «توپی» قرار دارد تا برای حفظ تعادل وزن علامت، ساده‌تر باشد. بر روی هر تیغه دو «جا پری» وجود دارد که از این طریق علامت با پرهای رنگی تزیین می‌شود. 

بر روی تیغه ها از چامه‌های (اشعار و نوحه) مربوط به وصف حادثه عاشورا استفاده می شود یا ممکن است متون مذهبی و شمایل ائمه بر روی آنها حک شده باشد.
 
علم 70 میلیونی / شرک اصغر
 
رمزگشایی تصاویر روی علامت ها، از کبوتر شیر تا جن و اژدها
 
برای جستجو و کنکاش بیشتر در خصوص معنی و فلسفه علائم منقوش بر روی علم های عزاداری امام حسین(ع) همراه با یک کارشناس آیین های مذهبی به خیابان ناصر خسرو و بازار بزرگ تهران رفتیم تا از نزدیک با مراحل ساخت علامت های محرم آشنا شویم. 

علی اکبر اصغری،  کارشناس آیین‌های مذهبی با اشاره به اینکه هر یک از اشکال بکار رفته روی علم های محرم وجهی نمادین دارند به خبرنگار باشگاه خبرنگاران گفت: برخی از آنها علاوه بر وجه نمادین به یکی از حوادث واقعه عاشورا اشاره دارند به طوریکه بر طبق کتاب بحارالانوار در کربلا برخی از حیوانات به حضرت اباعبدالله (ع) پناهنده شدند و این مسئله فلسفه استفاده از اشکال حیواناتی چون گوزن بر روی علامت است.
 
علم 70 میلیونی / شرک اصغر
 
وی افزود: همچنین برخی از حیوانات درنده مانند شیر برای کمک به امام حسین(ع) اعلام آمادگی کردند که آن حضرت از این مسئله امتناع ورزیدند و طبق روایات این حیوانات بعد از شهادت امام(ع) و یارانش بر جنازه آنان حاضر شده و ضمن ابراز ناراحتی، گریستند.

این استاد دانشگاه در خصوص وجه نمادین استفاده از شیر در علامت، بیان کرد: این حیوان مظهر قدرت است و همه شیعیان حضرت علی(ع) را به عنوان «شیر خدا» می‌شناسند به طوریکه در همه پوسترها هم می‌توانید یک شیر را که زیر پای آن حضرت نشسته، ببینید.

وی افزود: کبوتر مورد استفاده در علامت اشاره به آن کبوتری دارد که با آغشته کردن پر و بال خود به خون امام حسین(ع) خبر شهادت آن حضرت را به مدینه برد و از نظر نمادین هم کبوتر، به عنوان زائران حرم اهل بیت شناخته می‌شود.
 
علم 70 میلیونی / شرک اصغر
 
اکبری اظهار داشت: برخی حیوانات اگرچه در حادثه کربلا نقشی نداشته‌اند اما بخاطر همان وجه نمادین و نقشی که در مذهب تشیع دارند بعدها به علامت اضافه شدند به طوریکه در روایات حضرت مهدی (عج) بعنوان طاووس اهل بهشت معرفی شده و خروس نیز حیوان اذان‌گو است.

این استاد دانشگاه گفت: یکی از نمادهایی که  در در دو طرف علامت و دو طرف تیغه ها دیده می شود اژدهاست که نشان دهنده حضور جنیان در واقعه کربلاست،چرا که بر اساس روایات اجنه در روز عاشورا به کمک امام‌ حسین (ع) رفته‌اند، اما آن حضرت کمک آنها را نپذیرفت. 

وی ادامه داد: اژدها نماد عقیمی و رانده شدگی است و معمولا در دو طرف تیغه ها که نماد نور و رحمت هستند به صورت قرینه به کار می رود و این معنی را تداعی می کند که خوب و بد ، خیر و شر همیشه با یکدیگر در جنگ و چالش هستند.

اکبری در خصوص زنگوله به کار رفته در علامت گفت: این شی نماد زنگ حیدری است به طوریکه زمانی که وارد زورخانه می‌شوید زنگ را به صدا درمی‌آورند و زمانی هم که عَلم تکان می‌خورد صدای زنگوله بیان‌کننده "حیدر حیدر" است.
 
علم 70 میلیونی / شرک اصغر
 
وی نشانه هایی مانند دست بریده یا شاخه‌های نخل , ابزارآلات جنگی مانند سپر و شمشیر و همچنین گنبد و بارگاه را از دیگر نمادهای مورد استفاده در علامت برشمرد و توضیح داد: اگرچه علت استفاده از تمام موارد مذکور روشن است اما در خصوص دست بریده باید گفت که این نماد به دست‌های علمدار بی دست کربلا اشاره دارد.

این استاد دانشگاه در پایان استفاده از پَر در علامت را برای زیبایی آن دانست و گفت: معمولا پَرها در سه رنگ سبز، قرمز و سفید استفاده می‌شود که این رنگ‌ها نیز فلسفه جداگانه‌ای دارد به طوریکه مثلا رنگ سبز نشان‌دهنده سیِّد بودن ائمه ، قرمز رنگ خون و سفید رنگ صلح است که برای تزئین عَلم استفاده می‌شوند.  
 
عزاداری امام حسین(ع) با علامت‌های هفتاد میلیون تومانی!
 
شایان ذکر است که علامت‌های امروزی علاوه بر نوع ساده، در انواع نقره‌کوب و طلاکوب نیز ساخته می‌شوند به طوریکه نوع ساده یک علامت 41 تیغه بین 20 تا 25 میلیون تومان و انواع نقره و طلا کوب آن بین 60 تا 70 میلیون در بازار به فروش می رسند.

و صد البته این تجمل گرایی در مورد تجهیزات جانبی علم، نیز قابل مشاهده است، به طوریکه مدل تجملاتی وسیله‌ای به نام‌های «استکانی، کماجی و یا شبکه» (که به تسمه دور کمر علم‌کش وصل شده و پایه علامت در آن قرار می‌گیرد)، با قیمت 3 میلیون تومان و تسمه چرمی آن با قیمت 2 میلیون تومان به فروش می‌رسد و این درحالیست که نوع ساده‌ی «استکانی» با قیمت فقط 15 هزار تومان در بازار موجود است.

علم 70 میلیونی / شرک اصغر
گذشته از این دست تجمل گرایی‌ها اما علامت‌هایی با تیغه‌هایی که روز به روز بر تعداد آن افزوده می‌شود، این سئوال را در ذهن متبادر می‌کنند که چنین ابراز ارادتی تا چه حد خالصانه بوده و آیا احتمال آن نمی رود که کاربرد این علامت‌های بیست و چند تیغه، خودنمایی‌های تحت لوای عشق به سالار شهیدان باشد؟  

چراکه در موقع عبادت و اعمال عبادی باید هیچگونه توجهی به غیر خدا نشود و شرک بدآن معنی است که ظاهر هر عملی از نماز و روزه و حج و خمس و زکات و نذر و غیر آن از هر نوع عبادتی و واجب یا مستحب تنها برای خدا باشد ولی در دل و باطن توجه به غیر خدا یعنی برای شهرت وجلب نظر خلایق و غیر آن باشد.

این چنین عبادتی ریای در عمل است که در زبان روایات اسلامی از آن به «شرک اصغر» یاد شده که موجبات تباهی عمل عبادی فرد را به همراه دارد. 

علم 70 میلیونی / شرک اصغر

در پایان شایسته است به حدیثی از پیامبر اکرم(ص) اشاره کنیم که می‌فرمودند: «بیشترین چیزی که برای شما از آن می ترسم شرک خفی و پنهان است بنابر این از شرک سر و پنهان دور باشید زیرا شرک در امت من از راه رفتن مورچه بر سنگ سیاه در شب تار پوشیده تر است.»

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 1 آبان 1394 ساعت 1:47 | بازدید : 345 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
/پرسش و پاسخ عاشورایی/
از دلاوری‌های حضرت عباس(ع) بسیار خوانده و شنیده‌ایم اما شاید کمتر درباره همسر، فرزندان و برادران تنی جناب ابوفاضل(ع) چیزی بدانیم.
عقیق:عباس هنگام شهادت 34 سال داشت [1]؛ پس ولادتش در سال 26 قمری بوده است. در نتیجه می‌توان گفت ایشان در زمان شهادت امام علی(ع) چهارده سال، و در زمان شهادت امام حسن(ع) 24 سال داشته، و پس از آن، 10 سال دیگر هم با برادرش امام حسین(ع) زیسته است.

* آیا حضرت عباس(ع) در جنگ صفین حاضر بود؟

طبق اطلاعات کتاب «تاریخ قیام و مقتل جامع سیدالشهدا»‌ (زیر نظر حجت‌الاسلام مهدی پیشوایی)، مورخان درباره حضور عباس در جنگ صفین اختلاف دارند. برخی نوشته‌اند او در جنگ صفین شرکت داشته است برخی از محققان معاصر معتقدند عباس در بعضی جنگ‌ها حضور داشته، اما پدر بزرگوارش اجازه پیکار به او نداده است. بعضی هم بر آن‌اند که وی علاوه بر حضور در صفین، در نبردی قهرمانانه، ابتدا هفت تن از پسران ابن‌شَعثاء و سپس خود ابن‌‌شَعثاء را، که از قهرمانان سپاه معاویه بود، به هلاکت رساند و حیرت ناظران را برانگیخت.

اما چنین مطلبی در منابع متقدم نیامده و محدث نوری معتقد است این ماجرا مربوط به عباس‌بن ربیعة [بن حارث بن عبدالمطلب] است که مشابه چنین جریانی را برایش نقل کرده‌اند و همین، باعث اشتباه برخی نویسندگان شده است؛ وگرنه عباس (ع) اصلاً در صفین حضور نداشته است

اما برخی محققان پاسخ داده‌اند که این دو جریان متفاوت‌اند؛ زیرا هر دو (به فاصله چند صفحه) در مناقب خوارزمی آمده و بعید است که خوارزمی به اشتباه یک جریان را به دو شکل نقل کردهباشد. فارغ از همه این قیل‌وقال‌ها حقیقت آن است که اگر بپذیریم که تاریخ تولد عباس در سال 26 قمری بوده، او در جنگ صفین، یعنی در سال 37 قمری، فقط یازده سال داشته است و در این صورت نمی‌توان پذیرفت که با این سن کم در جنگ شرکت کرده باشد.

* آیا حضرت عباس(ع) در قصاص ابن‌ملجم نقش داشت؟

عباس در زمان قصاص قاتل پدرش حاضر بود؛ اما نقشی در اجرای قصاص نداشت. او در هنگام غسل پیکر مطهر امام حسن (ع) همراه برادرش محمد حنفیه، امام حسین (ع) را یاری می‌داد.

از عباس بن علی (ع) در دوره امامت امام حسین (ع) تا پیش از حوادث کربلا، مطلبی در دست نیست؛ اما مسلم است که با آغاز نهضت امام حسین (ع)، عباس در کنار برادر بزرگوارش حضور داشته و به همراه ایشان، شبانه مدینه را به سمت مکه ترک کرده است.

* همسر حضرت عباس(ع) که بود؟

عباس (ع) با لبابه دختر عُبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب ازدواج کرد. البته کنیزی نیز داشت که از او صاحب فرزندی به نام حسن شد. [2] درباره تعداد فرزندان عباس اختلاف‌نظر وجود دارد.

*حضرت عباس(ع) چند فرزند داشت؟

برخی برای ابوفاصل(ع) دو فرزند به نام‌های عُبیدالله و فضل ذکر کرده‌اند (علوی (عمری)، اَلْمُجدی فی انساب الطالبیین، ص 436) و برخی به دو فرزند به نام‌های عبیدالله و حسن اشاره کرده‌اند (ابن قتیبه دینوری، المعارف، ص 127).

ابن شهر آشوب از فرزند دیگری به نام محمد نام می‌برد که در کربلا به شهادت رسیده است. (مناقب آل ابی‌طالب، ج 4، ص 122).

بعضی متأخران چهار پسر به نام‌های عبیدالله، فضل، حسن و قاسم و دو دختر برای عباس برشمرده‌اند. (مقرّم، العباس، ص 350) و برخی به این چهار نفر، پسر دیگری به نام عبدالله نیز افزوده و گفته‌اند که وی نیز در کربلا به شهادت رسیده است. [3]

* نسل حضرت عباس(ع) چگونه تداوم یافت؟

همه دانشمندان نسب‌شناس اتفاق‌نظر دارند که نسل عباس(ع) تنها از طریق پسرش عُبیدالله، تداوم یافته است.

از نسل حضرت اباالفضل رجال نامداری پا به عرصه وجود نهادند؛ از جمله پنج تن از نوادگان او - یعنی پسران حسن بن عُبیدالله بن عباس - به نام‌های عبیدالله، عباس، حمزةالأکبر، ابراهیم جَردَقه و فضل، در عصر خود افراد سرشناسی بودند. عبیدالله امیر و قاضی‌القضاة مکه و مدینه بود. [4] عباس سخنرانی فصیح و شاعری توانا شناخته می‌شد. فضل سخنوری فصیح و بسیار متدین و شجاع بود. ابراهیم را نیز به فقه و ادب و زهد می‌شناختند و قاسم بن حمزة‌بن حسن بن عبیدالله در یمن جایگاهی رفیع داشت.

از فرزندان عباس بن عبیدالله نیز، عبدالله سخنران و شاعری فصیح بود که در دربار مأمون جایگاهی ویژه داشت. از نوادگان حضرت عباس برخی وارد ایران شدند و در شهرهای شیراز، گرگان و اَرجان (بهبهان) ساکن شدند و برخی دیگر به یمن، مصر و مغرب کوچ کردند.

*برادر حضرت عباس(ع) که بود

«عبدالله» از فرزندان ام‌البنین و برادر حضرت اباالفضل بود. لقبش را عبدالله اصغر و کنیه‌اش را ابومحمد اکبر نوشته‌اند. وی به هنگام شهادت 25 سال داشت و از خود فرزندی به یادگار نگذاشت. عبدالله راهانی بن ثَُبَیت حَضرَمی به شهادت رساند.

«أبوعمرو عثمان» یکی دیگر از فرزندان أم‌البنین و از برادران عباس بوده است. امیر مؤمنان (ع) به سبب علاقه‌ای که به عثمان بن مظعون داشت، این فرزندش را عثمان نامید و فردمود:‌ إنما سَمّیتةُ باسم أخی عُثمان بن مَظعون؛ «من او را به نام برادرم عثمان بن مظعون نامیده‌ام». عثمان در روز عاشورا با تیر خَوْلی‌بن یزید و با همدستی مردی از بنی‌ أبان‌بن دارم به شهادت رسید. او در هنگام شهادت 21 سال داشت.

«أبوعبدالله جعفر»، فرزند ام‌البنین و آخرین برادر تنی حضرت اباالفضل بود که در کربلا به دست هانی بن ثُبیْت حَضْرمی به شهادت رسید. برخی معتقدند وی در هنگام شهادت نوزده سال داشته است. [5]

«ابوبکر بن علی(ع)» برادر ناتنی عباس است که منابع متقدم نام مادرش را «لیلی» ثبت کرده‌اند. برخی معتقدند نام او محمد اصغر بوده است؛ ولی برخی مصادر، محمد اصغر و ابوبکر را در کنار هم، به عنوان دو تن از فرزندان امیر مؤمنان (ع) ذکر کرده‌اند. ابن‌اعثم و نسّابه علوی نیز نام او را «عبدالله» ثبت کرده‌اند. وی در روز عاشورا به شهادت رسید. [6]

«محمد» یکی دیگر از فرزندان امام علی(ع) بود که برخی او را با لقب «اصغر» معرفی کرده‌اند. مادرش أسماء بنت عمیس خثعمی، و به عقیده برخی کنیزی أمّ‌ولد بوده است. [7] محمد در روز عاشورا در 22 سالگی، به دست مردی از [بنی] أبان‌بن‌دارم به شهادت رسید. [8]

* یک نکته

برخی منابع عمربن علی را نیز از شهدای کربلا دانسته‌اند؛ ولی شواهد متعدد گویای آن است که وی تا سال‌ها پس از واقعه عاشورا زنده بوده است؛ تا جایی که برخی نوشته‌اند وی 75 یا 77 سال عمر کرد. گزارش‌های متعددی هم درباره او رسیده است که مربوط به سال‌های پس از عاشوراست. به این ترتیب پذیرش حضور عمربن‌علی در کربلا دشوار می‌نماید.

 

پی نوشت:

(1). منابع متقدم به تاریخ دقیق تولد عباس(ع) اشاره‌ای نکرده‌اند و تنها سن او را هنگام شهادت گزارش کرده‌اند؛ اما برخی از رجال‌نویسان متأخر گفته‌اند وی در روز چهارم شعبان سال 26 قمری متولد شده است.

(2). طبق احکام اسلام اگر کنیزی از ارباب خود صاحب فرزند شود، از کنیزی درآمده، آزاد می‌شود و از آن پس او را اُمّ‌ولد می‌خوانند.

(3). سیدمحسن امین، اعیان الشیعة، ج1، ص 610.

(4). برخی از اصحاب امامان (ع) مانند علی‌بن‌یقطین، برای دفاع از شعیان و مستضعفان در برابر ستم‌های امویان و عباسیان به اذن ائمه با دستگاه حاکم همکاری می‌کردند. ممکن است همکاری عبیدالله نیز از همین قبیل بوده باشد.

(5). البته برخی سن او را هفده و برخی دیگر 29 سال نوشته‌اند با توجه به شهادت امیرمؤمنان (ع) در رمضان سال چهلم هجری، جعفر در هنگام شهادت در عاشورای 61 قمری قطعاً بیش از هفده سال، و احتمالاً‌ نوزده تا بیست سال داشته است؛ با فرض اینکه پس از شهادت پدر، در سال 41 قمری متولد شده باشد.

(6). طبری و ابن‌شهر آشوب می‌گویند: در کشته شدن او در کربلا تردیدهایی هست. ابوالفرج اصفهانی نیز به نقل از مدائنی می‌گوید: او را در نهر آبی کشته یافتند و معلوم نشد چگونه کشته شده است.

(7). خلیفة‌بن خیاط نام مادرش را لبابه دختر عبیدالله بن عباس دانسته است اما براساس گزارش‌های معتبر و متقدم، لبابه همسر حضرت اباالفضل بوده است.

(8). ابن شهر آشوب، محمدبن علی را جزو شهدای کربلا دانسته است؛ ولی این نکته را نیز تذکر داده است که برخی گفته‌آند محمد به علت بیماری در کربلا نتوانست بجنگد و از این‌رو در روز عاشورا کشته نشد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0