شهیدان را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات
شهید عیرضا نسیانی
شادی ارواح شهدا صلوات
- انقلاب که شد ، کلاس پنجم دبستان بودم . قبول شدم و سال پنجاه هشت رفتم اول راهنمایی . اول را هر جوری که بود خواندم اما دوم را وسط کار ول کردم . رفتم توی بسیج مسجد علی اکبر و حسابی جذب بسیج و مسجد شدم . همان آموزش نظامی اولیه را هم دیدم . آن روز ها تفنگ ژ-سه یاد میدادند و ام-یک. هیچ وقت فکر نمی کردم با همین آموزش اولیه دست و پا شکسته بروم جبهه .
عملیات رمضان بود ، تابستان شصت و یک . گفتند جبهه به شدت نیرو لازم دارد . هیچ شرط خاصی هم نداشت . فقط رضایت نامه والدین را می خواستند و گواهی همان دروه اموزش مسجد را . اصلا نمیدانستم جنگ چیست و چرا دارم میروم جبهه . نه هدف خاصی داشتم و نه حتی انگیزه هایی مثل انقلاب و انقلابی بودن . اگر چه با بچه های انقلابی و مسجدی قاطی شده بودم ، ولی حتی نمیدانستم نماز چیست و چرا باید نماز خواند . فقط همان نمازی را که بچه های مسجد یادم داده بودند ، طوطی وار می خواندم .
شاید رفتم جبهه که از حال و هوای سنگین خانه مان دور شوم . می خواستم چند روزی هم که شده از خانواده ما فرار کنم . قوی ترین انگیزه ام این بود که بدانم بیرون خانه مان چه جوری است . می رفتم حبهه که ببینم آیا آدم ها انواع و اقسام دیگری هم دارند ؟ یا فقط آن جورهایی هستند که ما توی خانواده مان بودیم .
رفتم عملیات رمضان . بردنمان لشگر محمد رسول الله (ص) که آن موقع ها هنوز تیپ بودیم . شرق دجله و همان خاک ریزهای نونی شکل عراقی ها که بعدها خیلی معروف شدند . خیلی هم شهید و مجروح دادیم . بعد از آن شب برگشتیم دو کوهه ، جای تیپ توی ساختمان ذوالفقار بود. تیپهای دیگر مثل تیپ امام حسین و عاشورا یا بیست و پنج کربلا هم در ساختمان های کناری بودند . بچه ها را خیلی فشرده در اتاق ها جا داده بودند . ۱۵ - ۲۰ نفر در یک اتاق بیست متری . شاید فقط بیست روز توی دو کوهه موندیم . ولی همین هم کافی بود تا چند جور آدم رو بشناسم و تجربه کسب کنم .
صبح که بلند میشدم میدیدم کفش ها واکس خورده و جفت کرده دم در اتاق است . می گفتم شاید کسی اشتباه کرده . سر سفره با بعضی ها که هم غذا میشدم ، آرام می خوردند و زود می کشیدند کنار ،می گفتند ما سیریم شما بخور . بعد ها فهمیدم که می خواستند ایثار کنند . همین کار های کوچک یواش یواش آن احساس های گم شده ام را به م بر می گرداند و خاطره های خوبی میشد که توی یادم می ماند و هر وقت دلم از زندگی می گرفت ، یادشان می افتادم . بالاخره هم زمستان همان سال دوباره خواستم بروم منطقه .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0