عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 82
:: باردید دیروز : 289
:: بازدید هفته : 1470
:: بازدید ماه : 5280
:: بازدید سال : 73869
:: بازدید کلی : 232090

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

یک شنبه 13 مهر 1393 ساعت 8:33 | بازدید : 531 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
سالروز شهادت سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی؛
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای در آستانه پانزدهم مرداد، سالروز شهادت سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، اقدام به انتشار خاطراتی از این شهید بزرگوار به روایت حضرت آیت الله خامنه‌ای کرده است.
به گزارش حوزه امنیتی دفاعی باشگاه خبرنگاران به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای در آستانه پانزدهم مرداد، سالروز شهادت سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، اقدام به انتشار خاطراتی از این شهید بزرگوار به روایت حضرت آیت الله خامنه‌ای کرده است.

کارستان بابایی 

چند روز قبل خانواده‌ی شهید بابایی این‌جا آمده بودند؛ این خاطره یادم آمد و برای آنها گفتم. سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه‌ی این جوان حزب‌اللّهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. آن‌وقت آخرین درجه‌ی ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می‌تراشید و ریش می‌گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می‌لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، می‌لرزید، که آیا می‌تواند؟ اما توانست. وقتی بنی‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می‌کردند؛ حرف می‌زدند، اما کار نمی‌کردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‌یی از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این‌که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمامِ چند ساله بود؛ سن و سابقه‌ی خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی‌ها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می‌گفت دیدم در دعای کمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. 
بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار مسؤولان عقیدتی، سیاسی نیروی انتظامی 
۱۳۸۳/۱۰/۲۳


تحول در پایگاه نیروی هوایی
شهید بابایی اوایل انقلاب در نیروی هوایی ستوان یک بود. در فاصله‌ی سه سال، درجه‌ی سرهنگی گرفت و فرمانده‌ی آن پایگاه در اصفهان شد؛ یعنی از ستوان یکی به سرهنگ تمامی ارتقاء یافت. آن زمان هم سرهنگی درجه‌ی بالایی بود؛ یعنی بالاتر از سرهنگ، نداشتیم... فقط دو درجه‌ی سرتیپی در ارتش بود: فلاحی، که پیش از انقلاب به درجه‌ی سرتیپی رسیده بود و ظهیرنژاد که به دلیلی، در اوایل جنگ به او درجه‌ی سرتیپی اعطا شد. سایر افسران، سرهنگ بودند؛ اما شهید بابایی با نصب درجه‌ی سرهنگی به پایگاه اصفهان رفت. میدانید که پایگاه اصفهان هم از پایگاه‌های بسیار بزرگ و مفصل است. سال شصت بود. آن پایگاه واقعاً مرکزی بود که در زمان بنی‌صدر، امام را هم قبول نداشتند و قبلش هم، آن‌جا مرکز جنجالی و پرمسأله‌ای محسوب میشد. اولِ انقلاب، همین آقای محمدىِ دفتر خودمان - آقای «محمدی گلپایگانی» - به عنوان نماینده‌ی مسؤول عقیدتی - سیاسی، در آن‌جا فعالیت میکردند. ایشان مرتب مسائل آن‌جا را گزارش میکردند. عده‌ای ضد انقلاب و عده‌ای هم نفوذیهای گروه‌های به‌ظاهر انقلابی، در پایگاه نفوذ کرده بودند و واقعاً به‌کلی یأس‌آور بود. فرمانده‌ی آن‌جا، زمانی که در وزارت دفاع بودم، میگفت: «اصلاً نمیتوانم پایگاه را اداره کنم!» همین‌طور، همه چیز را رها کرده بود. در چنین شرایطی، شهید بابایی به این پایگاه رفت - این‌که «یک لاقبا» میگویند، واقعاً با یک لاقبا به آن‌جا رفت - و همه‌چیز را راه انداخت. او حقیقتاً پایگاه را متحول کرد.
یک بار من به آن پایگاه رفتم و ایشان، سمیلاتورهای آموزشی را به من نشان داد. شهید بابایی، خودش هم خلبان بود؛ خلبان «اف ۱۴». یعنی رتبه‌ی خلبانیاش رتبه‌ی بالایی بود. ایشانْ خیلی به من محبت داشت. من هم واقعاً از ته دل، قدر شهید بابایی را خیلی میدانستم.
یکبار که به اصفهان رفتم - من، دو  سه بار به پایگاه اصفهان رفته‌ام - نزد من آمد و گفت: «اگر شما اجازه بدهید، ما بچه‌های سپاه را این‌جا بیاوریم و به آنان آموزش خلبانی بدهیم»... با بچه‌های سپاه، خیلی خودمانی و رفیق بود. میگفت: «فقط برای انقلاب و رضای خدا، بچه‌های سپاه را آموزش دهیم.» گفتم: «حالا دست نگهدارید. الآن این کار مصلحت نیست؛ تا ببینیم بعداً چه میشود.» در غیر این صورت، وضعیت نیروی هوایی، حسابی به هم میخورد. به‌هرحال، ایشان آرام آرام همان پایگاهی را که آن همه مسأله داشت، به‌کلی متحول کرد.

بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار خانواده‌ی شهید بابایی ۱۳۸۰/۱۱/۷


ده‌هزار ساعت پرواز جنگی
من فراموش نمیکنم آن زمانی را که شهید عزیزمان، سرلشکر بابایی، با خوی اسلامی خود و منش نظامی متناسب با دین، در این پایگاه فرماندهی میکرد. من یک بار دیگر این پایگاه را از نزدیک دیده‌ام. آن روز، و پیش از آن هم، از آغاز انقلاب، خدمات این پایگاه خدمات برجسته‌ای بود. دهها هزار ساعت پرواز جنگی و خدمات گوناگونِ تهاجمی و تدافعی و وارد کردن خسارات متعدّد به دشمن متجاوز، افتخاراتی است که هرگز از خاطره‌ها و از پرونده افتخارات نیروهای مسلّح ما زدوده نخواهد شد.
بیانات در بازدید از پایگاه هوایی شهید بابایی اصفهان ۱۳۷۱/۷/۱۸


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 مهر 1393 ساعت 22:40 | بازدید : 471 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

 "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.

او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند  به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره  ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 مهر 1393 ساعت 22:9 | بازدید : 451 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

زندگی‌نامه

محمد آرمان اواخر مردادماه سال ۱۳۴۳ در شهرستان جیرفت به دنیا آمد. پدرش کارگر ساده شهرداری بود که با روزی دو تومان حقوق زندگی سختی را می‌گذراند. محمد سومین فرزند این خانواده تهی‌دست و متدین بود. او دو سال بیشتر نداشت که پدر به خاطر بدهکاری مجبور به فروش خانه شد و به روستای زادگاهش «دشت کوچ» برگشت. او هنوز دوران تحصیل ابتدایی را در جیرفت به پایان نبرده بود که سایه پدر برای همیشه از سرش رخت بربست.

 

او کار را با تحصیل گره زده بود تا نان آور کوچکی برای خانواده‌اش باشد. علاقه خاصی به ورزش کشتی داشت و در فینال ۲۸ کیلو هم شرکت کرد ولی شکست خورد. نوجوان بود که شور شیرین انقلاب در رگ شهرها و روستاها جاری شد. محمد که در آرزوی چنین روزهایی بود، تمام تلاش و قدرت خود را در مبارزه با سلسله پادشاهی پهلوی گذاشت. وقتی چراغ پر نور انقلاب بر بام ایران زمین روشن شد، محمد به یکی از آرزوهایش رسیده بود. او در سال اول دبیرستان بود که تانک‌ها و هواپیماهای عراقی، زمین و آسمان ایران را آلوده کردند. آن روزها محمد به سرعت خود را به خطوط نبرد رساند. تدبیر، کارآیی و اقتدار او در انجام مأموریت‌های جنگ، از این نیروی ساده بسیجی فرمانده‌ای لایق ساخت که پیچیده‌ترین مسایل جنگ را با درایت و دلسوزی باز می‌کرد. به همین خاطر مهندسی جنگ لشگر ۴۱ ثارالله به واسطه فرماندهی مانند او خالق دلاوری‌های به یادماندنی است.

 

محمد بر اثر اصابت گلوله تانک به لقای پروردگارش نایل شد.تلاطم آب‌های جزیره مجنون آخرین گهواره این فرزند جنگ است. او در لابه‌لای گلبرگ‌های شقایق آرام گرفت تا فرشته‌ها تصویر او را در آیینه آسمان تماشا کنند. مزار پاک و مطهرش در گلزار شهدای جیرفت قرار دارد. از او یک فرزند به یادگار ماند تا ادامه دهنده راه پدر باشد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 12 مهر 1393 ساعت 21:36 | بازدید : 510 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

دستخط امام در پرونده شهید عباسی

جانباز

  بیستم دیماه سال 84 مصادف با عرفه بود که خبر دادند "مالک عباسی" یکی دیگر از یادگاران دوران دفاع مقدس هم رفت. هر که می خواست غیرت و جوانمردی را ببیند باید او را می دید. مردانه از روزهای اول جنگ به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران پیوست و بعدها در رسته تخریب به کار ادامه داد.

او اهل خاطره گویی نبود و تنها یکبار که سخن از عظمت فرمانده اش "شهید علی عاصمی" شد این چند جمله ها را گفت: " سال 60 " شهید علی خیاط ویس" مسئولیت تخریب قرارگاه کربلا را داشت که برای گرفتن چند تا نیروی زبده و فرز به گلف رفتم که چشمم به "علی عاصمی" افتاد به دلم افتاد که خیلی به درد من می خورد. به خیاط گفتم که همین یکی را به من بده دیگر کاری با تو ندارم. برای عملیات "طریق القدس" از چند شب پیش از عملیات با عاصمی معبر مخفی زدیم. من جلو بودم و علی هم پشت سرمن. سه چهار نوار مانده به خاکریز عراق روی دو زانو بلند شدم و سرباز عراقی هم بالای خاکریز زل زده بود به میدان ولی من را ندید. کار که تمام شد با علی بیرون آمدیم."

شهید مالک عباسی

نفر اول از سمت چپ؛ شهید مالک عباسی

جالب اینکه مدتها بین این دو نفر جدایی افتاد و بر اثر حادثه علی فرمانده خود، مالک را پیدا کرد در حالیکه این بار علی فرمانده بود و مالک نیروی او که نیروی درجه یک و حرفه ای هم حساب می شد و معمولا برای عملیات می رفت و برمی گشت.اگر صحنه رشادتهای مالک عباسی در عملیاتهای مختلف مثل بدر، والفجر8 به قلم آید به افسانه ها شباهت دارد.

اصلا مالک آدم ویژه ای بود. او را اگر یک بار می دیدی منش و رفتار و نوع سخن گفتن او جوری بود که پی به وجود حقیقی او نمی بردی اما آنها که با او رفاقتی داشتند در ورای آن ظاهر، غیرت و مردانگی و دلدادگی او را به ارزش ها و انقلاب به تمام وجود حس می کردند.

شهید مالک عباسی

نفر دوم از سمت چپ؛ شهید مالک عباسی

نقل است که او تنها عضو سپاه است که در پرونده اش دستخط تأییدی امام وجود دارد. او سالها در بیت امام(ره) از رده های نزدیک حفاظت به امام بود که گاهی به شوخی می گفت: فردای قیامت نیازی به شفاعت برو بچه های شهید ندارم و امام من را شفاعت می کند!

خاطراتی را که با امام داشت با شعف خاصی تعریف می کرد. می گفت: یکبار که مبلغ قابل توجهی را به عنوان خمس خدمت ایشان بردم امام پرسیدند چطور محاسبه کردی که این رقم زیاد شد و وقتی من توضیح دادم امام آن را به من بخشید و هم عین همان مبلغ را به من هدیه کرد تا منزلی تهیه کنم.

اگرچه بسیار در ظاهر سرحال و شاد  دیده می شد اما در دل او غوغا و غمی بزرگ از فراق امام و دوستان شهیدش بود. گوشه ای از این غم را در عملیات بدر برخی دیدند که وقتی خبر شهادت خیاط ویس را شنید سراسیمه به سردخانه آمد و بر سر جنازه او ضجه زد. امروز که در این نقطه ایستاده ایم دیگر از آن قامت بلندان عاشق جز خاطره ای نمانده است. آنها در نزد امامشان که عاشقانه او را دوست داشتند میهمانند اما برای ما جز دریغ و درد و حسرت بر فراقشان چیزی نمانده است.

 شهید مالک عباسی
شهید مالک عباسی

شهید مالک عباسی در آخرین روزهای حیات در بیمارستان

شهید مالک عباسی سردار دلیر و جانباز سلحشور جبهه ها، پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از مصدومیت شیمیایی دوران دفاع مقدس، سرانجام درسن 49 سالگی در صبحگاه بیستم دیماه 1384 به شهادت رسید. این شهید والا مقام با سابقه طولانی حضور در جبهه‌ها، از فرماندهان قدیمی دوران دفاع مقدس و از پایه‌گذاران واحد تخریب و مهندسی قرارگاه کربلا بود.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
جمعه 11 مهر 1393 ساعت 9:49 | بازدید : 549 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 
محبوب ترین نام دختران در اسرائیل، اسم یک زن بدکاره
وزارت کشور رژیم صهیونیستی در گزارش خود، رایج‌ترین و محبوبترین نامی‌ که صهیونیستها برای دختران انتخاب می کنند را «تامار» معرفی کرد.
 
 


به گزارش سرویس فرهنگی جام نیوز، تارنمای وزارت خارجه اسرائیل و وب سایت "تهران-حیفا تل آویو" در خبری جالب توجه از محبوبترین و رایج ترین اسمی که خانواده های اسرائیلی برای دختران خود انتخاب می کنند، خبر داد.

 


وزارت کشور رژیم صهیونیستی در گزارش خود، رایج‌ترین و محبوبترین نامی‌ که صهیونیستها برای دختران خود انتخاب می کنند را «تامار» معرفی کرد. با بررسی درباره هویت فردی که نام او محبوبترین اسم دختر در بین صهیونیست‌ها است به نکات جالبی می‌رسیم.

 

 

بر اساس منابع دینی یهودی و مسیحی، «تامار» (به معنی درخت خرما) بیوه عیر، پسر یهودا (یکی از پسران یعقوب که قوم یهود نیز از نسل وی هستند) بود که پس از مرگ شوهرش با اونان ازدواج کرد. یهودا که پدر شوهر تامار بود، با وی همبستر شد. این عمل بعدها در شریعت موسی (لاویان ۱۸:۱۵) ممنوع شد. تامار از یهودا حامله گشت و دو پسر به نام‌های فارص و زارح زایید. یهودا هنگامی‌که از ولادت این دو فرزند آگاه شد، دستور داد تامار را زندانی کرده و سپس در آتش بسوزانند، اما تامار که مهر و عصای یهودا را نگه داشته بود، در خلوت به او یادآوری کرد که او از خود وی حامله گردیده است. (پیدایش ۶:۳۸)

 

 

در کتاب پیدایش آمده است “به دو نفر از اولاد یهودا یعنی «عیر» و بعد از فوت او به «اونان » تزویج شد و چون اونان سرای فانی را بدرود گفت، پدرش وعده داد که هرگاه پسرم «شیله » (پسر سوم) به حد بلوغ رسد، ترا بدو تزویج نمایم اما چون شیله بالغ گردید و یهودا بوعده خود وفا ننمود، تامار حیله‌ای انگیخته حالتی صورت داد که یهودا به وی درآمد و به هیچ وجه وی را نشناخت.

 

 

در باب ۳۸ کتاب پیدایش آیات ۱ تا ۲۶، این موضوع به طور کامل شرح داده شده است: … و واقع شد در آن زمان که یهودا از نزد برادران خود رفته، نزد شخصی عدلامی، که حیره نام داشت، مهمان شد. و در آنجا یهودا، دختر مرد کنعانی را که نامش " شوعه " بود، دید و او را گرفته، بدو درآمد. پس آبستن شده، پسری زایید و او را عیر نام نهاد. و بار دیگر آبستن شده، پسر زاییده و او را اونان نامید. و باز هم پسری زاییده، او را شیله نام گذارد. و چون او را زایید، یهودا در کزیب بود. و یهودا، زنی مسمی‌به تامار، برای نخست زاده خود عیرگرفت. و نخست زاده یهودا، عیر، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند. پس یهودا به اونان گفت: " به زن برادرت درآی، و حق برادر شوهری را بجا آورده، نسلی برای برادر خود پیدا کن. لکن چونکه اونان دانست که آن نسل از آن او نخواهد بود، هنگامی‌که به زن برادر خود در آمد، بر زمین انزال کرد، تا نسلی برای برادر خود ندهد. و این کار او درنظر خداوند ناپسند آمد، پس او را نیز بمیراند. و یهودا به عروس خود، تامار گفت: در خانه پدرت بیوه بنشین تا پسرم شیله بزرگ شود. زیرا گفت: مبادا او نیز مثل برادرانش بمیرد. پس تامار رفته، در خانه پدر خود ماند. و چون روزها سپری شد، دختر شوعه زن یهودا مرد. و یهودا بعد از تعزیت او با دوست خود حیره عدلامی، نزد پشم چینان گله خود، به تمنه آمد. و به تامار خبرداده، گفتند: اینک پدر شوهرت برای چیدن پشم گله خویش، به تمنه می‌آید. پس رخت بیوگی را از خویشتن بیرون کرده، برقعی به رو کشیده، خود را پوشاند، و به دروازه عینایم که در راه تمنه است، بنشست. زیرا که دید شیله بزرگ شده است، و او را به وی به زنی ندادند. چون یهودا او را بدید، وی را فاحشه پنداشت. پس از راه به سوی او میل کرده، گفت: بیا تا به تو درآیم. زیرا ندانست که عروس اوست. گفت: مرا چه می‌دهی تا به من درآیی. گفت: بزغاله ای از گله می‌فرستم. گفت: آیا گرو می‌دهی تا بفرستی؟ گفت: مهر و  زّنار خود را و عصایی که در دست داری. پس به وی داد، و بدو درآمد، و او از وی آبستن شد. و برخاسته، برفت. و برقع را از خود برداشته، رخت بیوگی پوشید. و یهودا بزغاله را به دست دوست عدلامی‌ خود فرستاد، تا گرو را از دست آن زن بگیرد، اما او را نیافت. و از مردمان آن مکان پرسیده، گفت: آن فاحشه ای که سر راه عینایم نشسته بود، کجاست؟ گفتند: فاحشه ای در اینجا نبود. پس نزد یهودا برگشته، گفت: او را نیافتم، و مردمان آن مکان نیز می‌گویند که فاحشه ای در اینجا نبود. یهودا گفت: بگذار برای خود نگاه دارد، مبادا رسوا شویم. اینک بزغاله را فرستادم و تو او را نیافتی. و بعد از سه ماه یهودا را خبر داده، گفتند: عروس تو تامار زنا کرده است و اینک از زنا نیز آبستن شده. پس یهودا گفت: وی را بیرون آرید تا سوخته شود! چون او را بیرون می‌آوردند نزد پدرشوهر خود فرستاده، گفت: از مالک این چیزها آبستن شده ام، و گفت: تشخیص کن که این مهر و  زّنار و عصا از آن کیست. و یهودا آنها را شناخت، و گفت: او از من بی گناه تر است، زیرا که او را به پسر خود شیله ندادم. و بعد او را دیگر نشناخت …


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
جمعه 11 مهر 1393 ساعت 9:45 | بازدید : 519 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 
 
سربازی که با شنیدن کلمه بمیر، مرد!
وقتی به آن طرف فاو رسید چشمش به یک عراقی افتاد که او هم در حال کندن کانال بود. یک لحظه هر دو مقابل هم قرار گرفتند. رزمنده ایرانی سرش را بلند کرد و با غضب به سرباز عراقی خیره شد و گفت: "بمیر!"
 

به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، اکبر ملاسلیمانی برادر سه شهید و یک جانباز و خود نیز از رزمندگان دفاع مقدس است که در روزهای آتش و خمپاره برای دفاع از دین و اسلام پای در جبهه ها گذاشت. سفره ملا سلیمانی‌ها با نان حلال پدر کفاششان پر شد و همین تربیت صحیح پدر باعث شد تا نام ملاسلیمانی ها بر صفحه تاریخ میهن بدرخشد.

 

وی به بیان خاطراتی از آن روزها پرداخت:

سه بار به جبهه اعزام شدم و در سه عملیات شرکت کردم. خودم را به بسیج مالک اشتر تهران معرفی کردم و از انجا به اهواز به تیپ 63 خاتم که تیپ توپخانه بود رفتم. همان ابتدا فرمی به ما دادند تا از سابقه آموزشی ما مطلع شوند. از آنجا که خدمت سربازی را در بخش هدایت آتش توپخانه اصفهان گذرانده بودم مرا به قسمت توپخانه فرستادند.

 

هنگامی که برای عملیات کربلای پنج از طریق سپاه محمد رسول الله به منطقه اعزام شدیم ما را در یک ساختمان معروف به ساختمان هفت طبقه در نزدیکی اهواز مستقر کردند که مقر تیپ بود. من به گردان 40 بعثت رفتم که گردان کاتیوشا بود و در عقبه گردان در منطقه دارخوین که محل شهادت حسن هم در آنجا بود مستقر شدم. البته آن موقع خط مرزی در فاصله چند کیلومتری از دارخوین قرار داشت و دورتر از محل استقرار ما بود.

 

به صورت خیلی اتفاقی در همان عقبه مسئول ستاد گردان 40 بعثت شدم و همین باعث شد هم در عقبه و هم در خط مقدم برای هماهنگی حضور داشته باشم. تا زمان عملیات والفجر 8 که حدود 100 روز طول کشید در آنجا بودم و بعد از عملیات والفجر 8 به علت فوت پدرم به تهران برگشتم.

 

یکی از دوستانم تعریف می کرد در عملیات والفجر 8 برای رسیدن به فاو با  سرنیزه کانال می کند. به خاطر نرم بودن خاک با ابزار کوچک هم می شد کانال کند. وقتی به آن طرف فاو رسید یک عراقی را دید که او هم درست رو به روی او در حال کندن کانال بود. یک لحظه هر دو در مقابل هم قرار گرفتند. رزمنده ایرانی یک مرتبه سرش را بلند می کند و به سرباز عراقی با غضب خیره می شود و به او می گوید بمیر! همان لحظه سرباز عراقی براثر سکته از حال می رود و در جا می میرد.

 

زمانی هم که در کربلای 5 حضور داشتیم لای پتو، رتیل و عقرب زیاد پیدا می شد. یک شب من و فرمانده داخلی گردان از ترس رتیل و عقرب ها داخل اردوگاه پشه بند زدیم. یک لحظه فرمانده گردان سررسید گفت دارید چه کار می کنید گفتیم به خاطر رتیل پشه بند زدیم. فرمانده خندید و از ما پرسید عقرب بدتره یا گلوله؟ گفتیم خب معلوم است گلوله. گفت شما از از گلوله نمی ترسید که به جبهه می آیید اما از نیش عقرب می ترسید؟

 

خبرگزاری دفاع مقدس


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چهار شنبه 9 مهر 1393 ساعت 20:44 | بازدید : 534 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

هاشمی رفسنجانی: قبول قطعنامه ۵۹۸ بهتر از فتح بغداد بود/ تندروها از مردم ایران عصبانی هستند

سیاست > احزاب و شخصیت‌ها - مهر نوشت:
 

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با تأکید بر اهمیت تعامل کشورها در دنیای کنونی گفت: دولت یازدهم به حق، کلید حل مسائل را در سیاست خارجی تشخیص داد.

آیت‌الله هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام صبح امروز در دیدار جمعی از فرهیختگان، فرهنگیان و دانشگاهیان استان‌های کرمانشاه، آذربایجان غربی، فارس، لرستان و کهگیلویه و بویراحمد، با قرائت سوره نصر گفت: حرکت «فوج فوج» سال گذشته مردم در انتخابات را از مصادیق فتح در تعریف قرآن می‌دانیم.

آیت‌الله هاشمی رفسنجانی با بیان تعاریف قرآن کریم از فتح افزود: قرآن اتفاقی را فتح می‌داند که با نگاه سطحی شکست مسلمانان و رکود جامعه اسلامی بود.

عضو مجلس خبرگان رهبری با تشریح تفاسیر گوناگون از سوره نصر گفت: خیلی از مسلمانان به امید فتح مکه از مدینه حرکت کردند، اما در محلی به نام حدیبیه، پیامبر(ص) با توجه به مجموعه عوامل و شرایط تصمیم گرفتند که با مشرکان به دلیل حفظ مصالح و منافع اسلام، صلح کنند که همان فتح مبین است.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با یادآوری بندهایی از توافق‌نامه صلح حدیبیه و اصرار سران مشرکان بر حذف نام خدا و رسول الله از صدر صلح‌نامه، گفت: عزم پیامبر(ص) برای صلح با مشرکان جدّی بود و تا جایی انعطاف نشان دادند که قبول کردند نام خدا و خودشان حذف شود، اما یک سال بعد مسلمانان بدون خونریزی و با سرافرازی مکه را فتح کردند.

هاشمی رفسنجانی با مقایسه اقدام پیامبر اکرم(ص) با تصمیم امام راحل در پایان جنگ عراق علیه ایران، گفت: در این مقطع نیز با قبول قطعنامه 598 یک فتح مبین نصیب ایرانیان شد که به مراتب بهتر از فتح بغداد و سرزمین‌های عراق از طریق اشغال نظامی بود.

وی با تأکید بر این نکته که «هیچ ملتی حضور اشغالگران را نمی‌پذیرد»، اظهار داشت: پس از اشغال عراق توسط آمریکا دیدیم که یکی از افتخار سیاست‌مداران آمریکایی از جمله اوباما، موفقیت در خروج نظامیان خود از این کشور است.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با تحسین از آینده‌نگری امام راحل در مقام رهبری جوامع اسلامی، گفت: وقتی پس از فتح خرمشهر خدمت امام(ره) رسیدیم و فرماندهان نظامی اجازه ورود به خاک عراق را می‌خواستند، امام(ره) فرمودند: اگر شهرهای عراق را بگیریم، مردم عراق آسیب می‌بینند و هم آنها و هم ملت‌های عربی متعصبانه دفاع می‌کنند.

هاشمی رفسنجانی در بخش دیگری از سخنان خویش با تأکید بر نقش مردم در همه مراحل انقلاب اسلامی، گفت: در مبارزه، پیروزی انقلاب و دفاع مقدس آنچه سرمایه دفاعی جمهوری اسلامی بود، حضور مردم بود که هنوز هم ادامه دارد.

وی با تأکید بر حضور مردم در همه مقاطع 8 سال دفاع مقدس، گفت: سدهای فولادین خطوط مقدم ارتش مجهز عراق را همت مردم در قالب بسیج مستضعفین می‌شکست و جنگ را مردم با اهدای مال و جان و سلامتی فرزندان خود اداره می‌کردند.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام افزود: در دوران سازندگی نیز این مردم بودند که دروازه‌های کشور را به سوی توسعه و پیشرفت گشودند.

هاشمی رفسنجانی انتخابات سال 92 را نیز حاصل حضور هوشمندانه مردم دانست و گفت: همه ابزارهای تبلیغاتی در اختیار یک جناح خاص بود، اما مردم نجیبانه به میدان آمدند و اعتدال را انتخاب کردند.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام در پاسخ به مطالبات حاضران که خواستار توجه بیشتر دولت به وعده‌های انتخاباتی خویش بودند، گفت: دولت به همه شعارها پایبند است، اما مجموعه شرایط را ببینید که چگونه یک اقلیت محدود در مقابل همه اقدامات مثبت حتی انتصابات بر حق دولت هیاهو می‌کنند.

وی افزود: کسانی که همه اقدامات دولت سابق را با همه رسوایی‌ها و فسادها، تقدیس می‌کردند، امروز در مقابل هر برنامه دولت فریاد وا اسلاما سر می‌دهند.

هاشمی رفسنجانی با تأکید بر عصبانیت افراطیون و تندروها از مردم ایران، گفت: از صبوری مردم سوء استفاده می‌کنند و انتقام مردم را از دولت منتخب آنها می‌گیرند.

ایشان با بیان شرایط کشور در دولت سابق گفت: با همان روحیه‌ای که قطعنامه‌‌های بین‌المللی را کاغذ پاره می‌خواندند، قوانین و مصوبات داخلی را زیر پا می‌گذاشتند که آمار رسمی تخلفات آنان تأسف برانگیز است.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با تأکید بر اهمیت تعامل کشورها در دنیای کنونی، گفت: دولت یازدهم به حق، کلید حل مسائل را سیاست خارجی تشخیص داد و بر اساس همان در جهت احقاق حق مردم ایران برنامه‌ریزی و فعالیت می‌کند.

وی با بیان اهمیت مذاکرات در تصمیمات سیاسی، گفت: تبدیل فضای تهدید و جنگ و تشدید روزافزون تحریم به گفت‌وگو و آوردن همه‌ی آنان به پای میز مذاکره، دستاوردهای سیاست‌های دولت یازدهم است.

هاشمی رفسنجانی، اعتماد دو طرف را سرمایه‌ای برای مذاکرات سیاسی خواند و با تأکید بر پرهیز از بهانه‌گیری‌ها، گفت: ایران بارها ثابت کرده که آماده است برای اثبات جهانیان اعتماد سازی کند، اما طرف‌های مقابل نیز باید در مسیر قانون حرف بزنند و اقدام کنند.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با اشاره به چند دور مذاکره ایران با کشورهای 1+5، گفت: دو طرف می‌دانند فضای سابق، امنیت منطقه و حتی جهان را به خطر می‌اندازد و تأکید آنان بر مذاکره باید برای رسیدن به راه‌حلی مناسب جهت پایان دادن به این مناقشات سیاسی باشد.

وی با تأکید بر نقش و جایگاه ایران در نظام بین‌الملل گفت: غربی‌ها نیز به این نتیجه رسیده‌اند که باید با ایران قدرتمند و با نفوذ بر اساس منطق و استدلال صحبت کنند، چون تاریخ ثابت کرده است که ایرانیان هیچ وقت تسلیم فشار و زور نمی‌شوند و نمی‌توان این کشور را از مبادلات سیاسی جهان حذف کرد.

در آغاز این دیدار، حجت‌الاسلام و المسلمین اشرفی اصفهانی، مرتضوی، علی اکبر عسکری، شیبانی و صادقی‌نژاد به نمایندگی از طرف نخبگان و فرهیختگان استان‌های کرمانشاه، کهگیلویه و بویراحمد، آذربایجان غربی، فارس و لرستان به بیان دیدگاه‌های خویش و مطالبات سیاسی فعالان فرهنگی و اجتماعی پرداختند.


|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چهار شنبه 9 مهر 1393 ساعت 20:39 | بازدید : 452 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
شجاعت هاي «حسيني محراب» از کردستان و شلمچه تا شهادت
ويژه‌نامه - ويژه نامه حماسه آفرينان سرزمين خورشيد - مورخ پنج‌شنبه 1390/06/31 شماره انتشار 17939 
نويسنده: علي بيات
به خود مي بالم که فرزند شهيد حسيني محراب هستم

حاج آقا «محراب» شيميايي شده بود عينک بر چشم داشت، قطرات اشک از چشمانش جاري مي شد و هر از چند گاهي قطره اي به چشمانش مي چکاند ولي با اين وضعيت دلش با رزمنده ها بود و جبهه ها را رها نمي کرد. شهيد با خبر شده بود آتش دشمن شديد شده و يارانش به کمک نياز دارند، وي يک گروه را فرستاد ولي باز هم پيام رسيد که به دليل آتش زياد دشمن به خط نرسيده اند، اين بار خودش به همراه يک گروهان راهي شد. در نزديکي شهرک دوئيجي به رزمنده ها گفت که به حاشيه جاده بروند و منتظر بمانند که آتش دشمن کم شود بعد به سمت خط حرکت کنند ولي خودش به همراه يک موتور سوار به سوي شهر دوئيجي حرکت کرد هنوز بيشتر از ۱۰۰ متر دور نشده بود که ۲ هواپيماي جنگي عراقي به آن ها نزديک شدند و جاده را بمباران کردند، چند لحظه بعد نه موتوري مانده بود و نه موتورسواري.

زندگي نامه شهيد حسيني محراب

روزها وقتي از مدرسه حاج تقي برمي گشت، مي ايستاد کنار پدرش و در خواروبار فروشي به او کمک مي کرد و هنگام اذان با پدر به مسجد رفته و نماز مي خواندند. آن جا بود که با قرآن آشنا شد، علي اصغر فردي مهربان و فعال بود به طوري که در فصل تابستان هر کسي کاري داشت مي دانست که مي تواند از او کمک بگيرد. صبح هاي زود به ميوه فروشي برادرانش مي رفت و به آن ها کمک مي کرد، آغاز ورود علي اصغر به مقطع متوسطه با مبارزات مردم براي سرنگوني رژيم شاه همزمان بود علي اصغر حسيني محراب به همراه دوستانش در مسجد تلاش زيادي براي آماده کردن دانش آموزان داشت، او همدوش ديگر دانش آموزان در تظاهرات شرکت مي کرد، شب ها، اعلاميه ها را به همراه برادرانش در کوچه ها پخش مي کردند و روي ديوارها شعار مي نوشتند و همراه با آن ها در شادي پيروزي انقلاب سهيم مي شد.

مبارزات شهيد در عرصه انقلاب از زبان برادر بزرگ تر

محمد حسيني محراب برادر بزرگ تر شهيد محراب هم به فعاليت هاي مبارزاتي برادر شهيدش در سال هاي پيش از انقلاب اسلامي اشاره مي کند و مي گويد: او در آن زمان با وجود اين که ۱۶ سال سن داشت به طور فعال در تظاهرات و فعاليت هاي انقلابي شبانه حضور پيدا مي کرد اين برادر شهيد به خاطره اي از محراب پرداخته و مي گويد: همزمان با ۱۰ دي ۵۷ (يک شنبه خونين) علي اصغر با اوج گرفتن کشتارهاي رژيم ، او براي اين که از آسيب هاي تيراندازي در امان باشد به درون يک جوي نزديکي باغ نادري پناه برد پيکر چند نفر از شهدا هم روي او افتاده بود و علي اصغر تا پاسي از شب به علت حکومت نظامي نتوانسته بود بيرون بيايد و آن شب را به اتفاق چند نفر در منزل يکي از اهالي همان منطقه سپري کرده بود و در حالي که ما در خانه فکر مي کرديم علي اصغر شهيد شده است ولي آن موقع، شب سختي را سپري کرديم.

آشنايي علي اصغر با شهيد کاوه

وقتي جنگ تحميلي شروع شد علي اصغر محراب در دبيرستان آيت ا... کاشاني درس مي خواند. سال سوم دبيرستان بود مي دانست جايي براي فکر کردن نيست وقتي از دبيرستان تا خانه پياده مي آمد به مسجد محل سر مي زد و آن روزها که نيروهاي بسيجي با شوق و علاقه مشغول ثبت نام بودند به شبستان مسجد رفت، نماز خواند، بعد به خانه که رفت اعلام کرد مي خواهد به جبهه برود، همان روز هم ثبت نام کرد و فرداي آن روز به کردستان اعزام شد، در کردستان با شهيد کاوه آشنا شد، کاوه که شجاعت و دلاوري محراب را در بازپس گيري شهر بوکان ديده بود او را به سمت فرمانده عمليات منصوب کرد. در آن سال ها، عضويت در سپاه کار مشکلي بود. کاوه لباس فرم سپاه را به محراب پوشاند و به اين ترتيب محراب به عضويت سپاه پاسداران درآمد.

ازدواج شهيدحسين محراب در سال ۶۲

علي اصغر در سال ۶۲ در سن ۲۲ سالگي با دختر يکي از همسايه هاي قديمي ازدواج کرد و به همراه همسرش، عازم کردستان شد، روزهاي سخت جنگ و تنهايي همسرش او را وامي داشت که از جنگ دست بکشد و برگردد اما محراب گفت که سال هاي جنگ، تجربيات پرباري را براي او به ارمغان آورده که حالا وقت استفاده کردن از آن ها روا نيست. علي اصغر در سال هاي جنگ يک بار از ناحيه دست و بار ديگر مجروح شيميايي شد اما حاضر نبود به مدت طولاني استراحت کند، حتي حاضر نشد براي مداوا به تهران برود و خيلي زود به جبهه برگشت، در سال ۶۵ به خانه خدا مشرف و به آرزوي ديرينه اش نايل شد.

همراه با همسر در جبهه نبرد

سکينه پروانه همسر شهيد محراب که در زمان حضور اين شهيد در جبهه هاي کردستان و جنوب به همراهش بوده است در گفت وگو با خراسان از سختي هاي حضور يک تازه عروس به همراه همسرش در جبهه هاي نبرد سخن مي گويد و اظهار مي دارد: براي من به عنوان يک خانم ۱۸ ساله خيلي سخت بود که به دور از خانواده و در آن شرايط سخت زندگي کنم زماني که شهيد محراب در کردستان بود من در اروميه بودم و در زمان حضور ايشان در شلمچه هم خانه ما در اهواز بود از اين رو من نه همسرم را مي ديدم و نه به خانواده ام نزديک بودم.

به خود مي بالم

علي رضا حسيني محراب فرزند اين شهيد که ۲ ماه پس از شهادت پدرش متولد شده است تنها به واسطه شنيده ها از پدرش سخن مي گويد ولي اين شنيده ها برايش خيلي غرور آفرين است به طوري که مي گويد: من از اين که پسر شهيد محراب هستم بر خود مي بالم آن گونه که من شنيده ام پدرم انسان بسيار خوش اخلاق ، شجاع و با محبتي بود، خيلي از اقوام ما در حال حاضر خود را مديون او مي دانند.

اسير

از همه طرف در محاصره بوديم از بالا و پايين و پشت درختان، نمي دانستيم چه بايد بکنيم. هر کدام در گوشه اي، پشت درخت يا تخته سنگي سنگر گرفته بوديم و سعي مي کرديم نگذاريم دشمن جلوتر آمده و ما را به اسيري ببرند. ناگهان صداي محراب را از بي سيم شنيديم که گفت کاوه دارد با پرنده هايش به کمک تان مي آيد من هم پياده عازم شده ام فقط مقاومت کنيد.هنوز صحبت محراب با رزمنده ها تمام نشده بود که صداي بالگردها در کوه پيچيد، يک دفعه تيراندازي ها قطع شد، هم ما و هم دشمن دست از جنگ کشيديم و چشم به آسمان دوختيم. چيزي ديده نمي شد اما صدا هر لحظه نزديک و نزديک تر مي شد همچنان چشم به راه بوديم که ناگهان از پشت صخره ها بالگردها بالا آمدند و نيروهاي دشمن را به مسلسل بستند و ۲ بالگرد کنارمان نزديک سطح زمين توقف کرد و کاوه و نيروهايش پياده شدند، باز هم درگيري شدت گرفت و از پشت نيروهاي دشمن صداي تيربار آمد و شليک موشک آرپي جي و فرياد ا... اکبر،نيروهاي محراب از راه رسيده بودند.

دشمن فرار کرد ولي محراب به اتفاق نيروهايش به تعقيب دشمن پرداختند محراب به خاطر اين که دشمن کمين نگذاشته باشد جلوتر از همه حرکت مي کرد که ناگهان صداي تيراندازي بلند شد محراب دنبال يکي مي دويد و تيرهوايي در مي کرد و فرياد زد بايست همه ما به تماشا ايستاديم، محراب فرد فراري را گرفت فرد فراري اول اسلحه اش را زمين انداخت ولي ناگهان به سمت محراب پريد و هر دو گلاويز شدند، نفس ها در سينه حبس شد، کاري از دست ما برنمي آمد، فقط در دل دعا مي کرديم و چشم دوختيم. محراب در يک لحظه دست حريف را کشيد، دستانش را دور او حلقه کرد و با يک فن کمرتوکمر بلندش کرد و بر زمين کوبيد.همه هجوم برديم به طرف فراري خونمان به جوش آمده بود محراب جلوي راهمان را گرفت، فراري که حالا رام شده بود به پشت او پناه برد يکي فرياد کشيد او را بده دست من برادر محراب چون آن ها دشمن ما هستند و دوستان ما را شهيد کرده اند لذا نبايد به او رحم کنيم. محراب دستانش را باز کرد که جلوتر نرويم بعد آرام گرفت و گفت اين فرد اسير شده و ديگر عليه ما نمي جنگد، ما حق کشتن او را نداريم و حتي نبايد به او بي احترامي کنيم. ساکت شديم و همان جا محراب برايمان از گذشت گفت و حرف هاي چند دقيقه اي او آبي بود روي آتش خشم ما....

لحظه و نحوه شهادت شهيد علي اصغر حسيني محراب

سردار صلاحي فرمانده عمليات ويژه شهدا در مورد لحظه و نحوه شهادت شهيد محراب اين گونه گفته که، در کربلاي ۵ در شب اول عمليات سردار منصوري، آقاي ايافت و آقاي يعقوب نظري طرح عمليات و جمع ديگري از دوستان همه مجروح شيميايي شده بودند. هنوز وارد عمل نشده بوديم محراب هم شيميايي شده بود در واقع از مسئولان لشکر من با سردار ناصري تنها شده بوديم عمليات هم شروع و ما وارد عمل شده بوديم تنهايي هم خيلي سخت بود. يک روز در خط درگيري خيلي شديد شده بود هر کسي را به محور اعزام مي کرديم در خط شهيد مي شد مانده بوديم ناگهان بي سيم به صدا درآمد و اعلام کرد آقا يک کسي آمده به اهواز مي خواهد به آن جا بيايد و مي گويد من کشميري هستم من فهميدم که اين فرد سيدعلي کشميري است او خيلي در منطقه بود اين را هم فهميدم که سيدعلي کشميري تازه ازدواج کرده است و گفتم بگوييد لازم نيست در اهواز باشد يک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند آقاي کشميري مي گويد مي خواهم به آن جا بيايم دوباره گفتم: نه ولي او بعد از نيم ساعت وارد قرارگاه شد به محض اين که وارد سنگر شد گفت: حاجي مگر مرا نمي شناسي؟ گفتم: نه. مي شناختمت ولي اوضاع خوبي نيست تو هم تازه همسرت را عقد کرده اي خلاصه شهيد مي شوي. او گفت: من آمدم شهيد شوم کي بايد بروم. لباسش مانند لباس نظامي نبود من بادگيري که کنارم بود به او دادم و گفتم همين را بپوش يکي از بچه هاي اطلاعات را صدا زدم و گفتم ايشان را نسبت به محور توجيه و به مسئولان محور معرفي کن او هم اعزام شد و بعد از چند دقيقه اي با ما تماس گرفتند که درگير شده اند و سيدعلي کشميري به شهادت رسيده است، من خيلي دست تنها بودم به حدي که خودم مجبور شدم و به خط آمدم و فردا صبح از قرارگاه با ما تماس گرفتند و اعلام کردند محراب آمده و اين جاست با بي سيم با هم صحبت کرديم گفتم چشمات شيميايي شده بود باز شد، گفت بالاخره باز شده ولي کاسه خون است. ديدم شما تنهايي، يک عينک دودي به ما داده اند که به چشم زده ام و دارم پيش شما مي آيم بعد از اصرار محراب به او گفتم اگر مي خواهي بيايي با يکي از بچه هاي اطلاعات بيا او يک بيسيم هم برداشته بود تا روي فرکانس بسته با ما در راه تماس بگيرد، با موتورسيکلت مي آمدند يک تماس با بيسيم داشت ارتباطمان برقرار شده بود گفت داريم مي آييم به جايي رسيديم که من وقتي داخل سنگر روبازي پشت خاکريز نشسته بودم صورتم را که برگرداندم موتور را ديدم که در يک لحظه دارد مي آيد و ۲ نفر هم سوار هستند و همان عينک دودي هم که مي گفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود در همين حين ۵۰ متر به ما مانده بود يک

هواپيماي عراقي رسيد بالاي سر اين ها چند بمب مستقيم روي موتور انداخت که هر ۲ نفرشان به شهادت رسيدند.سپس برادرش علي به آن جا آمد ما رفتيم که محل حادثه را ببينيم آثاري، چيزي از محراب پيدا کنيم ولي از مجموع بدن محراب و دوستش و موتورش توانستيم يک چيز مثلا ۲ کيلوپوست جمع کنيم به اين شکل محراب عزيز هم به کاوه پيوست. از آن جا که خودش خواسته بود آرامگاه او را در بين شهداي مجاهد عراقي، در بهشت رضاي مشهد قرار دادند.

 


|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
چهار شنبه 9 مهر 1393 ساعت 20:33 | بازدید : 483 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

زندگينامه سردار شهيد محمد علي جهان آرا (ره)

نام: سيد محمد علي
نام خانوادگی: جهان آرا
نام پدر : هدايت
تاریخ تولد: 1333/6/9                
محل تولد: خرمشهر
تحصیلات: دیپلم
سمت: فرمانده سپاه خرمشهر
تاریخ شهادت: 1360/7/7          
محل شهادت: منطقه كهريزک تهران
نحوه شهادت: سقوط هواپيما
مزار یادبود: تهران ـ قطعه 24 بهشت زهرا (س)

   

زندگینامه

 

                                           

شهید سید محمدعلی جهان آرا در 9 شهریور ماه 1333 در خانواده‌اي مستضعف ، مسلمان ، متعهد و دردكشيده در خرمشهر متولد شد ، شهری زیبا با مردمی خونگرم و دوست داشتنی كه خاطره دلاوری هایشان برای همیشه در تاریخ كشور باقی خواهد ماند. پایبندی خانواده او (بویژه پدر) به اسلام باعث گردید كه از همان كودكی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت.

فعالیتهای سیاسی ، مذهبی

فعالیتهای سیاسی ، مذهبی شهید جهان‌آرا از شركت در جلسات مسجد امام صادق (علیه السلام) خرمشهر شروع شد. واز همان زمان مبارزه جدی او علیه طاغوت آغاز شد. در سال 1348 در سن 15 سالگی ، تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) همراه عده‌ای از دوستان فعال مسجدی ‌اش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت ، ضمن آنكه در مبارزات انجمنهای اسلامی دانش‌آموزان نیز شركتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزب‌الله خرمشهر درآمد.

افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء كردند و در آن متعهد شدند كه تحت رهبری حضرت امام خمینی (ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ كوششی دریغ نكرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نكنند.

بعد از آن، برای عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازی، روزه می‌گرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند.

این گروه برای انجام نبردهای چریكی، یكسری از ورزشها و آمادگیهای جسمانی را در برنامه‌های روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسمانی و روحانی افراد خود ساخته شوند.

در سال 1351 این تشكل به وسیله عوامل نفوذی از سوی رژیم منحوس پهلوی شناسایی شد و شهید جهان‌آرا، به همراه سایر اعضای آن دستگیر گردیدند. پس از مدتی شكنجه و بازجویی در ساواک خرمشهر، سید محمد به علت سن كم به یكسال زندان محكوم و به زندان اهواز منتقل گردید. مدتی كه در زندان بود در مقابل شدیدترین شكنجه‌ها مقاومت می‌كرد، به همین جهت دوستانش همیشه از طرف او خاطر جمع بودند كه هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد كرد. ایشان با اخلاق و رفتار پسندیده و حسن برخوردش، عده‌ای از زندانیان غیر سیاسی را نیز به مسیر مبارزه و سیاست كشانده بود.

پس از آزادی از زندان، پرتلاش تر از گذشته به فعالیت خود ادامه داد و ساواک او را احضار و تهدید كرد تا از فعالیتهای سیاسی و اسلامی كناره‌گیری كند. تهدیدی بی‌نتیجه، كه منتهی به نیمه مخفی شدن فعالیتهای او و دوستانش گردید.

پس از اخذ دیپلم در سال 1354 برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شد و برای شكل‌گیری انجمن اسلامی این مركز دانشگاهی تلاش نمود. در این زمان در تكثیر و پخش اعلامیه‌های امام خمینی (ره) و نیز انتشار جزوه‌ها و بیانیه‌های افشاگرانه علیه سیاستهای سركوبگرانه رژیم فعالیت می‌كرد.

در سال 1355 به دلیل ضرورتی كه در تداوم جهاد مسلحانه احساس می‌كرد به گروه منصورون پیوست. از همین دوران بود كه به دلیل ضرورتهای كار مسلحانه مكتبی، ناچار به زندگی كاملاً مخفی روی آورد.

سال 1356 مامور جابجایی مقادیری سلاح از تهران به اهواز شد. در حالی كه گروه توسط عوامل نفوذی ساواک شناسایی شده و گلوگاههای جاده تهران ، قم توسط مامورین كمیته مشترک ضدخرابكاری كنترل می‌شد، وی ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواک عبور داد و به اهواز رساند با همین سلاحها محمد و دوستانش دست به اجرای تعدادی عملیات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب كارگران شركت نفت در اهواز) زدند.

در كنار فعالیتهای مسلحانه، امور سیاسی ، تبلیغی را نیز از یاد نمی‌برد و دامنه فعالیت هایش را به شهرهای تهران، قم، یزد، اصفهان و كاشان گسترش داد.

در تاریخ 2/2/1357 سیدعلی جهان‌آرا، برادر سیدمحمد نیز توسط ساواک به شهادت می‌رسد.

فعالیتهای دوران انقلاب

در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصمیم می‌گیرد تا به منظور گذراندن آموزش و كسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عده‌ای از دوستان خود به سوریه و اردوگاههای مقاومت فلسطین برود. شهید حجت‌الاسلام سیدعلی اندرزگو مسئولیت اعزام سید محمد و دوستانش را عهده‌دار می‌شود. پس از اعزام گروهی از یاران محمد و همزمان با راهی شدن خود او، كشتار مردم تهران در میدان ژاله سابق توسط رژیم صورت می‌گیرد كه محمد را از رفتن به خارج منصرف می‌نماید. او تصمیم می‌گیرد در ایران بماند و به مبارزه در شرایط حاد آن دوران ادامه دهد.

در پاییز سال 1357 در پی اعزام تانكهای ارتش رژیم شاه به خیابانهای اهواز و كشتار مردم، سید محمد و دوستانش تصمیم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر كننده می‌گیرند. در یک درگیری سنگین با نیروهای زرهی رژیم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهی را مجروح می‌كنند و سالم به مخفی‌گاه خویش باز می‌گردند.

با پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دوم بهمن ماه 1357 سید محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر باز می‌گردد.

تشکیل کانون فرهنگی نظامی خرمشهر

به منظور حراست از دست‌آوردهای فرهنگی، سیاسی انقلاب اسلامی و تلاش در جهت تعمیق و گسترش آنها و جلوگیری از تحقق توطئه‌های عوامل بیگانه، كه با طرح مساله قومیت و ملیت سعی در ایجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسیر انقلاب داشتند، شهید جهان‌آرا همراه عده‌ای از یاران خویش كانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر را تشكیل داد تا با بسیج مردم و نیروهای جوان و تشكل حركت سیاسی ‌شان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئه‌های دشمنان آماده نماید.

شهید جهان‌آرا خود مسئولیت شاخه نظامی كانون را عهده‌دار گردید و با توجه به تجربیات و آگاهیهای نظامی، به آموزش برادران و سازماندهی آنان پرداخت و با عنایت به اطلاعاتی كه از جنگ چریكی و شهری داشت، شهر را به چندین منطقه تقسیم كرد و مسئولیت حفاظت از هر منطقه را به عهده تیمهای مشخص نظامی گذارد كه شاخه نظامی كانون به عنوان واحد اجرایی دادگاه انقلاب عمل می‌كرد. كانون توانست به یاری دادگاه انقلاب، عده‌ای از عمال حكومت نظامی و برخی از سرمایه‌داران بزرگ را، كه عوامل مزدور بیگانه توسط آنان كمک مالی می‌شدند، دستگیر و به مجازات برساند.

تشکیل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئه ها

شهید جهان‌آرا در شكل‌گیری سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسی داشت و ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات را به عهده گرفت.

در آن زمان با توجه به ضعف عملكرد دولت موقت در تامین خواسته‌های طبیعی و اولیه مردم محروم منطقه،‌ گروهكهای چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهای ناشی از حكومت ستمشاهی، نظام و كل حاكمیت آنرا زیر سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین و به مقابله با آن بكشانند. جریان منحرف و وابسته (خلق عرب) نیز به عنوان یكی از ابزارهای استكبار جهانی، در منطقه قد علم كرده بود تا برای اشاعه اهداف استكبار، با پشتیبانی حزب بعث عراق، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلاف شیعه و سنی،‌ برای تجزیه خوزستان و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد. شهید جهان‌آرا در این شرایط به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد.

شهید جهان‌آرا با بكارگیری پاسدارن انقلاب و همكاری مردم، این آشوب را سركوب و با عناصر فرصت‌ طلب قاطعانه برخورد كرد و به لطف خدای تبارک و تعالی بساط این گروهک ضد انقلابی برچیده شد.

از اقدامات مهم و حیاتی شهید در این زمان، تشكیل یک واحد عمرانی در سپاه بود؛ زیرا جهادسازندگی در این شهر هنوز راه‌اندازی نشده بود.

ایشان برادران سپاه را برای حفاظت از دست‌آوردهای انقلاب و ایستادگی در مقابل عوامل بیگانه تشویق و ترغیب می‌كرد تا به خدمت و امداد برادران روستایی و عرب ساكن در نقاط مرزی كه در معرض تهاجم فرهنگی عوامل بیگانه قرار داشتند، بشتابد و با كار عمرانی و فرهنگی زمینه‌های عدم پذیرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقویت كنند. در واقع وی دو عامل فقر و جهل را زمینه اساسی فعالیت ضدانقلاب در منطقه می‌دانست و با درک این مساله ضمن تكیه بر مبارزه پیگیر علیه عوامل بیگانه، به ضرورت كار فرهنگی و تامین نیازهای مردم منطقه اصرار فراوان داشت.

نقش شهید در خنثی سازی کودتای نوژه

شهید جهان‌آرا در جریان كودتاه نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حركت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به كمک نیروهای مؤمن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و كشف بخشی از شبكه كودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهده‌دار بود.

ایشان ضمن اینكه با زیركی و درایت در خنثی كردن این توطئه عمل می‌كرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.

حماسه خونین شهر 

رژیم بعثی عراق در غروب روز 31 شهریورماه 1359 شهر خرمشهر را زیر آتش گرفت و مطمئن بودند كه با دو گردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طریق پل ذوالفقاریه، به آبادان دسترسی پیدا كنند و در فاصله كوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان را از كشور جمهوری اسلامی جدا نمایند. اما پیش بینی متجاوزین بعثی به هم ریخت و آنها در مقابل مقاوت دلیرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را (بیش از دو لشكر) در این نقطه، زمین گیر كرده و 45 روز معطل شوند و در نهایت پس از عبور از دو پل كارون و بهمن شیر، آبادان را به محاصره در آورند. شهید جهان آرا در مورد یكی از صحنه های این حماسه عاشورایی می گوید:

امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می دیدیم. بچه ها توسط بی سیم شهادتنامه خود را می گفتند و یک نفر پش بی سیم یادداشت می كرد. صحنه خیلی دردناكی بود. بچه ها می خواستند شلیک كنند، گفتم: ما كه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانكها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم، با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچه ها زدند. دومی در حال عقب نشینی بود كه به دیوار یكی از منازل بندر برخورد كرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و فریاد زدم: الله اكبر، الله اكبر، ... حمله كنید؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود...

جانباز سرافراز ، برادر محمد نورانی در این باره می گوید:

وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی كه شدیداً متأثر شده بود، مثل كوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشد.

آنها بادست خالی در حالی كه اسلحه و مهمات نداشتند و سیاست بازانی چون بنی صدر ملعون و مشاورین جنگی او معتقد بودند كه خرمشهر و آبادان ارزش سیاسی ، نظامی ندارد، باید زمین داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و كوچه به كوچه با مزدوران بعثی جنگیدند و به فرمان رهبر و مقتدای خود، مردانه ایستادگی كردند و با توجه به اینكه پاسداران سپاه خرمشهر كم بودند با عده ای از مردم مسلمان و مؤمن، مانع اشغال شهر شدند. تا اینكه رزمندگان، خودشان را در گروه های كوچک (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهی این سردار دلاور اسلام علیه دشمن وارد عمل شدند.

در این مرحله شهید جهان آرا با سازماندهی مناسب نیروهای سپاه و مردمی و به كارگیری به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نیروهای عراقی تنگ كرده بود. اما فشار دشمن هر روز بیشتر می شد و ادوات و تجهیزات جنگ زیادی را وارد عمل می كرد.

برادری تعریف می كند:

روزهای آخر این مقاومت بود كه بچه‌ها با بی سیم به شهید جهان‌آرا اطلاع دادند كه شهر دارد سقوط می‌كند. او با صلابت به آنها پیام داد كه باید مواظب باشیم ایمانمان سقوط نكند.

شهید جهان‌آرا می‌گفت:

آرزو می‌كنم در راه آزاد كردن خونین‌شهر و پاک كردن این لكه از دامان جوانان شهید شوم.

او و همرزمانش با توكل به خدا، خالصانه جانفشانی كردند. در برابر دشمن ایستادند و با فرهنگ شهادت‌طلبی در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت كردند و زیر بار ذلت نرفتند و یكبار دیگر حماسه حسینی را در كربلای ایران اسلامی تكرار نمودند.

سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی می‌گوید:

مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقیم داشت، بلكه در سرنوشت كلی جنگ نیز تاثیر گذاشت و باعث تاخیر حمله عراقیها به اهواز گردید و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر شهید جهان‌آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) و یارانش به ما آموخت كه چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.

ویژگیهای اخلاقی

شهید جهان‌آرا در كنار فعالیتهای گسترده نظامی، به مسئله خودسازی و جهاد با نفس و كوشش های عرفانی در جهت تقرب هرچه بیشتر به خداوند با تلاوت پیوسته قرآن، دعا و تلاش برای افزایش میزان آگاهیهای سیاسی و اجتماعی توجه ویژه‌ای داشت.

از قدرت تجزیه و تحلیل بالایی برخوردار بود و نفوذ كلام عجیبی داشت.

خوش خلقی ، قاطعیت ، خلوص ، تقوی ، توكل ، فداكاری ، اعتماد عمیق به ولایت فقیه و امام راحل (ره) و خستگی‌ ناپذیری از خصوصیات بارز وی بود.

به برادران می‌گفت:

انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک امتحان الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان آن امتحان باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنه‌ها با خلوص و شهامت، محكم بایستیم و از طولانی شدن دوران امتحان و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینكه خود را از قید افكار شرک ‌آلود و وابستگی ها، پاک و خالص می‌كنیم، ریشه و نهال انقلابمان عمیق و استوارتر می‌شود و از انحراف و شكست مصون می‌ماند.

در مبارزات، هیچ‌گاه به مسیر انحرافی گام ننهاد و همیشه از محضر علما و روحانیون كسب فیض می‌كرد. عشق و علاقه زیادی به حضرت امام خمینی(ره) داشت و تكه كلامش این بود: من مخلص و چاكر امام هستم. از جمله سخنانش این بود كه: مادامی كه به خدا اتكا داریم و رهبریت بزرگی چون امام داریم، هیچ غمی نداریم.

سید محمد دارای روحیه‌ای عرفانی بود و بسیاری از اوقات دیده می‌شد كه در حال راز و نیاز با خدای خود است. زمانی كه در زندان به سر می‌برد، از نماز شب غفلت نمی‌كرد.

تواضع و فروتنی در سید موج می‌زد. با وجود اینكه فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را یک بسیجی می‌دانست و در حالی كه فرماندهی قاطع بود اما رابطه عاطفی و برادرانه خود را با نیروهای تحت امر حفظ كرده بود.

او به تربیت كادرهای كارآمد توجه خاصی داشت و در رشد دادن نیروهای مردمی، تلاش چشمگیری نمود. صبر و استقامت، فداكاری و شهادت ‌طلبی از خصایص بارزی بود كه وجود سید را بسان شمعی در انقلاب ذوب نمود و جان شیرینش را فدای جانان كرد.

نحوه شهادت

در ساعت 30/19 دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عملیات ثامن‌الائمه) یک فروند هواپیمای ۳۰ ــ ۱۳۰ از اهواز به مقصد تهران در حركت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانواده‌هایشان و مجروحین را به بیمارستانها برساند، كه در منطقه كهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط كرد. از جمله شهدای این سانحه تیمسار سرلشكر شهید ولی الله فلاحی (جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سرتیپ شهید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرتیپ خلبان شهید جواد فكوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سردار سرلشكر پاسدار شهید یوسف كلاهدوز (قائم مقام فرماندهی كل سپاه) و سردار سرلشكر پاسدار شهید سید محمد علی جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند.

شهید سید محمد علی جهان‌آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداكاری خالصانه در سخت‌ترین شرایط، به آرزوی دیرین خود رسید و به شرف شهادت نایل آمد.

تحلیل رهبر معظم انقلاب از شهید

من مایلم اینجا یادی بكنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی كه در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت كردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه كه صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از كار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست ، كه افسر ارتشی بسیار متعهدی بود ، از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی ، یک لشكر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روی خرمشهر می بارید ، سی و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت كردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب كمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی كوتاهی می كنند.

حضرت امام خامنه ای فرماندهی كل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران


 

شهید جهان‌آرا به روایت همسرش

صبح یکی از روزهای اردیبهشت ماه 1377 آقایان هدایت‌الله بهبودی، احد گودرزیانی، حسین ظفرقندی و مرتضی سرهنگی میهمان مهربانی خانواده جهان‌آرا بودند. حاصل گفتگوی آنان در نشریه «کمان» به چاپ رسید: 

خانم اکبر نژاد ! لطفا خودتان را معرفی کنید؟ 

اکبر نژاد ، اهل تهران هستم. سال 1335 به دنیا آمده ام و در همین شهر بزرگ شده، درس خوانده ام. 

زندگی متلاطم شما تا چه مقطعی اجازه داد به تحصیلات خود ادامه دهید. 

تا مقطع لیسانس. سال 1353 بود که در رشته زیست شناسی دانشگاه ترتبیت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگی ام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عمیق اسلام آشنا شوم و نه مسائل سنتی آن. مسایل سنتی را در خانواده ام جا داشت. و از ابتدای زندگی با آن خو گرفته بودم. یک سال بعد یعنی سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتی با هم بودیم. از همین جا بود که با افکار محمد و گروه «منصورون» آشنا شدم. 

از تجربه های زندان بگویید. 

به نظرم زندان مدرسه بزرگی بود. حتی آن موقع شنیده می‌شد که شاه گفته است: جوان هایی که هیچ چیز نمی‌دانند، وقتی به زندان می‌روند آگاه می‌شوند. بعضی ها هم به طنز می‌گفتند: تنها حرف درستی که شاه در سی و شش سال حکومتش زده همین جمله است! 

چطور دستگیر شدید؟ 

یکی از روزهای آبان ماه سال 1354 بود. سال دوم دانشگاه بودم. در خیابان انقلاب (شاهرضای قدیم) نزدیک خیابان بهار با یکی از دوستانم که از بچه های نهضت آزادی بود قرار داشتم. یک دفعه چهار نفر آمدند و ما را از هم جدا کرده، بلافاصله همان جا بازجویی مقطعی کردند. 

آنان شما را میشناختند؟ 

بله! از مشخصات اولیه من با خبر بودند. قبلا هم مرا شناسایی کرده بودند. 

موقع دستگیری سند یا مدرکی همراه شما بود؟ 

بله! اعلامیه های امام (ره) همراهم بود. آنان وقتی مطمئن شدند من صغری اکبرنژاد هستم، مرا به طرف یک خودرو پژو سفید رنگ بردند و دستور دادند سرم را خم کنم تا چیزی نبینم و ندانم مرا به کجا میبرند. 

شما را به کدام زندان بردند؟ 

به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری. حدود پنج ماه در سلول انفرادی بودم. البته بعد از دستگیری ام، ماموران ساواک به خانه مان ریخته بودند و مدارک دیگری هم به دست آورده بودند.

شرایط زندان چگونه بود؟ 

در زندان بود که هدف اصلی ام را بهتر شناختم. آگاهی های بسیاری از نظر روحی و تقوا پیدا کردم. فرصت برای تفکر و اندیشیدن به راهی که در زندگی ام پیش گرفته ام مرا بیشتر از پیش مصمم کرد که به مبارزه علیه حکومت خودکامه پهلوی ادامه بدهم و در این مبارزه از زیر سایه اسلام خارج نشوم. این موهبت بزرگی برای من بود. 

بعد از زندان به دانشگاه برگشتید؟ 

بله! برگشتم دانشگاه. با این که گارد دانشگاه مراقب دانشجویان زندان کشیده بود اما به فعالیت خودم ادامه دادم. به اعضای انجمن اسلامی دانشگاه پیوستم و در برنامه های مختلف، بخصوص تظاهرات در سطح دانشگاه علیه برداشتن حجاب شرکت داشتم. این مبارزه دانشجویان جدی بود. آن روزها میخواستند مانع ورود دانشجویان محجب به دانشگاه بشوند. ما این مساله را به گوش بعضی از علمای محترم رساندیم و گفتیم که برداشتن چادر به عنوان یک سمبل مطرح نیست، بلکه برای از بین بردن مذهب و دین و ایمان است. 

ارتباط شما بعد از آزادی از زندان به جهان آرا چگونه بود؟ 

خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ایشان در آن زمان دانشجوی رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران بود. منتهی دانشگاه را رها کرده بود و همراه جهان آرا و دیگر بچه های گروه منصورون مخفی زندگی میکرد. ایشان در قراری که در میدان توپخانه داشت دستگیر شده بود. 
یکی، دو ماه آخر زندان را با هم در یک سلول سر کردیم. بعد از این که اعتمادمان به هم جلب شد، از صحبت های ایشان فهمیدم که محمد و آقای محسن رضایی شاخه نظامی گروه منصورون را تشکیل میدهند. ایشان میگفت که تقوا و مدیریت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه من با گروه ریشه در تقوای محمد دارد. این گونه روحیه ها در گروه های سیاسی ، نظامی واقعا مفید است، زیرا بعضی ها وارد گروه میشوند و گرایش های خاص پیدا میکنند که بیشتر ارضاء نفسشان است یا از قدرت طلبی درونشان خبر میدهد. ولی این خصوصیات نشان میداد که محمد با این که سن و سال زیادی نداشته، راه خودش را به خوبی پیدا کرده، ادامه داده و سختی های کار گروهی را با پرورش زهد و تقوای درونش تحمل کرده است. 
از زندان که بیرون آمدم، در کنار فعالیتهای سیاسی، با محمد جهان آرا هم تماس های تلفنی داشتم. او در خرمشهر بود و من در تهران. مسائل روز را با ایشان مطرح میکردم و از نظراتشان استفاده میکردم. 

اولین بار محمد جهان آرا را کجا دیدید؟ 

اوایل انقلاب بود. زمستان سال 1357. ایشان آمده بود تهران. من درباره ائتلاف گروه هایی که منجر به پیدایش سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شد از ایشان سوال هایی کردم که پاسخ دادند. در منزل یکی از دوستان با هم صحبت کردیم. همان طور که گفتم قبلا تماسهای تلفنی داشتم. آن روز ایشان درباره حوادث خرمشهر و اختلاف های داخلی این بندر حرفهایی زد که برای جمع تازگی داشت. البته ایشان پرسش هایی هم از وضعیت دانشجویان در سطح دانشگاه های تهران و انجمنهای اسلامی در جلسه داشت. 

مساله زندگی مشترک کی مطرح شد؟ 

آن روزها بین ما، حرفی از زندگی مشترک مطرح نبود. حرفهای ما درباره انقلاب و جریانهای سیاسی روز بود. موضوع زندگی مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد جا نیفتاده بود. او بعدها ، یعنی اواخر مرداد ماه سال 1358 مساله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ویژگی های محمد که بالاتر از همه آنها تقوای ایشان بود، قبول کردم. در این مدت این خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم، ولی محمد تقوای دیگری داشت. به همین خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر میکنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود. در همان روزهایی که ارتباط داشتیم، از لحاظ آگاهی های سیاسی، اجتماعی و مذهبی از محمد درس زیادی گرفتم. برخوردهایش واقعا آموزش بود. 

از روز خواستگاری بگویید. 

محمد تقاضای خود را توسط یکی از دوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلی موافق نبوند. چون محمد در تبریز دانشجو رشته مدیریت بود و درس را رها کرده، به کارهای سیاسی پرداخته بود. از نظر خانواده ام تحصیلات مهم بود. با این حال من راهم را انتخاب کرده بودم. 

مهریه شما چقدر تعیین شد؟ 

یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی میگفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم: «طرح این مساله کوچک کردن من است.» 
محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله ای نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه میکند این نوشته ها را میخوانم و آرام میگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم. 

مراسم عقد چطور برگزار شد؟ 

ما عقدمان را سر مزار علی، برادر محمد در بهشت زهرا جاری کردیم. خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعد از ظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی هم با سادگی در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. این شروع زندگی ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهی خرمشهر شدیم. 

علی برادر محمد چطور به شهادت رسیده بود؟ 

علی برادر بزرگ محمد بود که قبل از انقلاب فکر میکنم حدود سال 1353 به دست ساواک دستگیر و زیر شکنجه شهید میشود. محمد علاقه زیادی به علی داشت. 

در خرمشهر زندگی را چطور شروع کردید؟ 

محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسؤولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود و با خانواده محمد یک جا زندگی میکردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکی از دوستان بود اسباب کشیدیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق میگیرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانه ای برای خودتان بسازید.» میدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت:«من به خاطر کارم نمیخواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را میخواهم به دو نفر از عرب های خرمشهر بدهم که واقعا مستضعف هستند و آنان را میشناسم.» محمد با طرح این موضوع میخواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهری داد. 

محمد با آن همه مسؤولیت چطور به زندگی میرسید؟ 

قبل از جنگ، او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و می آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام میداد. فرصت این که بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت. بیشتر کارها به عهده من بود. این شیوه زندگی بنا به گفته بچه های خرمشهر، الگویی شده بود و معتقد بودند که زندگی مشترک ما مزاحمت کاری برای محمد ندارد و کمک هم میکند که با آرامش بیشتر به کارهایش برسد. همین مساله باعث شده بود که بچه های سپاه احساس کنند میتوانند زندگی مشترک خود را شروع کنند و چنین نیز کردند. 

محمد درباره شروع جنگ با شما حرفی زده بود. 

بله! با این که زمان کمی را در خانه میگذراند ولی حرفهای زیادی بین ما ردو بدل می شد. 
محمد شش ماه قبل از شروع جنگ درباره آن با من حرف زده بود. میگفت: عراقیها در مرز شلمچه تحرک نظامی دارند و تجهیزات نظامی آورده اند و خود را برای حمله به ایران آماده میکنند. محمد این مسائل را به تهران گزارش میکرد ولی بنی صدر جواب داده بود که این حرفها ذهنیت شما است و از حمله عراق به ایران خبری نیست. 

برنامه محمد درباره این تحرکات چه بود؟ 

او به همراه همکارانش شبانه روز به مرز میرفت و تحرکات عراق را زیر نظر داشت. بنی صدر هم خبرها را قبول نمیکرد. محمد با شهید رجایی هم در ارتباط بود. حتی یک بار خود من که به تهران آمدم با همسر شهید رجایی درباره موضوع خرمشهر صحبت کردم. اما تلاشهای آقای رجایی هم تأثیری در بنی صدر نداشت. آن روزها تجهیزات کمی در سپاه خرمشهر بود. محمد فقط می توانست دوره های رزمی را برای نیروهای سپاه فشرده تر و بیشتر کند و آنان را برای مقابله آماده کند. حتی یک بار محمد راهپیمایی بزرگی در خرمشهر به راه انداخت که عربها هم در آن شرکت کردند. این تظاهرات به نوعی نمایش آمادگی بود. اما در برابر تجهیزات عراق که در مرز مستقر کرده بود چیزی نبود. آنچه محمد می کرد از دیانت و غیرت دینی اش بود. 

مساله خلق عرب در خرمشهر برای انقلاب مشکل آفرین بود. محمد چگونه با این مشکل بزرگ برخورد میکرد؟ 

داستان خلق عرب از قبل وجود داشت. از سال 1358 به بعد بیشتر شیوخ عرب از خرمشهر رفتند، اما کنسولگری عراق وجود داشت و تحرکات زیرکانه ای میکرد. برنامه عراقیها این بود که به تشکیلات خلق عرب قدرت بدهند و آنان را علیه انقلاب تحریک کنند و حتی دعوت به قیام. جهان آرا هم با خبر بود. 
چون بومی بود و با فرهنگ و منش عربها آشنایی داشت، با آنان صبور بود و با شکیبایی برخورد می کرد. بسیاری از عرب های خرمشهر هم قبولش داشتند. تا آن حد که اطلاعات نظامی لازم را به او می رساندند. محمد هم سعی میکرد تعدادی از عرب های خرمشهری را وارد سپاه کند. این در حالی بود که کسی به آنان اعتماد نداشت. 
بچه های سپاه از کنسولگری عراق در خرمشهر مدارک موثقی به دست آورده بودند که نشان میداد به طور جدی در امور انقلاب ایران بخصوص جنوب و خرمشهر دخالت دارد. از آن روز به بعد کنسولگری را تعطیل کردند. در کنار این اسناد، ارتباط خوب محمد با عرب ها و خانواده هاشان او را در متن پارهای از جریانها قرار میداد و مجموعه این اخبار دخالت های عراق را آشکارتر و دست این همسایه نانجیب را بیشتر رو میکرد. 
آنان حتی یک بار شایعه کردند جهان آرا ترور شده است. آن روز محمد کسالت داشت و زودتر از همیشه به خانه آمد. بیسیم به همراه نداشت. تشویش عجیبی در سطح سپاه خرمشهر پیدا شد. تصمیمشان این بود که دامنه شایعه را به جاهای دیگر هم بکشند، اما بچه های سپاه پس از آمدن به خانه ما و باخبر شدن از وضع محمد، خیالشان راحت شد. تفرقه اندازی یکی از کارهای اعراب منطقه بود. سعه صدر جهان آرا و رابطه عاطفی اش با عرب زبان ها باعث شده بود بسیاری از آنان جذب شوند. در همان تظاهراتی که گفتم جهان آرا در خرمشهر سازماندهی کرد بسیاری از شرکت کنندگان، اعراب بودند. و یکی از شعارهایی که میدادند، «لعن علی البعث» بود. 

چرا نام خرمشهر و جهان آرا به هم گره خورده است. 

پیوند جهان آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان آرا میگفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان آرا میگفت: من بعضی از شبها جسد بچه های خرمشهر را میبینم که توسط سگ ها تکه پاره می شود، ولی ما نمی توانیم از سنگرها و پناهگاه ها خارج شویم و این جنازه ها را نجات دهیم. شب و روز جهان آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. یک بار که با «حمزه» پسرم به خرمشهر رفته بودیم و حمزه هم چهار ماهه بود، محمد برای این که بچه های خرمشهر را دلداری بدهد و به همه آنانی که از راه دور و نزدیک برای دفاع از خرمشهر آمده بودند بگوید من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعدا به من گفت: وجود حمزه چه امیدی در دل بچه های خط به وجود آورده بود! 

از رابطه عاطفی محمد و بچه های سپاه زیاد شنیده ایم. شما هم بگویید. 

یک بار محمد می گفت: شبی را برای خودم کشیک گذاشته بودم. یکی از بچه های سپاه هم که از شهر دیگری آمده بود، با من نگهبانی می داد. ما هر دو کنار هم بودیم. این سپاهی مرا نمیشناخت. سر حرف را باز کرد و گفت که فرمانده سپاه الان توی خانه اش خوابیده است و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقا همدیگر را دیدیم. آن موقع بود که مرا شناخت و چقدر شرمنده شد که آن شب آن طور قضاوت کرده بود. 

باز هم از زندگی مشترکتان با محمد جهان آرا بگویید. 

ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است. اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتی اگر من در تهران بودم. این یاد کردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد میکرد. در این نامه ها مسؤولیت من و خودش را می نوشت. نامه ای نبود که بنویسد و از امام یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگیمان را یادآور می شد. همه این نامه ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را میخوانم می بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند. 

از علاقه ایشان به امام چه یادی دارید؟ 

این علاقه قابل توصیف نیست. یادم هست یک روز صبح محمد گفت: «دیشب خواب دیدم در یک محیط رزمی هستم و حضرت امام (ره) هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام دفاع میکنم.» آن روز صبح با ذوق و شوق عجیبی میپرسید: « واقعا من در حال دفاع از امام هستم و دارم از ایشان دفاع میکنم؟ »این خواب امید بزرگی در وجودش پدید آورده بود. 

از بچه های خرمشهر درباره تواضع و فروتنی جهان آرا زیاد شنیده ایم. شما هم نکته ای بگویید. 

درست است. محمد متواضع بود. خودش را نمی دید. آنچه می دید انقلاب و امام بود. یادم هست یک بار شهید بهشتی به خرمشهر تشریف آورده بودند. محمد معاون خودش را به عنوان راهنما همراه شهید بهشتی کرده بود؛ نه به خاطر اینکه خودش مایل نبود، اتفاقا عشق عجیبی هم به شهید بهشتی داشت. ایشان با این کار میخواست به بچه های دیگر سپاه که دلشان میخواست کنار شهید بهشتی باشند، ولی نمیتوانستند پاسخی بدهد. بالاخره شهید بهشتی گفته بودند: « ما این فرمانده شما را نباید ببینیم؟ » وقتی محمد به دیدن ایشان می آید میگوید: « من احساس کردم هر کدام از بچه های سپاه خرمشهر، خودشان یک فرمانده هستند و نقش اساسی در تشکیل سپاه دارند. » محمد از قدرت طلبی به دور بود. 

اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟ 

پسرم «حمزه» دهم مهرماه 1359 به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همین روزها بود که محمد به بیمارستان تلفن کرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگیرد. می دانست در چنین روزی فرزندمان به دنیا خواهد آمد. وقتی خبر تولد بچه را شنید خیلی خوشحال شد. از او پرسیدم: « اوضاع جنگ چطور است؟ » محمد با خنده گفت: « عراقی ها تا راه آهن رسیده اند. » و بعد خداحافظی کرد. بعدها از بچه های سپاه خرمشهر شنیدم که وقتی محمد گوشی را میگذارد به آنان میگوید: « من پدر شدم! » و بچه های سپاه در آن شرایط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادی میکنند. 
محمد در آن بحبوحه جنگ تا سی و پنج روز به دیدن ما نیامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت. خرمشهر بدجوری تهدید شده بود. بالاخره یک روز آمد. بعد از ظهر بود که رسید خانه. فکر کردم تازه از خرمشهر رسیده است. ولی از حرف هایش متوجه شدم که صبح رسیده اند و ابتدا رفته اند خدمت امام تا اوضاع جنگ و وضعیت بحرانی خرمشهر را به عرض ایشان برسانند. محمد نسبت به خانواده اش خیلی احساس مسؤولیت میکرد ولی همه اینها در برابر کارش کوچک بود. 

حمزه نام جاودانه ای در فرهنگ ما است. این نام چگونه انتخاب شد؟ 

ما از قبل توافق کرده بودیم اگر فرزندمان پسر باشد نامش را «حمزه» بگذاریم. محمد فرزند دوم مان را ندید. قبل از این که محمدسلمان به دنیا بیاید مطمئن بودم که محمد او را نخواهد دید. خواب دیده بودم که او شهید خواهد شد، اما به او نگفته بودم. حتی وقتی این موضوع را با مادر و خواهرم در میان گذاشتم، آنان هم باورشان نشد. خواهرم گفت: چرا این حرف را میزنی؟

آیا میخواهید خوابتان را برای ما بگویید؟ 

اجازه دهید در این مورد حرفی نزنم! 

محمدسلمان کی به دنیا آمد؟ 

یک ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنیا آمد. هشت روزه بود که مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسیده بودیم نامش سلمان باشد. 
بعد از شهادت، طبیعی بود که من و خانواده اش بخواهیم نام پسر دوم خود را محمد بگذاریم. همان روزها در خواب دیدم عده ای خانم آمده اند به اتاقی که من بستری هستم و میخواهند اتاق را پاک کنند. خانمی آمدند که میدانستم حضرت زینب (سلام الله علیها) هستند. به دنبال ایشان محمد هم آمد. محمد مؤدبانه ایستاده بود. من در آن لحظه سؤال هایی از حضرتشان کردم. یک سؤال درباره جنگ بود که ایشان خندیدند و با دست زدند پشت محمد و فرمودند: ما پیروز هستیم و این شهدا هم در جبهه هستند. بعد درباره حضرت امام (ره) سؤال کردم که آیا امام خمینی ما بر حق است؟ نمیدانم چرا این را پرسیدم. حضرت باز خندیدند و گفتند: بله!
بعد درباره اسم پسرم با محمد صحبت کردم و گفتم: میخواهیم نامش را محمد بگذاریم. خیلی ناراحت شد؛ آن قدر که سرش را پایین انداخت. وقتی پرسیدم: سلمان؟ خندید و با سر تأیید کرد. حرفهای دیگر هم زده شد. از خواب که بیدار شدم خواب را برای کسی تعریف نکردم. اما از دلم گذشت که اگر این خواب درست است، اسم بچه به کس دیگری هم تلفیق شود. اتفاقا یکی از عمه های بچه ها خواب دید که صدایی به او میگوید: نام بچه سلمان محمدی است. پس از این خواب برایم محرز شد و اسم پسر دومم را محمد سلمان گذاشتم. 

شما در خرمشهر ماندید؟ 

قبل از این که جنگ به طور رسمی از طرف عراق شروع شود، ما از خرمشهر اسباب کشیدیم و آمدیم اهواز. قرار بود محمد فرمانده سپاه اهواز شود. بعد از جنگ هم من تهران بودم ولی به طور مدام می رفتم خرمشهر و چند هفته ای می ماندم. با حمزه هم میرفتم. دیگر برایم عادی شده بود. محمد برنامه ریزی کرده بود در خرمشهر بمانیم ولی با شهادتش نشد! 

حالا چه کار میکنید؟ 

وقتی با محمد ازدواج کردم، فقط چند واحد از درسم مانده بود که آن را هم تمام کردم. در حال حاضر مشغول تدریس هستم. میخواستم تحصیلاتم را ادامه دهم ولی مشغله بچه ها اجازه نداد. خواندن علوم پایه پزشکی را در دانشگاه امام حسین (عليه السلام) برای مقطع کارشناسی ارشد شروع کردم اما فرصت ادامه نیافتم. بچه ها بزرگ شده اند. حمزه باید امسال کنکور بدهد. نیاز بود وقت بیشتری برای او و دیگر فرزندانم صرف کنم. من سال 1368 با یکی از دوستان نزدیک محمد ازدواج کردم. آقای محمد فروزنده! من ایشان را ندیده بودم، اما بچه ها نیاز داشتند با کسی برخورد کنند که الگویشان باشد و خوشبختانه در این مدت آقای فروزنده نقش یک پدر وارسته و ادامه دهنده راه جهان آرا را برای بچه ها داشته اند. 

ارتباط بچه ها با جهان آرا چطور است؟ 

ما شاید جزو معدود خانواده هایی باشیم که اگر دوستانمان از ما بی خبر باشند، می دانند که موقع تحویل سال کجا هستیم: بر سر مزار شهید جهان آرا. به لطف خدا نه تنها مساله شهادت در خانواده ما کم رنگ نشده بلکه بیشتر از گذشته خودش را نشان میدهد. بعد از شهادت محمد همه وسایل او را در یک چمدان نگه داشته ام. عکس ها، لباس ها، حتی مسواک و… بعضی ها میگفتند: برای چی اینها را نگه میداری، حالا که بچه ها بزرگ شده اند، هر چند وقت یک بار این چمدان را باز میکنم؛ محمد برای بچه ها زنده می شود. هر کدام تکه ای از این یادگاریهای عزیز را برمیدارند؛ یکی بلوز، یکی شلوار. پسر سوم من چنان رابطه ای با جهان آرا دارد که سال گذشته در سالگرد شهادت محمد به معلمش گفته بود: امروز ، روز شهادت پدرم است! معلم به من گفت: من تعجب کردم. چون فرزند شهید در چنین سنی نداریم. شاید باور این مساله سخت باشد که پسر کوچکم ، جهان آرا را به عنوان پدر، واقعی تر می بیند تاآقای فروزنده را. او اصالت وجود جهان آرا را که نیست، بیشتر قبول دارد تا وجود پدرش را که هست و می بیندش. این لطف خداست که یاد و نام جهان آرا در زندگی ما با غم و اندوه همراه نیست. حدود یک ماه پیش که پدر و مادر جهان آرا به خانه ما آمده بودند، صحبت همین مسائل بود. موقع رفتنشان از پسرم خواستم چمدان محمد را بیاورد. از محمد چیزی به یادبود نداشتند. چمدان را باز کردم. در نگاه مهربانشان خواندم که برایشان عجیب است که این وسایل وجود دارد و آنان ندیده اند. مادر جهان آرا یکی از بلوزهای محمد را به یادگار برداشت. 

یکی از ابعاد شخصیتی شهید جهان آرا فرماندهی نظامی او در جنگ بود. فرمانده نظامی از خطر به دور نیست. 

خانم اکبر نژاد: درست است ! ولی مرگ و زندگی برای محمد یکسان بود. یکی از دوستانش تعریف میکرد؛ جلسه ای داشتیم و جهان آرا مشغول صحبت بود. همان موقع تیراندازی شروع شد و گلوله ای از کنار گوش محمد رد شد. او هیچ عکس العملی نشان نداد. فقط کمی خود را جا به جا کرد و صحبتش را ادامه داد. 
جهان آرا و همرزمانش با دست خالی جنگیدند. بنی صدر به تماس های آنان توجهی نمی کرد. بنی صدر پیغام داده بود بروید جلو؛ ما با یک حرکت گازانبری خرمشهر را آزاد خواهیم کرد! توهماتی بود که در سر داشت. میخواست بچه های خرمشهر را دست به سر کند. وقتی جهان آرا به تهران آمد و به دیدار حضرت امام (ره) رفت، مسائل را گفت. شهید رجایی که در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت که به جهان آرا بگویم بنی صدر تجهیزات نخواهد داد، با این که امام تاکید کرده بود که بفرستید؛ تجهیزات نخواهد آمد و با توکل به خدا بجنگید. بنی صدر در حضور امام قول داده بود تدارک کند. حتی امام بنی صدر را به خاطر این موضوع بازخواست کرده بودند. اعتقاد جهان آرا به عنوان یک فرمانده نظامی و یارانش این بود که باید بایستند و مقاومت کنند هر چند کمکی به آنان نشود. 

می دانید که یکی از برادران شهید جهان آرا مفقود الاثر است. 

بله! ایشان در همان روزها اول جنگ وقتی به خرمشهر می آمد به دست عراقی ها اسیر شد. ایشان فرهنگی بود. آمده بود تهران تا خانواده اش را مستقر کند که در بازگشت، عراقی ها سرنشینان اتوبوسی که ایشان مسافر آن بود به اسارت میبرند. البته عراقیها تعدادی از زنان را آزاد میکنند ولی مردها را می برند. همان روزها، خبرهایی از او آمد. چون با نام مستعار خودش را معرفی کرده بود. حتی صحبت هم کرد، اما دیگر خبری نیامد و تا به امروز مفقود الاثر است. 

شهید جهان آرا درباره شهادت هم با شما صحبت کرده بود؟ 

بله! محمد یک روز از من پرسید: اگر شهید شوم چطور برخورد میکنی؟ من هم یک جواب داشتم: چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را میدهد. همان چیزی که از خالق خودمان انتظار داریم به من عطا کرد. همان صبر را. 

از آخرین روزها هم بگویید. 

قرار بود محمد با ماشین بیاید تهران. پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپیما آمده. رفتم فرودگاه نیروی هوایی. همان جایی که قرار بود هواپیما بنشیند. مسؤولین آنجا به من نگفتند که این هواپیما کی خواهد نشست. در همین گیر و دار شنیدیم هواپیما سقوط کرده است. پدرشان به دنبال یافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشک قانونی پیدا میکند. به من اطلاع دادند. رفتم پزشکی قانونی. خیلی شلوغ بود. فقط عکس ها را نشان می دادند. من عکس محمد را دیدم. با این که صورتش تغییر کرده بود، اما آرامش عجیب و خاصی در آن بود. همان آرامشی که سالیان سال در انتظارش بود. با دیدن آن آرامش بود که من هم آرام شدم. من به این آرامش اعتقاد دارم و آن را یکی از موهبت های خدا میدانم که به من هدیه کرده است. 

آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟ 

چطور به یاد نداشته باشم. یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. می دیدم موقع نماز قنوت هایش عوض شده. بیش از حد در قنوت می ایستد. همین نشانه ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بیشتر شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را میبوید، با تمام وجود. انگار سیر نمی شد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازه اش را ببینم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهره اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.


وصيت نامه شهید

از روزي كه جنگ آغاز شد تا لحظه اي كه خرمشهر سقوط كرد يک ماه بطور مداوم كربلا را مي ديدم. (ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين). 

بارپرودگارا، اي رب العالمين، اي غياث المستغيثين و اي حبيب قلبو الصالحين. تو را شكر مي گيوم كه شربت شهادت اين گونه راه رسيدن انسان به خودت را به من بنده ي فقير و حقير و گناهكار خود ارزاني داشتي. من براي كسي وصيتي ندارم ولي يک مشت درد و رنج دارم كه بر اين صفحه ي كاغذ مي خواهم همچون تيري بر قلب سياه دلاني كه اين آزادي را حس نكرده اند و بر سر اموال اين دنيا ملتي را، امتي را و جهاني را به نيستي و نابودي مي كشانند، فرو آورم. خداوندا! تو خود شاهدي كه من تعهد اين آزادي را با گذراندن تمام وقت و هستي خويش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هايي كه بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شكيبايي كردم ولي اين را مي دانم كه اين سران تازه به دوران رسيده، نعمت آزادي را درک نكرده اند چون دربند نبوده اند يا در گوشه هاي ترياهاي پاريس، لندن و هامبورگ بوده اند و يا در ... 

و تو اي امامم! اي كه به اندازه ي تمام قرنها سختي ها و رنج ها كشيدي از دست اين نابخردان خرد همه چيزدان! لحظه لحظه اي اين زندگي بر تو همچن نوح، موسي و عيسي و محمد (ص) گذشت. ولي تو اي امام و اي عصاره ي تاريخ بدان كه با حركتت، حركت اسلام را در تاريخ جديد شروع كردي و آزادي مستضعفان جهان را تضمين كردي. ولي اي امام كيست كه اين همه رنجها و دردهاي تو را درک كند؟! كيست كه دريابد لحظه اي كوتاهي از اين حركت به هر عنوان، خيانتي به تاريخ انسانيت و كليه انسان هاي حاغضر و آينده تاريخ مي باشد؟ 

اي امام! درد تو را، رنج تو را مي دانم چه كساني با جان مي خرند، جوان با ايمان، كه هستي و زندگي تازه ي خويش را در راه هدف رسيدن حكومت عدل اسلامي فدا مي كند. بله اي امام! درد تو را جوانان درک مي كنند، اينان كه از مال دنيا فقط و فقط رهبري تو را دارند و جان خويش را براي هدفت كه اسلام است فدا مي كنند. 

اي امام تا لحظه اي كه خون در رگ هاي ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه اي نمي گذاريم كه خط پيامبر گونه تو كه به خط انبياء و اولياء وصل است به انحراف كشيده شود. اي امام! من به عنوان كسي كه شايد كربلاي حسيني را در كربلاي خرمشهر ديده ام سخني با تو دارم كه از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهري برمي خيزد و آن، اين است؛ اي امام! از روزي كه جنگ آغاز شد تا لحظه اي كه خرمشهر سقوط كرد من يک ماه بطور مداوم كربلا را مي ديدم هر روز كه حمله ي دشمن بر برادران سخت مي شد و فرياد آنها بي سيم را از كار مي انداخت و هيچ راه نجاتي نبود به اتاق مي رفتم، گريه را آغاز مي كردم و فرياد مي زدم اي رب العالمين بر ما مپسند ذلت و خواري را.

                   شادی ارواح پاک و طیبه و مطهر تمامی شهدا صلوات


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چهار شنبه 9 مهر 1393 ساعت 18:32 | بازدید : 570 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

تروریست‌های داعش هفت مرد و سه زن را در منطقه‌ای عمدتا کردنشین در شمال سوریه سر بریدند.
به گزارش سرويس بين‌‌الملل باشگاه خبرنگاران به نقل از رویترز؛ تروریست‌های داعش هفت مرد و سه زن را در منطقه‌ای عمدتا کردنشین در شمال سوریه سر بریدند. 
 
رامی عبدالرحمن رئیس سازمان موسوم به دیده‌بان حقوق بشر سوریه گفت پنج جنگجوی کرد از جمله سه زن که علیه داعش می‌جنگیدند به همراه چهار عرب سوری روز سه‌شنبه بازداشت و در غرب شهر کوبانی سربریده شدند.
 
 شهر کردنشین کوبانی که نزدیک مرز ترکیه قرار دارد مدتهاست در محاصره داعش قرار گرفته است. 
 
به گفته رامی عبدالرحمن، یک فرد غیرنظامی نیز در میان قربانیان قرار داشت. وی این امر را بخشی از تلاش‌های داعش برای ایجاد رعب و وحشت در میان جنگجویان و ساکنان منطقه خواند و گفت: من نمی‌دانم چرا این افراد بازداشت شدند و به قتل رسیدند. تنها داعش علت آن را می‌داند. آنها می‌خواهند که مردم را بترسانند.
 
تروریست‌های داعش بارها اقدام به سربریدن جنگجویان گروه‌های مخالف خود و حتی غیرنظامیان در سوریه و عراق کرده‌اند. بریدن سر افراد معمولا در ملا عام صورت می‌گیرد تا این پیام منتقل شود که این گروه هیچگونه مخالفت مسلحانه یا غیرمسلحانه را بر نمی‌تابد. 
 
 

یک مسئول سازمان ملل اعلام کرد که اعضای گروه تروریستی داعش در جنایت جدیدی دست به کشتار آوارگان و کودکان سوری زده‌اند که به سمت ترکیه در حال فرار بودند.

به گزارش پایگاه اینترنتی محیط، «الیزابت بایرز»، سخنگوی برنامه جهانی غذا در مصاحبه با خبرنگاران آنان را در جریان دیدار خود با آوارگان سوری که از طریق مرزها به سمت ترکیه فرار کرده‌اند، قرار داد.

بایرز با اشاره به اوضاع بسیار بد آوارگان سوری اعلام کرد: شهروندان سوری به محض اطلاع از ورود داعش به محل سکونت‌شان خانه‌های خود را فوراً ترک کرده و به سمت ترکیه می‌گریزند.

این مسئول سازمان ملل تصریح کرد: داعش کودکان بعضی از خانواده‌های سوری را کشته و این مساله باعث شده که این خانواده‌ها به مراتب شرایطی بدتر از دیگر خانواده‌ها داشته باشند.

وی افزود که ترکیه برای تامین غذای آوارگانی که وارد این کشور شده‌اند درخواست کمک کرده و قرار است که هر چه سریعتر مخزن‌های غذا به این کشور وارد شود.

 

 

 
داعش خط قرمز ترکیه را به محاصره درآورد
پارلمان ترکیه دیروز به دولت این کشور مجوز داد تا در اقدام نظامی در عراق و سوریه مشارکت داشته باشد.
 
 

 به گزارش سرویس بین الملل جام نیوز، روزنامه الدیار نوشت: آرینچ جانشین نخست وزیر ترکیه با بیان اینکه داعش در حال پیشروی به منطقه سلیمان شاه در شمال سوریه است، افزود: این منطقه خط قرمز ترکیه بوده و نیروهای ارتش ترکیه در آنجا مسقر هستند.

 

این روزنامه لبنانی در ادامه نوشت: : پارلمان ترکیه دیروز به دولت این کشور اجازه داد تا در اقدام نظامی در عراق و سوریه مشارکت داشته باشد. تروریست‌ها در حال نزدیک شدن به قبر سلطان سلیمان یکی از پادشاهان دوره عثمانی در شمال سوریه شده اند که در صورت نزدیک تر شدن به این مزار، دولت ترکیه برای دفاع از این مکان اقدام نظامی خواهد کرد.

 

در این میان رهبران داعش از فرصت استفاده کردند و برای ایجاد اهرم فشار علیه ترکیه یک هزار جنگجو ارسال نمودند و این منطقه را  به محاصره کامل در آوردند.

 

سلیمان شاه بنیانگذار امپراتوری عثمانی است. مقبره وی در سوریه قرار گرفته و زمانی که سوریه مستعمره فرانسه بود تحت قراردادی میان عثمانی ها و فرانسه این منطقه شمالی جزئی از خاک عثمانی ها قرار گرفت.

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1