ارواح


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 89
:: بازدید هفته : 121
:: بازدید ماه : 1994
:: بازدید سال : 70583
:: بازدید کلی : 228804

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

ارواح
شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت 18:56 | بازدید : 651 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

ارواح كوه ! ( داستان ) مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل می كرد : روزی مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به من دستور داد كه به شهر تربت بروم و شب را در كوه بیجك صلوه بمانم و پیش از طللوع آفتاب مقاری معین از علفی كه نشانی آن را داده بودند ، بچینم و با خود بیاورم . طبق دستور به تربت رفتم اهالی مرا از ماندن شب در آن كوه منع كردند و گفتند : ارواحی در این كوه هستند و به اشخاصی كه درآن جا بخوابند ، آسیب خواهند رسانید . اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به ان كوه رفتم . هنگام غروب كه فرا رسید سر و صدای فراوانی به گوشم خورد ، مركب خود را دیدم كه آرام نمی گیرد و مانند آن است كه از كسی فرار می كند ، ناگهان فریاد زدم : من فرستاده حاج شیخ حسنعلی هستم اگر به من آسیبی برسانید ، شكایت شما را به او خواهم برد . با این جمله سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید . خلاصه شب را در كوه خوابیدم و پیش از طلوع آفتاب ، علف ها را طبق نشانی و مقدار معین چیدم ، ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم كه خوب است مقداری هم برای خود بچینم ، بی شك روزی مرا بكار خواهد آمد . به محض آنكه خواستم فكر خود را عملی كنم ناگاه دیدم كه سنگ های عظیمی از بالای كوه سرازیر شد ، چهار پای من افسار خود را پاره كرده كه فرار كند . آن را گرفتم و استوارتر بستم ، باز فكر كردم كه شاید حركت سنگ ها امری طبیعی بوده است . خواستم مجدداً به چیدن آن گیاه بپردازم كه دیدم باز سنگ ها شروع به غلتیدن كرد . این بار فهمیدم كه این ماجرا امری طبیعی نیست در نتیجه از آن كار منصرف شدم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم . حاج شیخ چون من را دیدند فرمودند : تو را چه به این فضولی ها ؟ چرا می خواستی بیش از حدی كه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی ؟ آن وقت بود كه متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم همواره مراقب حال و كار من بوده است .




|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: