عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 51
:: باردید دیروز : 17
:: بازدید هفته : 73
:: بازدید ماه : 1946
:: بازدید سال : 70535
:: بازدید کلی : 228756

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

پنج شنبه 27 شهريور 1393 ساعت 10:59 | بازدید : 641 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شهید بابائی را راه نمی دادند

 

سرتیپ خلبان صمد بالازاده

یکی از همرزمان شهید بابائی نقل می‌کند: دژبان در ورودی رمپ پروازی با دیدن‌مان از جا بلند شد و احترام گذاشت. ما رد شدیم ولی دژبان جلو بابائی را گرفت و گفت: «شما کجا می‌روید؟»

شهید بابائی از خلبانان متبحری بود که علاوه بر تبحر، ایمان و دیانت مثال زدنی داشت. تواضع، شجاعت و پشتکار او نیز همواره در تاریخ دفاع مقدس جاودانه مانده است. آنچه پیش روی شماست خاطراتی زیبا از یکی از همرزمان آن فرمانده شهید که بسیار شیرین می‌باشد:

قرار شد دهم تیرماه ۱۳۶۵ با یکی از خلبان‌ها پرواز کنم. باید مواضع عراقی‌ها را بمباران می‌کردیم. نوع بمباران‌مان«لافت»بود. سیستم این‌نوع بمباران در هواپیمای اف۵ نبود. بابائی چند خلبان با تجربه را انتخاب کرده بود تا با دو، سه سورتی پرواز خودمان را برای این نوع بمباران آماده کنیم. روش کار ساده بود اما با کوچک‌ترین اشتباه یا بمب‌ها هدر می‌رفت و یا روی نیروهای خودی می‌افتاد.

سرهنگ بالازاده سایت رسمی شهید عباس بابایی شهید بابائی را راه نمی دادنداز پایگاه دزفول بلند شده و ازارتفاع پایین به مسیرمان ادامه دادیم. حدود هفت کیلومتر با مواضع عراقی‌ها فاصله داشتیم. خط نیروهای خودی و دشمن به هم نزدیک بود. خواستم برای رها کردن بمب‌ها اوج بگیرم. یک دفعه هواپیمای شماره دو بمب‌هایش را از پایین رها کرد و به سرعت از بالای سرم رد شد. اگر خودم را کنترل نمی‌کردم به هم می‌خوردیم. به سختی بمب‌هایم را ریختم. در هزار پایی دور می‌زدم که دیدم یکی از رزمنده‌های خودی روی خاکریز آمده و دست‌هایش را رو به هواپیما تکان می‌دهد. انگار به کسی بد و بیراه می‌گفت.

به پایگاه برگشتم. بابائی پای هواپیما آمد. شکلاتی کف دستم گذاشت و گفت: «بخور فشار خونت پایین نیاید. چرا تنها آمدی؟»

خلبان همراهم چند دقیقه زودتر رسیده بود. موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم: «کم مانده بود مرا به کشتن بدهی.»

خلبان رنگ به رو نداشت. بابائی گفت: «وقتی به او نگاه می‌کنم می‌بینم قیافه‌اش مثل مرده‌ها است ولی فرمانده پایگاه دست‌بردار نیست و نمی‌گذارد کارم را آن طور که خودم می‌دانم انجام بدهم.»

خلبان زبده و ماهری داشتیم ولی نمی‌دانم چرا در یک لحظه آن خلبان دچار اشتباه شد. شاید هم ناراحتی داشت. به پست فرماندهی رفتیم. بابائی با افسر رابط سپاه صحبت کرد. افسر رابط با خط تماس گرفت و به بابائی گفت: «هواپیمای سمت چپ به خاکریز خودی زده ولی خوشبختانه خاکریزها سه جداره بوده و اتفاقی نیفتاده است.»

بابائی ازیک طرف می‌خواست هدف‌ها با ضریب اطمینان بالا منهدم شوند و از طرف دیگر امکان وارد آمدن خسارت به خلبان‌ها و هواپیماها را کاهش دهد. این کارش باعث شده بود فرمانده پایگاه بگوید چرا از یک تعداد خاص استفاده می‌کند.

فردای آن روز نصرالله عرفانی و عباس علمی پرواز کردند. می‌گفتند علمی را زده‌اند و اسیر شده است. بچه‌های نیروی زمینی سپاه وقتی به منطقه سقوط رسیده بودند که عراقی‌ها علمی را با خودشان برده بودند. فقط کلاه علمی در منطقه فرود مانده بود.

ساعت چهار صبح سیزدهم تیرماه، در زدند. پشت در رفتم و گفتم: «کیه؟»

حدود بیست روز قبل یکی از افسران پایگاه دزفول را به اتفاق خانواده‌اش قطعه‌قطعه کرده و در فاضلاب ریخته بودند. از علت حادثه چیزی نمی‌دانستم. کسی جواب نداد. با خودم گفتم: «هر کس پشت در است الان با خودش می‌گوید خلبان جمهوری اسلامی ایران را باش! می‌رود عراقی‌ها را بمباران می‌کند ولی نمی‌تواند در را باز کند ببیند من کی هستم!»

زود به آشپزخانه رفته و چاقویی را برداشتم. در راه باز کرده و آرام سرم را بیرون بردم. یک دفعه دیدم بابائی کمی آن‌ طرف‌تر ایستاده است. چاقو را پشتم پنهان کردم و گفت: «سلام قربان. بفرمایید تو.»

- لباست را بپوش بیا.

حرفش را زد و به طرف ماشین رفت. اگر دیر می‌جنبیدم می‌رفت و آن وقت باید پشت سرش می‌دویدم. عادتش بود. حرفش را می‌زد و می‌رفت. چاقو را سر جایش گذاشتم. زود لباس پوشیده و به پست فرماندهی رفتیم. گفت: «نقشه مهران را بیاور!»

نقشه را روی میز پهن کردم. هدف را از نیروهای زمینی گرفته بود. مختصات را روی نقشه در آوردیم. به تلفن اشاره کرد و گفت: ببین کدام هواپیما آماده است؟

انگار قبل از من خواسته بود یکی از هواپیماها را آماده پرواز کنند. گفتم: «اجازه بدهید فرمانده پایگاه و عملیات را در جریان بگذارم.»

به شوخی و جدی گفت: «بگذار این‌ها بخوابند.»

یکی از هواپیماها آماده شده بود. در کابین عقب نشست و اول صبح پرواز کردیم. در موقعیت مهران مواضع عراقی‌ها را بمباران کرده و برگشتیم.




|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: