شهیدی که خندید


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 68
:: باردید دیروز : 207
:: بازدید هفته : 1663
:: بازدید ماه : 5473
:: بازدید سال : 74062
:: بازدید کلی : 232283

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

شهیدی که خندید
شنبه 22 شهريور 1393 ساعت 13:31 | بازدید : 474 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
گفتگو با مادر "شهيدي كه در قبر خنديد"

 

کیهان - فاطمه ظاهري بيرگاني: ما راه را گم مي كنيم و مادر شهيد براي اينكه بيش از اين سرگردان نباشيم، سر كوچه مي آيد و منتظر ما مي شود. بالاخره خانه را پيدا مي كنيم. نگاهم به مادر شهيد كه مي افتد ناخودآگاه احساس ها و رفتارها طوري مفهوم پيدا مي كند كه انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم. انگار ما از سفر آمده ايم و مادري منتظر و چشم به راه است. راست بود ما از سفر آمده بوديم، از سفر جهالت و غفلت برگشته بوديم تا به خانه اي ورود پيدا كنيم كه تاريخ سر درش نوشته بود«معرفت از آن شهداست».

راستش را بخواهيد حقيقت اين سفر اين بود كه كوله بار خاليمان را جمع كرده و آورده بوديم تا با پهن كردن آن پاي صحبت مادر شهيدي كه در قبر خنديده بود، خلأ كوله بارمان را پر كنيم.

من اولين نفري هستم كه به اصرار مادر شهيد وارد خانه مي شوم و ناگهان صحنه اي را مي بينم كه باعث ناراحتي ام مي شود. پدر شهيد بدون حركت روي تخت افتاده است. آنجا ناگاه از ذهنم مي گذرد كه اگر محمدرضا زنده بود، مي توانست كمك حال پدرش باشد.

پاي گفتگوي مادر كه مي نشينيم يك هيجان ديگر خلق مي شود؛ آن هم اينكه محمدرضا حقيقي تنها شهيد اين خانواده نيست. برادر كوچكتر محمدرضا هم شهيد شده و پس از 13 سال مفقود بودن برگشته است اما اين خانه، جز پدري كه بدون حركت و بدون توان حرف زدن روي تخت افتاده است؛ مردي براي انجام امور خانه ندارد و مادر شهيد است و ...

بخوانيد روايت شهيد محمدرضا حقيقي، شهيدي كه در قبر خنديد.

¤ اگر بخواهيد دفتر زندگي دو فرزند شهيدتان را خلاصه كنيد چه مي گوييد؟

من داراي يك فرزند دختر و دو فرزند پسر به نام محمدرضا و محمودرضا هستم كه محمدرضا 14 آذر سال 1344 ساعت 10 صبح در اهواز متولد شد و در 21 بهمن 1364 در عمليات والفجر هشت در حالي كه جزو نيروهاي خط شكن بود در فاو و حاشيه اروند به شهادت رسيد و روز 24 بهمن در حالي كه لبخند بر لبهايش نمايان بود، در آغوش خاك قرار گرفت.

محمودرضا در اوايل اسفند 1346 متولد شد و در عمليات والفجر هشت به همراه محمدرضا شركت داشت كه از سه ناحيه مجروح شد و 11 ماه بعد در چهار دي 1365 در عمليات كربلاي چهار در جزيره سهيل به مدت 13 سال مفقود شد.

¤ ما اعتقادمان بر اين است كه شهدا جزء آن دسته آدم هايي هستند كه خداوند آنها را از ابتدا براي خودش انتخاب مي كند؛ ويژگي از محمدرضا كه نشان از اين برگزيدگي داشته باشد؟

شهدا از زماني كه به دنيا آمدند، خريدار آنها خداوند باري تعالي بود اما اين، به اين مفهوم نيست كه خداوند به سادگي، بهاي بهشت را به آنها بدهد. از ميان اينها، بالاخره گزينه هايي بود و امتحان هايي شدند و در نهايت از اين امتحان ها پيروز و سربلند خارج شدند.

روضه علي اصغر(ع)

پدر محمدرضا كارمند اداره آموزش و پرورش خوزستان بود، زماني كه محمدرضا هنوز به سن دو سالگي نرسيده بود، مي آمد در بغل پدرش مي نشست و مي گفت: «برايم روضه بخوان.» وقتي پدرش مي گفت من روضه بلد نيستم. مي گفت: «نه روضه بخوان.» و هيچ روضه اي جز روضه علي اصغر(ع) را قبول نداشت. وقتي پدرش از امام حسين(ع) و علي اصغر(ع) برايش مي گفت، گريه مي كرد.

غيبت

يادم هست يك روز دوستان مادربزرگش به خانه ما آمده بودند، آن زمان محمدرضا حدودا چهار سال داشت كه آن روز دوستان مادربزرگش در حال صحبت از اين ور و آن ور بودند كه به محض اينكه آنها از ديگران حرف مي زدند، محمدرضا از شانه مادربزرگش بالا مي رفت و داد و فرياد مي كرد. حتي يكي از آنها به او نخود و كشمش داد كه او شروع كردن به خوردن اما باز به محض اينكه آنها دوباره شروع به صحبت كردند، او دوباره شروع به داد و فرياد كرد.

تلويزيون رنگي

حدودا پنج سالش بود كه يك روز عمويش، تلويزيون رنگي خريد و براي ما آورد. من، پدرش، مادربزرگ و پدربزرگش در حال تماشاي تلويزيون بوديم، محمدرضا نيز در بغل پدرش نشسته بود؛ همين طور كه در حال تماشاي تلويزيون بوديم، گروه اركستر وارد صحنه شد، به محض ورود گروه اركستر، محمدرضا دويد و تلويزيون را خاموش كرد.

پدربزرگش كه نزديك تلويزيون نشسته بود، خم شد و تلويزيون را روشن كرد. محمدرضا دوباره بلند شد و تلويزيون را محكم تر خاموش كرد. صداي اعتراض پدربزرگ و مادربزرگ و بقيه بلند شد. براي بار دوم كه تلويزيون را روشن كردند، يك خانم خواننده روي صفحه تلويزيون بود، محمدرضا براي بار سوم بلند شد و همان كار را تكرار كرد كه اين بار پدرش از او پرسيد: چرا اين كار را مي كني؟ كه محمدرضا به مادربزرگش كه زياد اعتراض مي كرد رو كرد و گفت: »ماماجي، اين موسيقيه، خدا توي آتيش جهنم مي سوزوندت.»

آقاي آهنگ زني

محمدرضا چند هفته اي بود كه كودكستان مي رفت. بعد از مدتي هر چه تلاش مي كرديم محمدرضا به كودكستان نمي رفت. هيچ چيزي هم نمي گفت. تا اينكه با زور و تهديد گفت: «آنجا آقاي آهنگ زني هست.» و بعد از آن ديگر هيچ وقت به كودكستان نرفت.

خودكار سه رنگ

يكي ديگر از خاطراتي كه من از محمدرضا دارم و نشان از گلچين بودن او دارد، اين است كه به خاطر دارم زماني كه اول دبستان بود، يك روز به خانه آمد و گفت: «مادر، من خودكار سه رنگ مي خواهم.» آن زمان مثل الان نبود و از اين مدل خودكار كم پيدا مي شد. به چند كتابفروشي مراجعه كردم، خودكار سه رنگ نداشتند. يك روز كه محمدرضا را از مدرسه مي آوردم، ديدم خودكار سه رنگي روي زمين افتاده، به محض اينكه خودكار را ديدم خيلي خوشحال شدم، گفتم: محمدرضا، خودكار سه رنگ. خم شدم تا خودكار را بردارم، در همان لحظه، محمدرضا دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار» گفتم: چرا؟ گفت: «اين مال ما نيست.» گفتم: محمدرضا، مادر، اين روي زمين افتاده. او در پاسخ گفت: «باشه، الان صاحبش به خانه مي رود و مي بيند خودكارش نيست، برمي گردد تا آن را پيدا كند.» همين طور كه ما مي آمديم، ديدم كسي از پشت سر صدا مي كند: حقيقي، حقيقي، خودكار سه رنگ پيدا كردم.

محمدرضا ايستاد و رو به دوستش گفت: «علي، اين مال ما نيست، ما هم آن را ديديم ولي برنداشتيم. اين مال صاحبش است، برو و آن را سر جايش بگذار.»

اين بچه ي اول دبستاني به قدري قشنگ با دوستش بحث كرد تا اينكه او را متقاعد كرد خودكار را ببرد و همان جايي كه پيدا كرده بگذارد.

¤ وارد دوران نوجواني محمدرضا شويم و اينكه آيا عليه رژيم پهلوي فعاليتي داشتند؟

تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هيچ گونه اطلاعي از فعاليت هاي ضد رژيمي او نداشتيم. بعد از اينكه به شهادت رسيد، دوستانش براي ما تعريف كردند كه محمدرضا اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را در مدارس پخش مي كرد ولي ما به هيچ وجه اطلاعي از اين فعاليت ها نداشتيم.

¤ طريقه ورود به جبهه؟

محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت كه حضرت امام(ره) به ايران آمد. يك روز محمدرضا به من گفت: «مي خواهم براي تعليم اسلحه بروم.» آن زمان من فكر مي كردم چون نوجوان است علاقه دارد كه اسلحه به دست بگيرد كه من به او گفتم: اين جنگ را آمريكا به ما تحميل خواهد كرد، مي داني اگر آمريكا حمله كرد چه كار كني؟ او در پاسخ به من چيزي گفت كه من ديگر چيزي براي گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم يك بار مي ميرد چه بهتر كه اين مرگ در راه اسلام باشد.»

مدتي گذشت و جنگ شروع شد. يك روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضايت بدهد كه من به خط مقدم بروم.» پدرش رضايت نداد. محمدرضا در حياط نشست و گريه كرد تا پدرش مجبور شد، رضايت بدهد.

¤ از عبادت هاي محمدرضا بگوييد.

عبادت هاي محمدرضا وصفشان ناگفتني است. محمدرضا هفت ساله بود كه نماز مي خواند. تقريبا 10 ساله بود كه روزه هايش را كامل مي گرفت. يادم هست 11 سالش بود كه روزه مي گرفت و در كنار آن، در يك تعميرگاه شاگردي مي كرد. 13- 14 سالش كه بود وقتي به نماز مي ايستاد به محض اينكه تكبيره الاحرام را مي گفت، گردنش كج بود و بلند بلند گريه مي كرد.

¤ عبادت هاي شبانه ي محمدرضا را مي ديديد؟

اصلا؛ هميشه مي شد در مواقعي به من مي گفت: «مادر اگر ساعت سه بيدار شدي، من را هم بيدار كن.» اگر هم صدايش مي كردم جلوي من بلند نمي شد. فقط اينكه هميشه وقتي برايش رختخواب پهن مي كردم صبح زود بيدار مي شدم، مي ديدم كه رختخوابش جمع شده كه بعدها دليل اين كار را از روي گفته هاي دوستانش فهميدم كه مي گفتند در مسجد هم مي آمد سعي مي كرد به گوشه و كناري برود كه كسي او را نبيند و روي او پتو نيندازد. يكي از دوستانش بعد از شهادتش تعريف مي كرد كه يك روز در مسجد بوديم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پيدا نكردم بعد از چند دقيقه جست وجو، ديدم كه محمدرضا، پشت ستوني بدون پتو و زيرانداز خوابيده است. پتويي آوردم و روي محمدرضا انداختم، صبح كه محمدرضا بيدار شد با حال ناراحتي شديد با ما دعوا كرد و گفت: چه كسي ديشب روي من پتو انداخت.

¤ نمونه اي از رفتار نيك محمدرضا با پدر و مادرش؟

محمدرضا هميشه عادت داشت موقع مطالعه كردن دراز مي كشيد. رفتارش به گونه اي بود كه اگر من كه مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق مي شدم به احترام بلند مي شد و مي نشست حتي به خاطر دارم كه در حال مطالعه ي كتابي به نام «راش سوم» بود كه من از او پرسيدم: محمدرضا، مادر، چرا اين كتاب را مطالعه مي كني؟ اين كتاب به چه درد مي خورد؟ او گفت: «مادر، بسيجي بايد باسواد باشد. بالاخره بايد انواع كتابها را مطالعه كرد كه اگر يك وقت با ما بحث كردند ما بتوانيم جوابشان را بدهيم.»

¤ در مورد فعاليت هايش چيزي به شما مي گفت؟

تنها چيزي كه من فهميدم اين بود كه يك روز كه مي خواستم لباسش را بشويم، در جيب لباسش برگه اي ديدم كه رويش نقاشي هايي كشيده بود كه ابروي ماه باريك است و سلسله مورچه هاي سواري و يك سري چيزهاي اين جوري كه خنده ام گرفت و كنجكاوي نكردم و آنها را گوشه اي گذاشتم. بعد از چند دقيقه محمدرضا سراسيمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها مي گشت و آنها را از من گرفت و رفت كه بعد فهميدم اينها اطلاعاتي است كه از شناسايي به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.

يك روز ديگر بود كه من وارد خانه شدم، محمدرضا را ديدم كه روي زمين دراز كشيده است و برگه هايي را پهن كرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اينكه من وارد شدم برگه ها را جمع كرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم كه به دنبالم آمد و عذرخواهي كرد و گفت: «مادر ببخشيد، اما مي ترسم يك وقت كساني ديگر از كار ما با خبر شوند. اين هايي كه مي بيني كروكي خانه هاي تيمي است كه ما مي رويم و موقعيت آنها را مشخص مي كنيم و بعد براي پاكسازي به بچه هاي سپاه مي دهيم.»

اين اولين و آخرين چيزي بود كه محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا كار مي كرد كه پدرش مي گفت اينها جبهه نمي روند، همين پشت مشت ها قايم مي شوند. از تمام سمت هايش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شديم. محمدرضا اهل ريا نبود طوري كه ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمي دانستيم كه او خطاط است.

¤ وارد آخرين لحظات قبل از شهادت بشويم و رفتار محمدرضا در آخرين روزهاي قبل از شهادت ...

شش، هفت ماهي مي شد كه در اين خانه زندگي مي كرديم. محمدرضا در حال مطالعه بود كه من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقيقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را براي من مشخص كن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست كه اينجا نماز مي خواني، جهت قبله را نمي داني؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برايم مشخص كن.»

جهت قبله را برايش مشخص كردم و با همان حال هميشگي شروع كرد به نماز خواندن. محمدرضا هيچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمي شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالاي سر من خم شد تا سيني غذا را ببرد، به محض اينكه خم شد و من سرم را بلند كردم، نوري مثل صاعقه از صورتش رد شد طوري كه بدنم لرزيد. محمدرضا سيني غذا را برداشت و بيرون رفت ولي من ديگر نتوانستم بيرون بروم، همان جا به ديوار تكيه دادم و هر چه خواستم چيزي را كه ديدم به پدرش بگويم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم كه خدايا اين نور شهادت بود، خدايا به عزت و بزرگي خودت صبر بده.

آن روز براي اولين بار، موقع رفتن با صداي بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» كه پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چي گفت؟ هيچ وقت اين جوري خداحافظي نمي كرد. تا آمديم كه به او برسيم ماشين را روشن كرده و رفته بود.

¤ حال و هواي مردم لحظه خنديدن محمدرضا؟

لحظه اي كه محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز كردند همه آمدند و از شهيد خداحافظي گرفتند، من يك مفاتيح گرفتم و خواستم تا قبل از اينكه پيكر شهيد را وارد خاك كنند يك زيارت عاشورا بخوانم. گوشه اي دورتر از قبر نشستم و مشغول زيارت عاشورا بودم كه شهيد را بلند كردند و در قبر گذاشتند همين كه من رسيدم به «السلام عليك يا اباعبدا...» يك دفعه شنيدم كه پدرش با صداي بلند مي گفت: مادرش را بگوييد بيايد. ابتدا تصور كردم بخاطر آخرين لحظه ي ديدار و وداع با فرزندم مرا صدا مي زنند، كه من گفتم رويش را بپوشانيد كه يك دفعه پدر شهيد و تمام جمعيت يك صدا فرياد زدند: »شهيد دارد مي خندد« ولي آن لحظه بنده باور نكردم، گفتم شايد احساساتي شده اند. آخر مگر مي شود جسدي كه پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدي خشك بود كه ما مجبور شديم براي در آوردن پلاك، زنجير را پاره كنيم چطور ممكن است بخندد. در آنجا ياد اين شعر شاعر افتادم كه مي گفت: «روزي كه تو آمدي ز مادر عريان/ مردم همه خندان و تو بودي گريان/ كاري بكن اي بشر كه روز رفتن/ مردم همه گريان و تو باشي خندان».

¤ پس چطور به اين خنده يقين پيدا كرديد؟

همه مي پرسيدند چرا شهيد خنديد؟ چند روز بعد از مراسم، عكس هاي قبل از خاكسپاري و لحظه خاكسپاري به دست ما رسيد. آنها را كه كنار هم مي گذاشتيم، همه نشان از واقعيت اين قضيه مي داد.

اما آنچه باعث يقين بيشتر شد اين بود كه سه روز پس از خاكسپاري محمدرضا را در خواب ديدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهيد نشدي؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خنديدي؟ گفت: «من هر چيزي را كه در آن دنيا و اين دنيا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نيست، ديدم به همين دليل خنديدم.» اين جمله را كه گفت از خواب بيدار شدم.

يك سند ديگر كه نشان از خنده محمدرضا بود، چيزي بود كه در وصيت نامه نوشته بود. حافظ شعري دارد با اين مضمون كه:

«روي بنما و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»

كه محمدرضا در نسخه اصلي مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همين بيت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسي وعده ديدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»

¤ چه طور بر اين مصائب صبر كرديد؟

من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مريض بودم؛ به گونه اي كه وقتي محمدرضا براي آخرين بار جبهه مي رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرين لحظات كه از نورانيت و حال و هواي محمدرضا حس كرده بودند كه او شهيد خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تكليف مادرت چه مي شود؟ كه محمدرضا به آنها گفته بود: «خيالتان راحت باشد، مادرم خيلي محكم است هيچ اتفاقي نمي افتد.»

من يقين دارم كه اين گفته يك درخواست از خداوند بود كه اي كاش هيچ وقت چنين درخواستي نمي كرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد كه موقعي كه محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بيرون از مسجد بدون اينكه ذره اي گريه كنم، گوشه اي نشستم و با محمدرضا درد دل مي كردم. همه به دنبال مادرش مي گشتند و با گوش خودم شنيدم كه گفتند اين شهيد مادر ندارد. حتي بعضي ها گفتند اين بچه مال خودش نيست. خداوند به گونه اي به من صبر داد كه تا مدتها دخترم باورش نمي شد كه من مادرش هستم و به دنبال مادرش مي گشت. ما حتي رفتيم و قابله من را پيدا كرديم تا به او ثابت كنيم كه من مادرش هستم.

در ادامه از مادر شهيد خواستيم تا تعدادي از دوستان شهيد محمدرضا را براي مصاحبه به ما معرفي كند و اين شد كه پاي صحبت سرهنگ حسين كياني، همرزم شهيد محمدرضا و محمودرضا حقيقي و آقاي تقي زاده، همسنگر شهيد محمدرضا حقيقي نشستيم.

مادرش مستقيم رفت به سمت تابوت محمودرضا

¤ آقاي كياني توصيف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟

محمودرضا در همان عملياتي كه محمدرضا شهيد شد حاضر بود و از ناحيه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبري نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر مي كرديم و دوست داشتيم با محمودرضا ارتباط بيشتري داشته باشيم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبيرستان و از نظر درسي زرنگ بود، بسيار بچه ي با استعدادي بود. در سومين سال مفقودي اش بود كه از دانشگاه امام صادق(ع) نامه اي دريافت شد كه از خانواده ي شهيد خواسته بودند تا مدارك محمودرضا را كه در اين دانشگاه قبول شده بود، برايشان ارسال كنند.

محمودرضا بسيار با ادب و محجوب بود، با اينكه ما سعي مي كرديم با او صميمي باشيم ولي به دليل آنكه سن ما بيشتر بود خيلي سعي مي كرد حرمت ما را حفظ كند.

¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودي با چه اتفاقاتي همراه بود؟

محمود سال 65 شهيد شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرماي تير ماه بود كه مادر شهيد محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند مي خواهيم جنازه را ببينيم شما هم بياييد. ما يك جمع چند نفره بوديم وقتي وارد شديم ديديم كه در دو قسمت نزديك بيست و چند شهيد را گذاشته اند، به شكل هرمي آنها را روي هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما بايد مي رفتيم و بين شهدا، محمود را پيدا مي كرديم. ما به طرف شهدايي كه سمت ديگر بودند رفتيم ولي خدا گواه است كه مادرش مستقيم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پيدا كردي؟ مادرش جواب داد كه تو چطور پيدايش نكردي؟

وقتي تابوت را باز كرديم هيچ چيزي نبود جز يك جمجمه و تعدادي استخوان دست و پا و يك بادگير آبي رنگ كه تن محمود بود و يك پلاك كه با همان پلاك شناسايي شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگير سبز يا آبي داشتند. ما گفتيم از كجا معلوم كه محمودرضا باشد، مادرش اين جمجمه را دستش گرفت و شروع كرد به نوازش كردن و مي گفت قطعا اين بچه من است.

¤ آقاي تقي زاده شما كه همسنگر شهيد محمدرضا بوديد؛ يكي از بارزترين ويژگي شهيد در موقع نبرد را بيان كنيد.

يكي از بارزترين ويژگي هاي محمدرضا شجاعت بود. يك نمونه كه به خاطر دارم اين است كه سال 61 در عمليات بيت المقدس، من با شهيد محمدرضا حقيقي دو نفري در يك سنگر بوديم، در طول آن عمليات بچه ها نه شهيد دادند و نه زخمي، ما از خط شكن هاي عمليات در غرب شلمچه بوديم، من و محمدرضا آرپي جي زن بوديم، كمك آرپي جي زنها هم در سنگر بودند هر جا كه عمليات مي شد و مي خواستيم پاتك بزنيم با هم مي رفتيم. هنگام نبرد خيلي شجاع و جسور بود به دليل آنكه گلوله هاي آرپي جي براي كشور گران تمام شده بود، با وجود آنكه در تيررس دشمن بوديم و دائم بر سرمان تير مي باريد بلند مي شد و نقطه هايي كه از آنجا تيربار يا آتشبار مي زدند را مورد هدف قرار مي داد. در شب تانك ها مشخص نيستند ايشان بلند مي شد و نگاه مي كرد كه گلوله ها از كجا مي آيد و همان جا را مورد اصابت قرار مي داد.

محمدرضا حدودا يك دقيقه، سرش را تا سينه از سنگر بيرون مي آورد. كساني كه جبهه رفته اند مي دانند اين كار خيلي سخت است و شجاعت زيادي مي خواهد.

مصاحبه تمام مي شود و آماده ي رفتن مي شويم. با ايما و اشاره از پدر شهيد كه توانايي حركت و صحبت ندارد خداحافظي مي كنيم و با دعاي آرامش بخش مادر شهيد راهي مي شويم: انشاءا... فرداي قيامت شهدا به پيشواز شما خواهند آمد كه براي زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاريخ تلاش مي كنيد.

مناجات نامه شهيد

خدايا! شهدا رفتند و در ميدان عشق گوي سبقت ربودند؛ خدايا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدايا! مي دانم جسارت كردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدايا! تو را در بسياري از موارد فراموش كردم و دنيا مغرورم نمود؛ خدايا! اگر گناهانم را نبخشي و مرا عفو ننمايي متحيرم كه كجا روم و در كدام خانه را بزنم كه خود از وجودت بي نياز باشد؟ خدايا! بنده ي فراري از درگه مولايش، راهي جز بازگشت به نزد او ندارد. خدايا! بنده اي فراري و عاصيم؛ چيزي جز عفوت مرا از خشم و غضب ايمن نمي گذارد.

بارالها! چه بسيار مواقعي كه با بي شرمي معصيت نمودم ولي تو بجاي آنكه رسوا و معذبم نمايي، پرده بر گناهانم كشيدي و آن را برملا ننمودي. الهي! اگر ذره اي از گناهانم را مردم بدانند، از من گريزان خواهند شد. خدايا! به عزتت قسم در قيامت هم رسوايم ننمايي.

خدايا! ديگر از فراق شهدا دلتنگ گرديده ام. تا كي بجاي عزيزانم عكسشان را ببينم و تا كي در فراقشان بسوزم؟ خدايا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!

معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنيا و آخرت را بر خود خريدم؛ خدايا با آب بخشش و كرمت آن را خاموش گردان!

رحيما! رهي جز راه ائمه (ع) گزيدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به كرمت آنان را از من راضي ساز!

خدايا! نامه ي اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولي عصر روحي لتراب مقدمه الفدا مي رسد؛ اي رحمن! مي دانم با نافرماني هاي خود مولايم را دل آزرده ام؛ خدايا جوابي ندارم؛ در پيشگاه ولي امر مرا ببخش و دل آن عزيز را از من بدبخت خوشنود نما!

خدايا! در زندگي سختي را به من بچشان! شايد پاك گرديده، لايق ديدارت گردم. معبودا! آتشي از عشقت در درونم بيفروز تا شعله كشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاكستر كند.

رحيما! تو از درونم آگاه تري، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: