ارواح


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 95
:: بازدید هفته : 122
:: بازدید ماه : 1995
:: بازدید سال : 70584
:: بازدید کلی : 228805

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

ارواح
شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت 18:54 | بازدید : 718 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

وی کاناپه مقابل پدرم، فرانک نشسته بودم، در حالی که به شدت احساس کلافگی و بی حوصلگی می کردم.

درست چهار روز قبل، همسر پدرم یعنی سادی شصت و نه ساله به علت حمله قلبی از دنیا رفته بود.

از آن به بعد، تمام مدت پیش پدر پنجاه و نه ساله ام بودم و دلداریش می دادم و همسرم دیوید سی و دو ساله در خانه خودمان از فرزندانمان مری یازده ساله و جیک نه ساله نگه داری می کرد. او از من خواسته بود تاهر زمانی که صلاح می دانم، پیش پدرم بمانم و او را تنها نگذارم.

چهار روز گذشته، در فضایی غم بار، پر اشک و آه و سکوت سپری شده بود. هنوز بوی دود سیگار سادی در فضا به مشام می خورد، انگار هر لحظه امکان داشت سرش را از در داخل کند و همان لبخند بلند بالا و شادی را به چهره بنشاند که همیشه به چهره شیرینش داشت.

ولی البته که چنین چیزی امکان پذیر نبود، چون دیگر در قید حیات نبود! و حالا در حالی که نگاه های خیره من و پدرم بر روی کیف دستی مشکی سادی ثابت مانده بود که روی میز کنار صندلی اش قرار داشت، بی اختیار به آن روز، حدود دو ماه قبل فکر می کردم.

آن روز، هر سه در سالن پذیرایی خانه نشسته بودیم که سادی که چشمانش از فرط شوق و ذوق برق می زد، دست داخل کیفش کرد و خنده کنان، تلفن همراهی را از داخل آن بیرون کشید و گفت:« این را ببینید! هنوز نمی توانم خوب با دکمه ها و کلید هایش کار کنم، ولی توانسته ام چند پیامک ارسال کنم.» همزمان پدرم هم خندید و با چشمان گرد کرده اش، تلفن همراهش را برداشت و آن را به من نشان داد و گفت: « ببین، چه پیامکی برایم فرستاده است: عزیزم چای حاضر است.» خندیدم و گفتم: « اتفاقاً جالب است. فقط باید نحوه استفاده از کلید ایجاد فاصله بین کلمات و حروف را یاد بگیری.»

 او همه حروف و کلمات را به هم چسبانده بود و از دیدن آن خنده ام گرفته بود. سادی مانند بچه ها زد زیر خنده و گفت:« همین که توانسته ام چند کلمه تایپ کنم، هنر کرده ام.» از آن به بعد، او تلفن همراهش، تبدیل به دو یار جدا نشدنی از هم شدند و همیشه هم پیامک های او یک شکل بودند:« پشت سر هم، چسبیده به هم و بدون هیچگونه فاصله ای بین کلمات.»

و حالا در حالی که پدرم با چشمانی اشک بار، کیف دستی حامل تلفن همراه محبوب سادی را بر می داشت، معلوم بود که حسابی دلتنگ همسر از دست رفته اش شده است. پدر با صدایی گرفته و بغض آلود گفت:«می خواهم کیف سادی را پیش خودش ببرم.» پدرم کیف او را محکم بغل کرد و به اتفاق راهی بیمارستانی شدیم که جنازه سادی در سرد خانه اش نگهداری می شد.

در آنجا به سراغ تابوت سادی رفتیم. پیراهنی یاسی رنگ به تن داشت و انگار در خوابی عمیق فرو رفته بود. وقتی پدر کیف او را در کنارش قرار داد، بغضم ترکید و صدای هق هق زدنم به هوا بلند شد. پدرم زیر لب نجوا کرد: «عزیزم، عشق من، این هم کیف دستی ات. ممکن است لازمت شود تلفن همراه محبوب نیز داخل آن است...»
خیلی برایم عجیب به نظر می رسید. شنیده بودم که بعضی از افراد وصیت می کنند که همراه وسایل محبوبشان به خاک سپرده شوند، ولی این مدلش را ندیده بودم!

یک هفته بعد، مراسم سوگواری سادی را در همان کلیسایی برگزار کردیم که او و پدرم دو سال قبل به عقد یکدیگر در آمده بودند. آن روز، من و پدر آنقدر گریه کردیم که صدای هر دو نفرمان حسابی گرفت. تا دو هفته بعد، تمام مدت پیش پدرم ماندم تا او را از تنهایی در آورم.

پیراهن خواب سادی هنوز به در اتاق آویزان بود و انگار انتظارش را می کشید. پاکت سیگار نیمه خالی اش هنوز روی میز سالن دیده می شد. وقت آخر آن ماه، تلفن همراه جدیدم به دستم رسید، دوباره داغ دل پدرم تازه شد و آه کشان گفت:« اگر سادی زنده بود، عاشق این مدل تلفن همراه می شد...» فردای آن روز ، می خواستم از خانه خارج شوم که به طور اتفاقی نگاهی به تلفن همراهم انداختم  ومتوجه شدم پیامکی برایم ارسال شده است. عجیب بود چرا صدای زنگ آن را نشنیده بودم؟ با دیدن پیامک، بر حیرتم افزوده شد. سه کلمه به هم چسبیده روی صفحه به چشم می خوردند:« پدر خسته و عزادار است.» فوراً موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و او آهی کشید و پرسید:« تصور نمی کنی از سوی سادی باشد؟ شاید می خواهد به این شکل با ما ارتباط برقرار کند!» اخمی کردم و پاسخ منفی دادم. می دانستم پدرم هنوز هم سوگوار مرگ همسر مورد علاقه اش است، ولی این دلیل نمی شد که خیالتی شود و حرفهای نامربوط بزند!

اگر چه، آن  پیامک حتی باعث ترس و تعجب خود پدر هم شده بود. عجیب آن بود که پیامک ها عاری از هرگونه شماره تلفن و مشخصات فرستنده بود.

چند ساعت بعد، دوباره پیامک دیگری مشابه پیامک قبلی به دستم رسید:«نمی توانم برگردم» این مرتبه پدرم گفت:« عجله کن! باید هر چه زودتر پیش دوستم، بیل برویم. او در امور مربوط به ارواح استاد است. باید او را در جریان قرار دهیم و نظرش را جویا شویم.» نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم! اگر بیل تصور می کرد که من و پدرم دیوانه شده ایم، چه می شد؟ آیا مسخره مان نمی کرد؟ ولی پدرم به هیچ وجه حاضر نبود تغییر عقیده دهد و یک ربع بعد، در آشپزخانه بیل در خانه اش واقع در تورنتون نشسته بودیم.

من تنها کسی نبودم که این پیامک ها را مسخره تصور می کرد. بیل پس از شنیدن ماجرا به فکر فرو رفت و گفت:«حتماً خیالاتی شده اید. معلوم است که این پیامک ها برای شما فرستاده نشده است. حتماً اشتباهی صورت گرفته است، چون مرده ها نمی توانند پیامک بفرستند!»

درست همان لحظه، تلفن همراهم صدایی کرد و پیامک دیگری رسید:«نوزاد شش هفته روپوش مدرسه حلقه طلا به شکل قلب» با دیدن آن کلمات، دیگر نمی توانستم تصور کنم که اشتباهی رخ داده است. تک تک آن کلمات، معنا و مفهومی در بر داشتند. باز هم هیچ فاصله ای بین کلمات به چشم نمی خورد. دختر سادی باردار بود و تا شش هفته دیگر، موعد زایمانش فرا می رسید! من نیز، روز قبل، روپوش مدرسه جدیدی برای پسرم خریده بودم.

پدرم زمزمه کرد: «خدای من! چند روز قبل از مرگ سادی، برایش حلقه طلایی به شکل قلب خریدم!» بیل که رنگ به چهره نداشت، جویده جویده گفت: «پس ... راستش حسابی مرا ترسانیده اید!» و او تنها فردی نبود که وحشت کرده بود. من هم تا سر حد مرگ، ترسیده بودم. عقلم به من نهیب می زد که باید دلیلی منطقی وجود داشته باشد، چون ارواح قادر به فرستادن پیامک نبودند!

ولی احساسم چیز دیگری به من می گفت! اگر پیامک ها از سوی سادی نبودند، پس چه کسی آنها را فرستاده بود؟ کسی که از تمام جزئیات زندگی مان خبر داشته و به آن شکل مخصوص، حروف را تایپ کند. عجیب تر آنکه، بیست و پنچ پوند به اعتبار سیم کارت تلفنم اضافه شده بود! حالا حسابی تعجب کرده بودم و به پدرم گفتم:« شاید حق با شما باشد و این پیامک ها را سادی فرستاده باشد!»

پدرم لبخند اندوهگینی زد و گفت:« به تو نگفته بودم؟ آن تلفن همراه، راه ارتباطی میان من و سادی بود.»

چند روز بعد در خانه پدرم بودم و مشغول صحبت با سادی و تلفن همراه بودیم که ناگهان صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. گوشی را برداشتم و صدایی خودکار گفت:«خداحافظ !» بعد ارتباط قطع شد. پدرم پرسید:«که بود؟» و من گفتم:نمی دانم. صدایی فقط گفت: «خداحافظ !» پدرم با حالتی پکر و غمگین، روی کاناپه نشست و زیر لب نجوا کرد:«خداحافظ، عشق من...»

حالا مدتی است که دیگر پیامکی دریافت نکرده ام، منظورم از آن پیامک های عجیب و غریب است. گاهی تصمیم می گیرم که با اداره مخابرات تماس بگیرم و درخواست کنم لیست پیامک ها ی رسیده ام را بررسی کنند و شماره تلفن های را به من بدهند. ولی خیلی می ترسم و هنوز جرات پیگیری این موضوع را پیدا نکرده ام. به علاوه، فایده ای هم ندارد، چون متقاعد شده ام که آن پیامک ها از سوی سادی بودند. به خصوص از زمانی که تلفنی با ما خداحافظی کرد و پس از آن، دیگر پیامکی نفرستاد.

برخی از ارواح از طریق واسطه های احضار ارواح با عزیزانشان ارتباط برقرار می کنند، برخی به شکلی ظاهر می شوند و حضور خود را به عزیزانشان نشان می دهند و من تصور می کنم که روح سادی از طریق تلفن همراه محبوبش و آن پیامک های خاص خودش با ما ارتباط برقرار کرد. این نشان می دهد که حتی ارواح با پیشرفت تکنولوژی، پیشرفت می کنند!

 


 





|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: